۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه

گفتگوی منتشر نشده با محمدعلی سپانلو: خداحافظ حافظه

هفته نامه صدا: محمدعلی سپانلو در گفتگویی از زندگی ادبی و شخصی اش گفته است. این مصاحبه بخشی از آن گفتگوی بلند است و آقای شاعر در این بخش از مصاحبه از روزگار نوجوانی و دوران مدرسه می گوید.
محمد علی سپانلو در گفتگویی با محسن فرجی و اردوان امیری نژاد در مجموعه تاریخ شفاهی به دبیری محمد هاشم اکبریانی از زندگی ادبی و شخصی اش گفته است. این مصاحبه هم بخشی از آن گفتگوی بلند است و آقای شاعر در این بخش از مصاحبه از روزگار نوجوانی و دوران مدرسه می گوید.
آقای شاعر در مرور آن روزها می گوید «دلخوشی من در آنجا دو معلم ادبیات بودند؛ یکی آقای پورشانی بود که کلاس هفتم را درس می داد و دیگری آقای مؤتمن بود که در کلاس هشت و نه درس می داد و من در آنجا برای اولین بار توانستم نوشتن ابتکاری را در انشاء تجربه کنم. مثلا آقای پورشانی می گفت روز تعطیل خود را چگونه گذرانده اید و می خواست که زیاد هم بنویسیم و من انشاءهای بیست صفحه ای می نوشتم و از هر موضوعی هم می نوشتم بدون آن که ارتباطی با هم داشته باشد.»

محمدعلی سپانلو

بهتر است دوره نوجوانی را با دبیرستانی که در آن درس می خواندید آغاز کنیم.
اگر بخواهیم دوره نوجوانی را با دبیرستان آغاز کنیم باید بگویم که من در مهر 1332 یعنی همان سال کودتا به دبیرستان رفتم. دبیرستان رازی در خیابان فرهنگ که اسم قدیم آن هم فرانکو پرسان بود. مدرسه ای فرانسوی - ایرانی که یک بخش آن مطابق برنامه وزارت فرهنگ بود و فقط زبان خارجه آن فرانسوی بود و یک بخش مختلط هم داشت که در آن قسمت بچه های خانواده های مرفه تر بودند و من شنیدم که فرح پهلوی هم در همان بخش مختلط درس می خواند.
علت انتخاب این مدرسه هم این بود که پدر چون فرانسه خوانده بود دلش می خواست من به این مدرسه بروم و برای من هم که کمی فرانسه قبلا خوانده بودم این قضیه جالب بود. این مدرسه روزهای یکشنبه تعطیل بود اما در روزهای دیگر یک ساعت کلاس اضافه داشت و در این مدرسه بود که محیط ذهنی من تغییر کرد.

چرا؟
به خاطر اینکه دبیرستان بود و با بچه های کلاس های بالاتر هم صحبت بودیم و در فعالیت هایی مثل روزنامه دیواری، انجمن شیر و خورشید و گروه پیشآهنگی شرکت داشتیم و گردش علمی می رفتیم که در دبستان این کارها را ندیده بودیم و همان تعلیم زبان خارجه هم آدم را با مسائل جدیدی آشنا می کرد و در همین دوره بود که من به یک کتابخوان حرفه ای مبدّل شدم.

ماجرای آن چگونه بود؟
چون ظهرها ما برنمی گشتیم به خانه و ناهار را در مدرسه بودیم، عده ای غذا می آوردند و روی بخاری ها گرم می کردند و بعضی هم بیرون غذا می خوردند. من روزی 17 قران پول می گرفتم که دوتا یک ریال آن پول اتوبوس بود، 15 ریال هم برای ناهار چون یک پرس چلوکباب 15 ریال بود. البته می شد یک ساندویچ خورد 5 ریال و بقیه را داشت.
با وجود این من در یک شهوت کتاب خواندن افتاده بودم به طوری که پیاده می رفتم مدرسه و 2 ریال می دادم چندتا سیب زمینی پخته می خریدم برای ناهار و در فاصله ظهر می رفتم جلوی مسجد شاه و آنجا کتاب های دست دومی بود و آن 15 ریال را کتاب می خریدم و آن کتاب را هم در همان روز می خواندم و در مدرسه رازی من ده ها جلد کتاب خواندم چون با این سرعت که کتاب می خواندم، در خانه دیگر نمی توانستند برای من کتاب بخرند و اقتصاد خانواده کفاف این کار را نمی داد.
از تابستان 32 ما به کتابفروشی رفتیم که کتاب اجاره می داد و این شغلی است که امروزه از بین رفته است اما سابق اینگونه بود که 2، 3 تومانی ودیعه می گذاشتیم پیش کتابفروشی بعد می رفتیم کتاب کرایه می کردیم شبی یک قران و یادم هست که اول بهار به همراه پدرم رفتیم کتابفروشی روستایی در امیریه و آنجا کتاب کرایه کردیم. گفتم که کتابفروش هم به سلیقه خودش کتاب دراکولا را به من داد. وحشتی که این کتاب در من تولید کرد تا چند سال نوجوانی همراه من بود.

ممکن است خاطره آن را تعریف نمایید؟
یادم هست که این کتاب را گرفته بودیم به همراه پدرم رفتیم لاله زار، پدر با وکیلی راجع به پرونده ای صحبت کند چون پدرم در زمان دادگستری داور کلاس شبانه رفت وکیل مجاز شده بود، کارهای وکالتی هم انجام می داد و من حتی هنگام راه رفتن کتاب دراکولا را همراه داشتم و می خواندم. دفتر وکالتی در نزدیکی سینما ایران فعلی بود در بالاخانه ای بود، روبروی آن هم سینما رکس دیده می شد که برنامه آن هم «گنج های مونت کریستو» بود و من در آن شلوغی هنگام خواندن این کتاب واقعا مرتعش می شدم به خصوص آن صحنه ای که کشتی وقتی می رسد به بندر تمام افراد داخل آن مرده اند و در یادداشت های ناخدا نوشته شده بود چگونه هر روز چند نفری گم شده اند که مربوط به تابوت دراکولا بود که شب ها چند نفری را می کشت و روزها در تابوت خود می خوابید.

خب، برگردیم به فضای مدرسه.
در این مدرسه منطق فرانسوی حاکم بود و مشکل این بود که تنبیه بدنی را تشویق می کردند. من وقتی که در کلاس دهم به دارالفنون رفتم متوجه شدم محیط آزاد چقدر فرق می کند. درس ها در این مدرسه رازی بسیار مشکل تر از مدارس دیگر بود. مثلا کتاب فرانسه که وزارت فرهنگ چاپ کرده بود و 200 صفحه بود در مدارس دیگر 20-15 صفحه درس می دادند و در مدرسه ما تا آخر کتاب تدریس می شد. تکلیف هم زیاد می دادند. یک نمونه خاص در این زمینه معلم درس فرانسه بود که مدیر مدرسه هم بود.
آقای استوانی نام، که هر هفته تکلیف می داد و می گفت برای هفته بعد می خواهم. ما با بدبختی هر هفته این تکالیف را انجام می دادیم و می آوردیم ولی نگاه نمی کرد. باز دو سه هفته دیگر می گفت هر چه نوشته اید را بیاورید باز نگاه نمی کرد و دو سه ماهی که می گذشت فکر می کردیم این آقا حرفی زده و فراموش کرده و حالا خیلی هم بدهکار شده بودیم چون هم ترجمه بود، هم انشاء، هم تمرین و هم رونویسی.
یکباره در یک یاز این روزها می آمد با یک دسته چوب و می گفت مشق های تان را ببینم و در تمام کلاس هم یک نفر نبود که همه مشق هایش را نوشته باشد. بنابراین کلاس مثل مجلس روضه خوانی می شد. همه کتک خورده و گریه کرده، ممکن هم بود کسی تمام مشق هایش را نوشته باشد اما او را هم به بهانه ای کتک می زد؛ خلاصه این روش تدریس در آن مدرسه بود.
این فضای حاکم بر این مدرسه بود که محیطی سختگیرانه داشت اما از این جهت که می توانستیم در زنگ های تفریح در حیاط بدویم و بازی کنیم و از شیرهای آب با دست یا دهان آب بخوریم و نسبت به دبستان این آزادی ها وجود داشت برای من خیلی بهتر بود اما تنبیه بدنی در آنجا خیلی رایج بود.

معلمی هم بود که شما به او و روش تدریس او علاقمند باشید؟
بله، دلخوشی من در آنجا دو معلم ادبیات بودند؛ یکی آقای پورشانی بود که کلاس هفتم را درس می داد و دیگری آقای مؤتمن بود که در کلاس هشت و نه درس می داد و من در آنجا برای اولین بار توانستم نوشتن ابتکاری در انشاء را تجربه کنم. مثلا آقای پورشانی می گفت روز تعطیل خود را چگونه گذرانده اید و می خواست که زیاد هم بنویسیم و من انشاءهای بیست صفحه ای می نوشتم و از هر موضوعی هم می نوشتم بدون آن که ارتباطی با هم داشته باشد، مثلا کتابی را که خوانده بودم هم در آن مطرح می کردم؛ این کار بزرگی بود و یک تمرین بود برای نویسندگی.
علاقه شما به کدام معلم بیشتر بود در این مدرسه؟
همان دو معلم ادبیات آقای پورشانی و آقای مؤتمن، به خصوص زین العابدین مؤتمن که آدم سرشناسی بود، نویسنده آشیانه عقاب و کتاب ادب فارسی.

این کتاب ها را خوانده بودید؟
بله، من خوانده بودم. جزو همان کتاب های کرایه ای بود که می گرفتم و می خواندم. البته ادب فارسی برای من سنگین بود اما با مؤتمن رابطه بیشتری پیدا کردم چون بعد در مدرسه دارالفنون هم معلم ما بود و آدم سلیم النفسی هم بود. از تاثیرات سازنده او و امثال او در دبیرستان این بود که حتی اگر عقیده مخالفش را هم می گفتیم ما را تشویق می کرد.

به کدام درس ها علاقه بیشتری داشتید؟
من به دو درس خیلی علاقه داشتم یکی انشاء یکی تاریخ. تاریخ را به خاطر رمان های تاریخی که خوانده بودم خیلی دوست داشتم و نمره تاریخ من از انشاء هم بیشتر بود چون در انشاء می گفتند بیست برای خداست ولی در تاریخ بیست می گرفتم و از سطح کلاس خیلی بیشتر می دانستم و این مایه غرور من بود. یادم هست یک بار در امتحان تاریخ سوالی از جغرافیای تاریخ داده بودند، یعنی در مقدمه تاریخ که صحبت از وضعیت جغرافیایی شده بود از همان قسمت سوال داده بودند.
خب این قسمت را کسی با دقت نمی خواند و من به تجربه ای دست زدم یعنی در ذهنم کتاب را باز کردم ورق زدم آن صفحه را آوردم و آن مطلب را پیش چشمم آوردم و نوشتم: وادی «نفوذ» و «رب الخالی» مربوط به جغرافیای عربستان قبل از ظهور اسلام. درس های عربی و فارسی من هم بد نبود اما درس هایی مثل هندسه و ریاضی ام خیلی افتضاح بود و این قسمت همیشه نقطه ضعف من بود که همواره کمبود نمره در این قسمت را با نمرات تاریخ و انشاء و... جبران می کردم.

چرا در این درس ها شاگرد ضعیفی بودید؟
چون من اصلا تا زمان دانشکده هیچ وقت در خانه درس نخواندم، درس را در مدرسه یاد می گرفتم و به همین دلیل در درس هایی مثل ریاضی و هندسه که احتیاج به بازنگری دوباره داشت ضعیف بودم.

اتفاق خاصی در این دوره برای شما افتاد که قابل ذکر باشد؟
من در کلاس نهم بودم. دکتر مهران وزیر فرهنگ بود. در تابستان وزارت فرهنگ حدود سال 1335 مسابقه ای بین تمام مدارس کشور گذاشت که در چند رشته برگزار شد؛ ریاضی، ادبیات، موسیقی؛ و خواسته بود هر مدرسه چند شاگرد نخبه اش را برای این مسابقات بفرستد تا برندگان معین شوند و آنان در اردویی در رامسر شرکت کنند، قهرمان های شهرستان ها هم بیایند و قهرمان ایران در این رشته ها معلوم شود و آن هم از کلاس های 9، 11 و 12. حالا علت این را هم من نمی دانم.
از مدرسه ما در تمام رشته ها شرکت کردند و به اصرار معلم ادبیاتم، من را هم از کلاس نهم در رشته ادبیات فرستادند چون من از نظر آقای استوانی که مدیرمان بود نور چشمی نبودم. از نظر اخلاقی که لوطی مسلک و اهل کتک کاری بودم و در درس های دیگر هم شاگرد خوبی نبودم و نیز من از طبقه متوسط بودم و در آنجا بچه های ثروتمند با سر و وضع شیک زیاد بودند مثل پسر پروفسور عدل، پسر سعید نفیسی، پسر دکتر جودت که مادرش فرانسوی بود ولی به اصرار معلم ادبیات مرا فرستاند.
در مدرسه نظامی امتحان برگزار شد و از شرکت کنندگان مدرسه رازی تنها من به عنوان فینالیست تهران انتخاب شدم اما آن سال چون را رامسر سیل آمده بود، اردو در منظریه برقرار شد و 10 روز در اردو بودیم و باز من در مسابقه سراسری کلاس نهم در تمام ایران شاگرد اول ادبیات شدم و شهریور 1335 ما را به کاخ سعدآباد بردند و محمدرضا شاه پهلوی جایزه ها را داد که به من یک کتاب حافظ به تصحیح قزوینی و غنی داده شد. دو چیز برایم جالب بود.
وقتی رفتم جایزه را بگیرم شاه از دکتر مهران پرسید شاعر است؟ دکتر مهران گفت بله قربان. و من تعجب کردم مثل اینکه دکتر مهران همینطوری گفت، شاید چون من در ادبیات اول شده بودم. اتفاقا تورج رهنما هم آن سال در کلاس 11 در ادبیات اول شد. یکی این بود، دیگر اینکه من اهل اینکه بروم و عکس های مراسم را بگیرم نبودم اما روزنامه اطلاعات در اخبارش شانسی عکس مرا در صفحه اول چاپ کرد. روزنامه اش را دارم.
و من اتفاقا رفتم به دیدار معلم ادبیاتم آقای پورشانی که به خاطر بیماری در بیمارستان بستری بود و او به من گفت تو مرا روسپید کردی چون از این مدرسه فقط تو در تمام ایران اول شدی و به اصرار من تو را فرستاده بودند.

از همشاگردی هایتان در مدرسه رازی کسی را به یاد دارید؟
نمی دانم مثل اینکه اکبر رادی در مدرسه ما بود. البته در یک کلاس نبودیم اما با شیرزادگان که فوتبالیست معروفی شد پشت یک میز می نشستیم. با همت یار که عضو تیم ملی والیبال شد همکلاسی بودیم و من با این افراد فوتبال زیاد بازی می کردم و همبازی های دیگری هم داشتم، مثل دکتر شایسته مهر که فامیلش تفنگدار بود آن وقت، یا دوستی داشتم بازرگان نام چند سال پیش که مرا دید گفت تو زنگ تفریح هر روز برایم یک داستان که نوشته بودی می خواندی؛ این موضوع را خودم به یاد نداشتم و همین قدر یادم هست.

تفریحی دیگر جز کتاب خواندن و بازی با دوستان نداشتید؟
بله، سینما رفتن، چون تا هجده سالگی پدرم مرا منع کرده بود که به تنهایی سینما بروم. آن موقع من پانزده سال سن داشتم و دلم می خواست به سینماهای دیگر هم بروم، چون پدرم مرا فقط به سینمای محل می برد. روزهای یکشنبه مدرسه رازی تعطیل بود ولی فیلم های آموزشی نمایش می دادند، ما هم به هوای این فیلم های آموزشی می رفتیم مدرسه ولی کمی آنجا می ماندیم و بعد از آنجا می رفتیم لاله زار؛ در آنجا سینما رکس تنها سینمایی بود که هر روز صبح فیلم نشان می داد. بقیه سینماها فقط روزهای جمعه صبح ها فیلم نشان می دادند. ما می رفتیم آنجا و من ماجرای نیمروز را آنجا دیدم و کمی بعد برنج تلخ را در سینما پارک دیدم.

هیچ نظری موجود نیست: