بهاریه
گروه قدیمی ها: چه فرخنده عیدی است نوروز ایرانیان،
که عید زنده شدن و شکوفایی و رستن و روییدن است. عید عطرآگین شدن زمین و زمان به
عطر و رایحه شکوفه ها و گل های بهاری. عید شکفتن غنچه ها و آواز بلبلان بر
شاخساران، عید چک چک باران و نشستن شبنم ها بر گلبرگ های رنگین گل های بهاری، عید
جاری شدن زلال قطرات باران بر کوهساران، عید زادن و شکفتن و روییدن و دوباره زنده
شدن و به هم پیوستن و هم آوایی خوبی ها و روشنی ها.
آری چه مبارک عیدی است نوروز ایرانیان تمدن
آفرین و فرهنگ پرور، نوروز شسته شدن دل ها از پیرایه ها، نوروز غبار گرفتن از آینه
دل ها، نوروز تابش و انعکاس مهربانی ها از دل های مردمان، نوروز صفا و صمیمیت و دید
و بازدیدها و دست بوسی بزرگ ترها، نوروز فراموش کردن غم ها، نوروز آشتی با شادی
ها، نوروز آشتی با هم نوعان.
آری چه مبارک عیدی است نوروز باستانی ایرانیان،
نوروز بیدار شدن طبیعت و درختان زیبایش از خواب زمستانی، نوروز هلهله و چهچهه
بلبلان، نوروز به هم پیوستن آدم ها، نوروز گسستن از غم ها، نوروز رنگ ها، نوروز
قلم کاری طبیعت.
مجتبی نظری، فرهاد لارنگی و علی رجبی
گفت و گوی ویژه نوروز با مرتضی عقیلی:
شرح نیم
قــرن بازیگـــری بر صحنــــه و پــــرده
قدیمی ها - علی عظیمی نژادان، مجتبی نظری، علی
رجبی، فرهاد لارنگی و آرش فکور:
بخش های اصلی گفت و گویی که در سطور آینده
ملاحظه خواهید کرد، توسط گروه مجله اینترنتی قدیمی ها در اواسط سال 1393 با آقای
مرتضی عقیلی بازیگر و کارگردان برجسته و قدیمی تئاتر وسینما در زیر آسمان ایران
انجام شده است و مفصل ترین و اولین گفتگوی مکتوب از ایشان در سال های بعد از
انقلاب در فضای مجازی است. به هر حال برای این که، بحث های های مطرح شده در این
گفت و گو حالت جامع تر و دقیق تری به خود بگیرد از برخی منابع کتبی و شفاهی دیگر
نیز برای تکمیل مسایل مرتبط با زندگی نامه هنری و تبیین دیدگاه های آقای عقیلی
استفاده کرده ایم که از جمله مهمترین آن ها می توان به گفت و گوی نسبتا مفصل
علیرضا امیر قاسمی با مرتضی عقیلی در یکی از برنامه های هفتگی uncut
که چند سال پیش از تلویزیون «تپش» پخش می شد، اشاره نماییم. البته لازم به ذکر است
که اکثر پرسش های مطرح شده در این گفت و گو متعلق به اعضای گره مجله اینترنتی
قدیمی هاست و اگر در قسمت هایی از منابع دیگر نیز سود جسته ایم، تنها در قسمت پاسخ
های آقای عقیلی بوده است، آن هم برای این که این گفتگو بتواند به صورت مناسب تری
علاقمندان به تاریخ شفاهی زندگی هنرمندان را با زوایای کمتر شناخته شده هنرمندانی
چون مرتضی عقیلی آشنا کند. لازم به توضیح است که مرتضی عقیلی را گرچه اکثریت مردم
ایران با بازی های جذاب و عامه پسندش به خصوص در نقش هایی مانند: علی ذوقی و احمد
تُفی (به عنوان سمبلی از جوجه جاهل ها) در فیلم هایی نظیر: «مهدی مشکی و شلوارک
داغ»، «آقا مهدی وارد می شود»، «اوستا کریم نوکرتیم»، «پاشنه طلا» و عده دیگری او
را در نمایش های سیاه بازی اش به خوبی می شناسند، اما باید توجه داشت که او در
درجه نخست، فعالیت های حرفه خود را در صحنه تئاتر و زیر نظر خبره ترین کارگردانان
این عرصه مانند: شاهین سرکیسیان، آربی آوانسیان و خجسته کیا آغاز کرد که در زمره
مهمترین فعالیت های او در این زمینه می توان به بازی در نمایش هایی چون: «بهار های
از دست رفته» (نوشته پل واندنبرگ به کارگردانی شاهین سرکیسیان)، «روزنه آبی» (نوشته
اکبر رادی به کارگردانی شاهین سرکیسیان - آربی آوانسیان)، «مادمازول ژولی» (نوشته
اگوست استریندبرگ به کار گردانی آربی آوانسیان)، «عیادتی بر مصیبت حسین بن منصور
حلاج و گلدسته» (هر دو نوشته و ساخته خجسته کیا)، «ویس و رامین» (نوشته مهین تجدد)
و... اشاره نماییم و البته نمی توان از بازی های متفاوت و پر قدرت او در فیلم های
مهمی چون: «تپلی» (بر اساس داستان موش ها و آدم ها ساخته رضا میرلوحی)، «زیر پوست
شب» (ساخته فریدون گله)، «گل های کاغذی» (ساخته مرتضی عقیلی) و... یاد نکرد. در
این گفتگو سعی نموده ایم با طرح پرسش های متفاوت به جنبه های کمتر شناخته شده ایده
ها و زندگی هنری مرتضی عقیلی بپردازیم و در آستانه نوروز 1394 به همه دوستداران
سینما و تئاتر و پژوهشگران عرصه هنری تقدیم کنیم.
شما در 20 شهریور 1323 در تهران به دنیا
آمدید، لطفا درباره خانواده خود، محل زندگی و شروع علاقمندیتان به حوزه بازیگری
توضیحاتی بفرمایید؟
خدمتتان عرض کنم که من در خیابان شهباز (دولاب
سابق) و در کوچه ای حوالی میدان کلانتری و در یک خانواده نسبتا پرجمعیت به دنیا
آمدم. پدرم ملاک بود و فردی متمول به حساب می آمد و البته شغل اصلی اش گرمابه داری
بود و چندین گرمابه هم در شهر تهران داشت.
در کل باید بگویم که فردی شدیدا مستبد و خشن بود و تا مدت ها هم با هنرپیشه شدن من
مخالفت می کرد، اما مادرم زنی کاملا سنتی و خانه دار بود که هیچ گونه در عرصه
اجتماعی فعالیت نداشت. این توضیح را هم باید بدهم که پدر من 3 بار ازدواج کرد که
از ازدواج اولش 2 فرزند داشت که متاسفانه هر دو فوت شدند، سپس با مادر من ازدواج
نمود، که ثمره اش غیر از خودم، یک برادر و یک خواهر بودند و در نهایت از ازدواج
سوم صاحب 3 دختر شد که خواهر های ناتنی من به حساب می آمدند و نکته جالب توجه این
بود که هر دو همسر پدرم با جمیع فرزندانشان در یک خانه زندگی می کردند که خانه
بسیار بزرگی بود و البته مدتی هم خانواده عمویم با همسر و فرزندانش هم با ما زندگی
می نمودند و همگی با هم رابطه بسیار خوبی داشتیم و مثلا زن پدر خود را هم مامان
خطاب می کردیم و فرزندان او را هم به هیچ وجه ناتنی به حساب نمی آوردیم و از
خودمان می دانستیم.
اشاره کردم که پدرم ریاست خانواده را بر عهده
داشت و با آنکه نظامی نبود، عملا از بسیاری از نظامیان سخت گیرتر و مستبدتر بود و
هیچ کس در مقابل او جرات حرف زدن نداشت. او در اصل متعلق به ده «قزرود» -روستایی
در قسمت کوهستانی البرز چسبیده به ده یوش- بود که ما معمولا تابستان ها با گرم شدن
هوا و تعطیل شدن مدارس به این ده می رفتیم. اولین تجربه بازیگری من هم در همان
دوران کودکی و در سن حدود 5-6 سالگی ام انجام شد. چون عمویم موسوم به «سید میرحسین
عقیلی» از تعزیه خوانان مطرح آن منطقه بود و بخصوص بیشتر «ابوالفضل خوانی» و «علی
اکبر خوانی» می کرد. یک بار زمانی که می خواست تعزیه «دو طفلان مسلم» را اجرا کند،
از من و کودک دیگری خواست که این نقش ها را بازی کنیم و به این ترتیب، چنین شد و
من برای نخستین بار نقشی را در کودکی ایفا کردم که فاقد هرگونه دیالوگ بود و فقط
نقابی به سر داشتم.
به خاطر داریم که شما سال ها بعد در دهه 80
شمسی نمایشنامه ای به نام «هوو» را با بازیگرانی چون: بدری همتی، عباس رضوی، مری
حمیدیان نوشته و کارگردانی کردید. نمایشی که درباره حاج آقایی است که دو همسر در
یک خانه دارد و به مسایل و مشکلات آنها پرداخته بودید، آیا می شود گفت که این، نمایش
برگرفته از معضلی بوده که از دوران کودکی داشتید و می خواستید این مساله را به
گونه ای در اثری انعکاس بدهید؟
بله، تا حدودی درست است. به هر حال چون من در
خانواده ای بزرگ شدم که پدرم دارای دو همسر بود، با جزییات این مساله به خوبی آشنا
هستم. البته آن نمایشنامه در قالب طنز و موزیکال ارایه شده بود و خصلت نصیحت گویی
به هیچ وجه نداشت. اما آنچه که در اینجا اهمیت دارد، این است که هرچه قدر هم که در
چنین خانواده هایی دوستی و روابط حسنه حکم فرما باشد، به هر حال امری غیر طبیعی
است و به خصوص برای زنان هضم این مساله بسیار سنگین است و خود من به خاطر می آورم
که تا چه اندازه مادرم بردباری می کرد و سعی می نمود که در ظاهر با هووی خود
مهربان باشد، ولی مسلم بود که ته قلبش، چیز دیگری گواهی می داد.
دوران تحصیل خود را در چه مدارسی گذراندید؟ و
اصولا وضعیت درسی تان چگونه بود؟
من در کل بچه تنبلی بودم و خیلی شلوغ و پر شر
و شور. به همین دلیل مدام مدرسه ام را تغییر می دادم، به طوری که تا کلاس سوم
ابتدایی را در مدرسه بابا طاهر گذراندم، سپس به دبستان اخوت رفتم. یک سال اول
دبیرستان را هم در مدرسه البرز تحصیل کردم، سپس به مدرسه ابوریحان رفتم و از آنجا
به دبیرستان فخر رازی وارد شدم. بعد هم که وارد دانشکده هنرهای دراماتیک در رشته
بازیگری و کارگردانی شدم.
داشتید، از تجربه های بازیگری تان قبل از ورود
به دانشگاه و آغاز فعالیت های حرفه ای خود در عرصه تئاتر می گفتید. پس از بازی در
تعزیه دو طفلان مسلم آیا در نمایش های دیگری در سطح مدارس و محافل شرکت کردید؟
این نکته را باید توضیح بدهم، که پدرم با وجود
آنکه مخالف جدی ورود من به فضای حرفه ای تئاتر بود، خود به شدت به دیدن نمایش های
مختلف علاقه داشت و مرتب به تئاترهای مختلف (به خصوص در لاله زار) می رفت و ما را
هم با خود می برد. به همین دلیل من از همان دوران کودکی همراه با خواهرها و دختر
عموهای خود در جمع خانوادگی مان، نمایش هایی را اجرا می کردیم. همچنین کم و بیش
گروهی به سینما هم می رفتیم. اما جالب است که در آن دوران من بیش از بازیگری به
موسیقی علاقه داشتم و تصمیم گرفته بودم که به کلاس ویولون بروم. اما در نهایت پس
از یکی دو جلسه حضور در کلاس ویولون، دیگر به آنجا نرفتم و برای همیشه از این هنر
فاصله گرفتم. داستان علاقمندی و سپس دوری من از موسیقی از این قرار بود که روزی به
همراه پدر به دیدن نمایشی رفتیم که در آن، شادروان مجید محسنی و برخی دیگر بازی می
کردند، در صحنه ای از این نمایش، کلاس درسی بود که افراد گوناگونی در آن حضور
داشتند و خانم معلمی هم حضور داشت که با آنها صحبت می کرد و از جمله، خطاب به پدر
و مادر ها می گفت که: «به فرزندانتان اجازه دهید که به سمت رشته و شغلی بروند که
واقعا به آن علاقه مندند و استعدادش را دارند و آن ها را مجبور نکنید که سراغ رشته
ای بروند که شما دوست دارید» پس از دیدن این نمایش، بسیار تحت تاثیر آن قرار گرفتم
و احساس کردم که به نوازندگی ویولون بسیار علاقه دارم، این بود که پدرم را وادار
کردم که ویولونی را برایم بخرد تا برای آموزش به کلاس استادی بروم. پدرم هم که
اصرار شدید مرا دید، با اکراه قبول کرد و برایم ویولونی خرید. به این ترتیب به یکی
از کلاس های آموزش ویولون رفتم. استاد که فرد خشنی بود، از همان ابتدا به من گفت
که آرشه بکش تا ببینم چقدر استعداد داری. مسلم بود که چون تا آن زمان ویولون دستم
نگرفته بودم، خیلی بد این عمل را انجام دادم. استاد هم بدون مقدمه آنچنان محکم با
آرشه به دستم زد که پوست دستم کنده شد و شروع کرد به فحش دادن به من که حمال بی
شعور این چه طرز آرشه کشی است. من هم که به شدت ناراحت و عصبی شده بودم، پیش پدرم
رفتم و پدر هم به جای همدردی با من از روی عصبانیت ویولون را شکست و گفت: اصلا
دیگر نمی خواهد به کلاس بروی، بهت گفته بودم که این کارها به درد نمی خورد. مدتی
گذشت تا اینکه یک روز «حسن حق پرست» که از بچه های هم محل ما بود و در دبیرستان 15
بهمن تحصیل می کرد را دیدم. او به من گفت که قرار است که در یک نمایش، نقش کوچکی
را ایفا کند. من که می دانستم که او اصلا به این مقولات علاقه ای ندارد، خیلی تعجب
کردم و به او گفتم که امکانش هست که مرا به دیدن آن نمایش ببری و او هم قبول کرد
وبا او به دیدن آن نمایش که «بیژن و هومان» نام داشت، رفتم. کارگردان آن نمایش
مرحوم غلامحسین مفید بود و بهمن مفید هم در آن بازی می کرد و از آنجا بود که با
خانواده مفید و مدتی بعد با بهرام وطن پرست آشنا شدم.
در آن زمان دقیقا چند ساله بودید و آیا آنها
هم محله ای شما بودند؟
من در آن زمان در کلاس هشتم دبیرستان درس می
خواندم و بهمن مفید و بهرام وطن پرست 2 سال از من بزرگ تر بودند و در مدرسه 15
بهمن، کار های نمایشی را برای پیشاهنگی انجام می دادند. به هرحال پس از دیدن آن
نمایش، به آنها گفتم تمایل دارم که به صورت جدی با شما همکاری داشته باشم. پس اگر
در آینده اجرایی داشتید، در صورت تمایل مرا خبر کنید. اینگونه هم شد و من در نمایش
بعدی این گروه که «رستم و سهراب»، نام داشت به عنوان بازیگر حضور داشتم. البته در
ابتدا نقشم خیلی کوچک و بی اهمیت بود ولی به تدریج در همین نمایش، نقشم اهمیت
بیشتری پیدا کرد، تا آنجا که سرانجام نقش اول به من محول شد. قضیه از این قرار بود
که ابتدا نقش سربازی را بازی می کردم که نیزه ای در دست داشت و جلوی دری می ایستد
و رستم پس از برخورد با او، نیزه ای به وی می زند و او را از بین می برد. مدتی
بعد، در تمرین هایی که داشتیم، نقش زواره برادر رستم به من محول شد که قرار بود، دو بیت شعر هم بخواند و من نه
تنها دیالوگ های این نقش را از بر بودم، بلکه به خاطر علاقه ام به صحنه، عملا تمام
دیالوگ های نقش های مختلف را حفظ کردم. روزی که برای نخستین بار تماشاگران برای
دیدن این نمایش آمدند، آقای بهرام وطن پرست که که نقش هومان را ایفا می کرد، صدایش
گرفت و نتوانست این نقش را بازی کند و به این ترتیب، نقش هومان هم به من داده شد. تا
اینکه روزی آقای فرهمند و سعید قائم مقامی برای دیدن نمایش آمدند و با دیدن
بازیگران اینگونه گفتند که بازیگر نقش رستم ضعیف، بازی می کند، بهمن مفید، نقش
سهراب را خوب بازی می کند و عقیلی هم بازیگر خوبی است، و ابراز کردند که چرا از او
برای اجرای نقش رستم استفاده نمی کنید؟، چون می دیدند که من همه دیالوگ ها را حفظ
هستم و با صدای مناسبی نقش رستم را بازی می کنم. به این ترتیب با توصیه آنها، در
اولین اجرای نمایشی ام نقش من از بازیگری در نقش نیزه دار به بازیگر نقش رستم، تبدیل
شد. اما در این میان، یک مشکل وجود داشت و آن هم این بود که قد و جثه من از بهمن
مفید که ایفاگر نقش سهراب بود خیلی کوچکتر بود، لذا بهمن، مرا نزد «ببراز خان»
برد، فردی که سازنده درجه یک لباس ها و پوشاک قدیمی و باستانی بود، به طوری که در
کارگاه خود کلکسیون کاملی از لباس ها و وسایل تمام پادشاهان و شخصیت های اسطوره ای
داشت از جمله: لباس های کوروش، داریوش، نادرشاه و... به این ترتیب از ببراز خان
کفش های مخصوص پاشنه دار گرفتیم که بلندتر جلوه کنم. به این ترتیب در نمایش رستم و
سهراب به کارگردانی غلامحسین مفید من در نقش رستم ظاهر شدم.
راستی در گروه شما،رضا میرلوحی هم حضور داشت؟
ببینید رضا میرلوحی با منصور جعفری (که پسر
خاله اش بود) و مسعود ترانه یک گروه تئاتری جداگانه ای داشتند و من و بهمن مفید و
بهرام وطن پرست و دوستان دیگر در گروه جداگانه ای بودیم. پس از مدتی با هم ادغام
شدیم و گروه مفید را تشکیل دادیم. علتش این بود ما خودمان را مدیون خانواده مفید
می دانستیم. بعد ها افراد دیگری هم به گروه اضافه که شدند، از جمله جمیله ندایی که
مدتی بعد با بیژن مفید ازدواج کرد. در آن زمان من کاملا دور از چشم پدر با این
دوستان تمرین تئاتر می کردم. اما گویی پدر کم و بیش حس کرده بود که من به حرفه
بازیگری علاقمندم. یک روز پدرم در حالی که سوار ماشین بودیم از من سوال کرد که: ببین
پسرم بالاخره تو چه کاره می خواهی بشوی؟ آیا می خواهی وارد کار های هنری بشوی؟ و
من هم بلافاصله جواب دادم: بله. او دوباره پرسید: ببینم آیا الان می توانی به من
این تضمین را بدهی که در کارت، درجه یک بشوی یا فکر می کنی که یک فرد معمولی و
متوسط خواهی شد و من هم برای این که جدیت خودم را نشان دهم، قاطعانه گفتم که
مطمئنم که در کارم جز و اولین ها می شوم و پدرم هم بلافاصله گفت: پس از این به
بعد، تو و دوستانت می توانید در زیر زمین خانه خودمان تمرینات خود را انجام دهید و
این اتفاق خیلی خوبی برای من و دوستانم بود. به این ترتیب درست زمانی که من هنوز
18 سالم نشده بود با بهمن مفید، بهرام حق پرست، رضا میرلوحی و دیگران در زیرزمین
اقامتگاه تابستانی مان که در دربند بود، تمرین می کردیم. در آن زمان ما در پیش
آهنگی و تالار فرهنگ اجراهایی داشتیم. در عین حال تابستان ها معمولا به اوشان می
رفتیم که در آنجا باغی دولتی بود که در آنجا تمرین تئاتر می کردیم، یک دفعه ما پس
از ده شب اجرا به هرکدام از ما 17 ریال و ده شاهی رسید. البته منهای شام و نهار که
آن هم برای ما مجانی بود.
اما فکر می کنم که دوره جدید و جدی فعالیت های
تئاتری شما زمانی آغاز شد که با شاهین سرکیسیان، استاد برجسته تئاتر در ایران، آشنا
شدید و به همراه گروهتان دوره های آموزشی تئاتر را زیر نظر ایشان گذراندید، چگونه
با ایشان آشنا شدید؟
همچنان که اشاره شد، دیگر تصمیم به فعالیت
حرفه ای در زمینه بازیگری تئاتر گرفته بودم و همراه با گروهمان در مکان های
مختلفی، چون پیش آهنگی و تالار فرهنگ، اجراهایی داشتیم. روزی که برای یکی از
اجراها به کاخ جوانان رفته بودیم، آقایی به نام منوچهر عسگری نسب که چند سال از ما
بزرگتر بود، به بهمن مفید گفت: که شما با این گروه خوبی که دارید، حیف است که از
هم پاشیده شوید و بهتر است که برای انسجام و پیشرفت فعالیت های هنری تان حتما مدتی
نزد، شاهین سرکیسیان آموزش ببینید. من تا آن زمان نام او را نشنیده بودم، ولی بهمن
مفید، او را به خوبی می شناخت چون که، برادرش بیژن مفید همراه با عده دیگری از
هنرمندان، مدتی نزد او آموزش دیده بود. به این ترتیب همراه بهمن به خانه او رفتیم
و بهمن به سرکیسیان توضیح داد که ما گروهی هستیم که با هم همکاری می کنیم و دوست
داریم که یک استاد توانا با ما، تئاتر، تمرین کند و ما را هدایت نماید و شاهین هم
بلافاصله پذیرفت و پس از مدتی برای شروع، 3 نمایشنامه را با ما کار کرد که 2 تای
آن از یوجین اونیل به نام های: «قفس» و «در راه کاردیف» بودند و دیگری نمایشنامه
ای از هدایت به نام «چنگال» بود. البته شاهین، همزمان با ما با عده ای از جوانان
ارمنی (که در زمره بچه های گروه تئاتری آرمن بودند) نیز تئاتر، تمرین می کرد که تا
آنجایی که به خاطر دارم. نام دو نفر از آنها سروژ و خاچیک بود.
دوره آموزشی شما نزد سرکیسیان جمعا چقدر به
طول انجامید و چه چیز هایی از او آموختید؟
در مجموع من به همراه بهمن مفید، بهرام وطن
پرست، رضا میرلوحی، اصغر آقاخانی، بهزاد فراهانی حدود 4-5 سال نزد سرکیسیان آموزش
دیدیم. این توضیح را باید در اینجا بدهم که سرکیسیان کارگردانی تجربی بود که به
صورت آکادمی آموزش تئاتر ندیده بود ولی در مدت زمانی که در فرانسه اقامت داشت، به
قدری تئاترهای گوناگون را در صحنه دیده بود که به تدریج به یک منتقد جدی تئاتر
تبدیل شده بود و بسیاری از مقالات او به زبان فرانسه در مجله ژورنال دو تهران
نوشته می شد. او بدون تردید، اولین کسی بود که متد آموزشی استانیسلاوسکی را که به
عبارتی همان تئاتر حسی بود، به ایران معرفی کرد. البته روش آموزشی او به هیچ وجه
کتابی و دانشگاهی نبود و غیر مستقیم و از طریق نمایش هایی که با ما تمرین می کرد، بسیاری
از جزییات این مکتب را به ما آموزش می داد. او در عین حال به روش آموزشی گام به
گام معتقد بود و بر این عقیده بود که هنرجویان باید مانند دوره های آموزشی مدرسه
به تدریج با آثار نمایشی مهم دنیا آشنا شوند. به همین دلیل او ابتدا کار های ساده
تری مثل آثار «یوجین اونیل» را با ما تمرین می کرد و سپس به آثار مهم تری مانند:در
انتظار گودوی ساموئل بکت می رسید. لازم به ذکر است که در نمایش در انتظار گودو من
و بهمن مفید در نقش «ولادیمیر» و «استراگون» بازی کردیم. اما همچنان که گفتم چون
شاهین، هیچگاه به صورت آکادمیک مسایل را به ما بازگو نمی کرد و اتفاقا زبان فارسی
اش هم چندان خوب نبود، خیلی ها فکر می کردند که در امر آموزش کار مهمی انجام نمی
دهد. این مساله در مورد خود گروه ما هم صدق می کرد، به طوری که ما پس از مدت نزدیک
به 4 سالی که به کلاس شاهین می رفتیم، بالاخره یک روز به او اعتراض جدی کردیم که
پس از این همه مدت تمرین با شما، احساس می کنیم که چیز زیادی از متد استانیسلاوسکی
نمی دانیم و در این مدت فقط چند نمایش کوتاه اجرا کرده ایم و... در این میان شاهین
سرکیسیان، صندوقچه اش را باز کرد و پوشه ای مملو از دفترچه را به ما نشان داد و از
ما خواست که بخشی از آن یادداشت ها را با هم بخوانیم. آن یادداشت ها همگی ترجمه
های شاهین از مقالات مختلف تئاتری از فرانسه به فارسی بودند. ما پس از خواندن
چندین صفحه از آن مطالب متوجه شدیم که با این که با آن مفاهیم واژگان آشنا نیستیم
ولی کاملا از محتوای آن مفاهیم مطلع هستیم و این به آن دلیل بود که شاهین با
رویکرد حرفه ای خود، بدون اینکه به صورت کتابی و با مفهوم سازی های خاص، این روش و
سیستم را به ما آموزش دهد، عملا به صورت کاربردی و عملی بیشتر نکات مهم این شیوه
را به ما یاد داده است. البته خود سرکیسیان برای شیوه آموزشی خود توجیه دیگری هم
داشت و می گفت که من تعمدا، به صورت سیستماتیک این مسایل را به شما آموزش ندادم که
به خودتان غره نشوید و احساس نکنید که خیلی چیز ها را می دانید، چون در این صورت، این
امکان وجود داشت که دیگر خودتان را بی نیاز از دانستن بیشتر این آموزه ها بدانید.
نظر شخصی سرکیسیان،نسبت به استعداد و قدرت
بازیگری شما در مقام مقایسه با هنرجویان دیگر چه بود؟
واقعیت امر این است که من و اصغر آقاخانی خیلی
مورد توجه شاهین سرکیسیان بودیم. البته این به آن مفهوم نیست که بقیه دوستان، بازیگران
خوبی نبودند ولی شاید در مجموع شاهین نظر مساعد تری نسبت به ما داشت. حتی وقتی یکی
از بهترین کارگردانان پیشرو آن زمان یعنی خانم خجسته کیا (که از یاران نزدیک و
وفادار سرکیسیان بود) برای دیدن یکی از تمرین های گروه ما به منزل شاهین آمد. من
را به عنوان یکی از بازیگران نمایش گلدسته خود برگزید و شاهین هم از این امر خیلی
خوشحال شد. اما در اینجا خوبست که به یکی از تمرین های مهم و دشوار خودم در خانه
سرکیسیان، اشاره نمایم. در نمایش در راه کاردیف که من و بهمن مفید بازیگر آن
بودیم، صحنه ای داشت که در آن باید مردن را نمایش می دادم و شاهین به ما گفته بود
که هنگام ارایه صحنه مرگ، باید بانویی را تصور کنید که دارد به طرف شما می آید و
شما باید این حس را انتقال دهید، یعنی شما باید در این حالت، زنی را تصور کنید که
دارد به سمت شما می آید و جان شما را به آرامی می گیرد، ولی من هر چقدر که این
صحنه را تمرین می کردم، آن را نمی توانستم درست اجرا کنم. تا اینکه یک شبی که با
بهمن مفید، حدود ساعت 8:30 شب داشتیم که از حوالی خانه شاهین رد می شدیم به او
گفتم که بیا سری هم به خانه سرکیسیان بزنیم. بهر حال با هم به خانه شاهین، وارد
شدیم. خدا شاهد است که نمی دانم آن شب، برای من چه اتفاقی افتاد که توانستم آن
قسمت از نمایش را به خوبی اجرا کنم. اما به قدری در نقش خودم، فرو رفتم که واقعا
تصور می کردم که زنی سیاه پوش به طرفم می آید و جانم را می گیرد. در آن شب برای
اولین بار حس کردم که بازیگر حرفه ای شده ام و از آن زمان به بعد، احساسم این بود
که توانایی من در بازیگری از 10 درصد به 70 درصد افزایش پیدا کرد و خود را بسیار
قدرتمند در اجرای هر نقشی حس می کردم.
درباره شاهین سرکیسیان، تاکنون مطالب فراوانی
چه از جانب شاگردان او و چه از جانب همکارانش گفته شده است. از جمله پیرامون نقش
اساسی او در معرفی روش آموزشی استانیسلاوسکی در ایران، که البته همزمان با او، پرفسور
فرانک دیویدسون (استاد آمریکایی دعوت شده به ایران) هم در معرفی و رواج این متد، کلاس
هایی را در دانشکده هنرهای زیبا دایر کرد. روشی که به جای استفاده از کلام بی
احساس و مکانیکی و تکیه بر حرکات زاید و هیجان های دور از ذهن و بی منطق، احساسات
طبیعی را اساس کار خود قرار می داد، زندگی
عادی را وارد صحنه می کرد و در صحنه سازی، نور پردازی، لباس و رنگ، دقت و
وسواس زیادی به کار می برد. همچنین نقش کلیدی او در ترجمه و اجرای نمایش های
گوناگون حایز اهمیت است که از جمله ترجمه های او می توان به: «کسب و کار میسیز
وارن» اثر جورج برنارد شاو، «مرغ دریایی» چخوف، «مارگریت» آرمان سالکرو، «طبقه ششم»
آلفرد گری، «مادمازول ژولی» استیریند برگ، «بهار های از دست رفته» پل واندنبرگ و..
اشاره کرد و در زمره نمایش های اجرا شده او می توان اجرای نمایش هایی نظیر: مازیار
صادق هدایت، قفس یوجین اونیل، چاقو نوشته رافئیل بادکانیان، دایی وانیا چخوف و... در
باشگاه آرارات و اجرای نمایش بهار های از دست رفته در اداره هنرهای دراماتیک را
نام برد. اما در میان فعالیت های او آنچه که در دورنمای تاریخی، اهمیت بیشتری
دارد. نقش برجسته او در تاسیس گروه هنر ملی است. که در این راستا نمایش های محلل، مرده
خوارها (هردو نوشته صادق هدایت) و افعی طلایی نوشته علی نصیریان توسط شاگردان او
به اجرا درآمدند. اما برخی از این شاگردان
اولیه او مانند: علی نصیریان، عباس جوانمرد متاسفانه در زمان حیات سرکیسیان نسبت
به او حق ناشناسی کرده و در حقش اجحاف نمودند و نه تنها برای اجرای نمایش روزنه
آبی (نوشته اکبر رادی) کارشکنی کردند، بلکه تا زمانی که وی در قید حیات بود، نگذاشتند
که این نمایش به اجرا درآید. جالب است که در میان دست نوشته های سرکیسیان هم این
ناراحتی ها ذکر شده است. مثلا او در یادداشت های چند ماه قبل از مرگش در خرداد
1345 چند بار از علی نصیریان با تندی بسیار یاد می کند و از رفتار غیر انسانی او
نسبت به خودش با تاسف یاد می کند و از جمله می نویسد: «تعجب است، رفتار نصیریان
واقعا که مسخره است. خیلی پست، خیلی بی چیز و هیچ گونه ارزشی ندارد و نمی دانم که
چرا این جوان، این قدر خود خواه و ناچیز شده است. جوابی که با تلفن به من داده
بود، خیلی تهوع آور بود. پس معنی دوستی، این است؟ تا به جایی رسیده که دنیا را
قبول نمی کند. خیلی خود خواه است» یا در جای دیگری می گوید: «آیا واقعا، نصیریان
این قدر پست شده است؟ تعجب می کنم و خیلی هم جای تعجب است... آخه چرا؟ همین
نصیریان به من می گفت که نامه به پهلبد بنویسم، او به من می گفت کمک می کند و... حالا
که این کار را کرده ام، خود نصیریان رد می کند، قبول نمی کند، طبق قدرتی که به او
داده شده، جواب منفی می دهد. پس خیلی کار های ناصحیح توی این اداره هنر های
دراماتیک، انجام می گیرد. چرا؟ آیا این ادامه خواهد داشت؟ آیا صحیح است؟ سوالی است
که آدم از خودش می کند؟» (به نقل از کتاب شاهین سرکیسیان، بنیانگذار تئاتر نوین
ایران گردآوری: غلامحسین دولت آبادی و مینا رحمتی ص 186-188)
حالا سوال من از شما این است که آیا شادروان سرکیسیان، در رابطه با این ناراحتی هایی که از شاگردان سابقش داشت. با شما صحبت می کرد؟
حالا سوال من از شما این است که آیا شادروان سرکیسیان، در رابطه با این ناراحتی هایی که از شاگردان سابقش داشت. با شما صحبت می کرد؟
بله، همچنان که شما اشاره کردید، تقریبا اکثر
بازیگران برجسته و مشهور کشور در دوران گذشته به نوعی شاگرد سرکیسیان به حساب می
آمدند از مرحوم بیژن مفید گرفته تا خانم عصمت صفوی، خجسته کیا، رقیه چهره آزاد و
آقایان: علی نصیریان، جعفر والی، جمشید لایق، اسماعیل داورفر و... اما متاسفانه
بعضی از این شاگردان، استاد را به شدت آزردند و نقش او را نادیده گرفتند و کارشکنی
کردند. شاهین هم بارها از این دوستان گله می کرد. این نقل قول هم از او بارها گفته
شده است که در آن اواخر که برای گرفتن مجوز برای نمایش روزنه آبی به اداره فرهنگ و
هنر مراجعه می کند، زمانی که رییس اداره تئاتر وقت (آقای ژانتی) و یکی از شاگردان
شاهین متوجه ورود اومی شوند، آن آقای شاگرد، سخن زشتی به ایشان می گوید و شاهین می
گفت که من ابتدا متوجه نشدم که ایشان چه گفت. اما وقتی از طریق لغت نامه معنی آن
کلمه را پیدا کردم. بسیار ناراحت شدم. نه بخاطر اینکه آن شخص بی ادب چنین حرفی را
به من زد، بلکه بخاطر این که این واژه زشت را در حضور یک خانم به من گفت. به هر
حال متاسفانه تا زمان حیات شاهین، به او اجازه اجرای روزنه آبی را ندادند. آن
کسانی که مانع می تراشیدند، به خاطر تنگ نظری شان نمی خواستند، بپذیرند که عده ای
از جوانان با استعداد، تحت هدایت شاهین می توانند با اجراهایشان تحول جدیدی را در
عرصه نمایش، ایجاد نمایند. متاسفانه خیلی ها به شاهین، نارو زدند. حتی آقای محمد
علی جعفری بازیگر مشهور تئاتر که در زمره توده ای های معروف بود حاضر نشد که سالن
تئاتر کسری را در اختیار گروه برای اجرای نمایش بگذارد. در صورتی که بسیار مدیون
شاهین بود و زمانی که پس از 28 مرداد 1332، حکومت به شدت توده ای ها را تعقیب می
کرد، مدتی در خانه شاهین سرکیسیان مخفی بود.
به هر حال مرحوم سرکیسیان برای اجرای روزنه
آبی خیلی زحمت کشیده بود و تقریبا در تمام صفحه های نمایشنامه، میزانسن ها را
کاملا رسم نموده بود. به غیر از ده صفحه آخر نمایش که متاسفانه، دیگر عمرش کفاف
نداد که آن ها را به پایان رساند. به همین دلیل پس از فوت نابه هنگام او، ما که در
صدد بودیم که تحت هر شرایطی این کار را اجرا نماییم از آربی آوانسیان، خواهش کردیم
که کارگردانی نمایش را بر عهده بگیرد و برای آن ده صفحه باقی مانده، میزانسن ها را
رسم کند. او در آن زمان در انگلستان درس می خواند و برای مدت کوتاهی به ایران
برگشته بود و شاهین، همیشه از او بسیار تعریف می کرد. در این نمایش: مهتاج نجومی، لاله
تقیان، منصور طیبی، بهرام وطن پرست، بهزاد فراهانی، و من در زمره بازیگران ایفای
نقش می کردیم. نکته خیلی جالب در مورد اجرای این کار این بود که آربی، از ابتدای
شروع نمایش، 2 شمع در دو طرف سالن به یاد شاهین روشن کرده بود و این شمع ها، درست،
هنگامی که میزانسن های شاهین به اتمام می رسیدند، شروع به خاموش شدن می کردند.
نکته دیگری هست که درباره شاهین سرکیسیان
بخواهید، بگویید؟
ببینید، بیشتر دانش بازیگری من مدیون آموزه
هایی است که از شاهین سرکیسیان آموخته ام. به همین دلیل اگر امروزه من خودم را
برای درک هر متنی که مقابلم بگذارم، توانا حس می کنم، و اگر می توانم شخصیت های
نمایش نامه ها را درون کاوی نفوذ کنم، این ها همه به خاطر آموزه های شاهین
سرکیسیان است. او البته به ما تنها بازیگری را آموزش نداد، بلکه در درجه اول به ما
یاد داد که چگونه زندگی کنیم و چگونه مردم را دوست داشته باشیم. او در خانه اش دو
اتاق داشت که یکی از آنها را به پیشخدمتش داده بود. در گرمای تابستان، ما که
تعدادمان ده نفر بود، بدون پنکه تمرین می کردیم. چون که پنکه را در اختیار پیشخدمتش
قرار داده بود و هنگامی که ما ده نفر در این باره به او اعتراض می کردیم، به ما می
گفت: نباید کاری کنیم که او که یک نفر است، تصور نماید که ما ده نفر می خواهیم، حقش
را بخوریم. بارها به او می گفتیم که چرا شما ازدواج نمی کنید و او هم در جواب می
گفت: که زن من تئاتر است و شما هم فرزندان من هستید. این انسان نازنین، بارها
ابراز کرده بود که دوست دارد که مانند چخوف بمیرد. چرا که عاشق آثار چخوف بود و
ظاهرا هم این آرزوی او تحقق پیدا کرد. و در زندگی نامه چخوف هم گفته شده است که او
مدتی قبل از مرگ، ریشش را اصلاح کرده، بهترین لباسش را پوشید و سپس قهوه ای می
خورد و می میرد و آنگونه که پیشخدمت سرکیسیان هم بیان کرد در آن روزی که شاهین فوت
کرد، قرار بود که به اداره فرهنگ و هنر برای پیگیری مجوز اجرای روزنه آبی برود. پیشخدمت
می گوید که آن روز، شاهین لباس نوی خود را پوشیده بود و در حالی که کراوات زده و ریش
خود را کوتاه کرده بود، پشت میزش نشست و از پیشخدمت تقاضای قهوه کرد و مدت زمان
زیادی نمی گذرد که شاهین پشت میزش فوت می کند. در صورتی که هنوز قهوه اش را نخورده
بود.
شما پس از سرکیسیان،فعالیت های جدی تئاتری خود
را با کارگردانانی چون: «خجسته کیا» و «آربی آوانسیان» ادامه دادید. از جمله بازی
در نمایش های «گلدسته» و «منصور حلاج» ساخته خجسته کیا و «ماد مازول ژولی» (نوشته
استریندبرگ)، «ویس و رامین» (نوشته مهین تجدد با الهام از منظومه ویس و رامین) و «پژوهشی
ژرف و سترگ» (نوشته عباس نعلبندیان) هر سه به کارگردانی آربی آوانسیان. ابتدا از
شروع همکاریتان با خانم خجسته کیا بگویید؟
همچنان که اشاره کردم، خانم خجسته کیا که در
زمره کارگردانان آوانگارد آن زمان و تحصیل کرده انگلیس بود، از شاگردان با وفای
شاهین سرکیسیان هم به شمار می رفت و هرچند وقت یک بار هم سری به خانه شاهین
سرکیسیان می زد که در یکی از آن روز ها که در میانه تمرین های ما از نمایش: «در
راه کاردیف» حضور داشتند، از بازی من خوششان آمد و بلافاصله از من دعوت کردند که
برای تمرین نمایشنامه جدیدی که به تازگی و تحت عنوان گلدسته نوشته بودند، به
منزلشان واقع در چهار راه پهلوی سابق که
نزدیک تئاتر شهر بود، بروم. خانم کیا از من خواستند که فردای آن روز در ساعت ۵ بعد
از ظهر در خانه شان حضور داشته باشم. اما من به قدری از این دعوت ذوق زده شدم و
هیجان داشتم که راس ساعت ۲ بعد از ظهر خود را به محل مورد نظر رساندم و تا ۳ ساعت
بعد در اطراف آن منزل داشتم نمایش مورد نظر را تمرین می کردم، تا اینکه زمان مورد
نظر فرا رسید و راس ساعت ۵ زنگ خانه را به صدا درآوردم. به هر حال هنرپیشه های
انتخابی یکی یکی وارد شدند و متوجه شدم که هنرمندان قدری چون: شادروان عصمت صفوی، عزت
پریان و شمسی فضل اللهی در این نمایش حضور دارند و همین امر هیجان مرا خیلی بیشتر
می کرد. به هر حال خانم کیا مرا به جمع معرفی کردند و ابراز نمودند که یک نقش فرعی
در این نمایش وجود دارد که یا آقای عقیلی یا آقای اوینی باید نقش آن را برعهده
بگیرند. ابتدا از من خواستند که از روی نوشته، دیالوگ های آن نقش مورد نظر را
بخوانم. اما من گفتم که متن را در اختیار ندارم ولی می توانم از حفظ اجرا کنم. با
روانی و تسلط تمامی آن دیالوگ های مورد نظر را اجرا کردم. پس از مدتی خانم کیا رو
به آقای اوینی کرد و گفت: اوینی جان، چاره ای نیست که تو نقش دیگری را ایفا کنی. چرا
که عقیلی خیلی خوب نقشش را ایفا کرد.
بهر حال این سرآغاز همکاری من با خانم خجسته
کیا بود که چند سال بعد در سال ۱۳۴۹ این همکاری با اجرای کار متفاوت: «عیادتی بر
مصیبت حسین بن منصور حلاج» ادامه پیدا کرد. در عین حال چون این نمایش (که خانم کیا
زندگی حسین بن منصور حلاج را بر اساس متون کهن فارسی نوشته بودند) دارای متنی
عرفانی بود و آواز در آن نقش کلیدی داشت، رضا رویگری قطعات آوازی مختلفی از جمله
قطعه سمن پویان را در این نمایش خواند. و
در واقع این نمایش سرآغاز فعالیت رویگری در تئاتر بود. اهمیت این نمایش در این بود
که برای نخستین بار به جای اجرا در صحنه تئاتری در تکیه نیاوران اجرا می شد و برای
دیدن آن احتیاجی به تهیه بلیط نبود. فقط در انتهای نمایش که کفن منصور حلاج در
حیاط گردانده می شد، مردم به صورت داوطلبانه هر چقدر که می خواستند، پول می دادند.
همین جا دوست دارم به یک خاطره از دوران همکاری ام با خانم خجسته کیا اشاره نمایم.
یک روز در حین تمرین نمایش گلدسته، خانم عصمت صفوی که از پیشکسوتان این عرصه بود
رو به من کرد و گفت که امروز می خواهم به سینما برای دیدن فیلم (lime light روشنایی صحنه) بروم و دوست دارم که تو هم همراه
من بیایی. به هر حال همراه خانم صفوی این فیلم را در سینما دیدیم و اگر به خاطر
داشته باشید. داستان این فیلم درباره دلقک پیری است که دیگر دوران اوج فعالیت های
هنری اش سپری شده است و دختر جوانی را از خودکشی نجات می دهد و... خانم صفوی در
حین دیدن فیلم، دائما گریه می کرد. من آن وقت از این واکنش ایشان بسیار تعجب کردم
و دلیل این گریه کردن ها را نمی فهمیدم. اما امروزه که به این قضیه فکر می کنم، تازه
می فهمم که چرا ایشان، اینگونه عمل کردند. بله، وقتی شما به عنوان یک هنرمندی که
سال ها در صحنه بوده اید سنتان از یک حدی
بالاتر می رود، هر چقدر هم که بازیگر توانایی باشید، بالاخره متوجه می شوید که
زمان بازنشستگی و رفتن شما نزدیک است. به همین دلیل، وداع با کاری که سال ها با آن
زندگی کرده و با آن، اخت شده اید بسیار سخت و دشوار است.
از تجربه خود با آربی آوانسیان بگویید؟
در این باره توضیح دادم که ما پس از فوت شاهین
سرکیسیان، با توجه به اعتمادی که شاهین، نسبت به آربی داشت، داوطلبانه از آربی
خواستیم که نمایش روزنه آبی نوشته اکبر رادی را کارگردانی کند. سپس آربی نخستین
نمایش مستقل خود را به نام: «مادمازول ژولی» اثر اگوست استریندبرگ در سال 1346
کارگردانی کرد که خانم مهتاج نجومی، فرخنده باور و من در زمره بازیگران آن بودیم.
این کار در انجمن ایران-آمریکا اجرا شد و من در این نمایش نقش ژان را بازی کردم. و
در کل آن را پرافتخارترین نقش تئاتری خود در تمام دوران بازیگری خود می دانم. البته
برای هر بازیگری که این نقش را ایفا کند، این امر می تواند، بسیار افتخار آمیز
باشد و من این افتخار را داشتم که در ایران در این نقش ظاهر شوم. یک دیالوگی هم در
این نمایش میان یک کنتس و نوکر وجود دارد که به شخصه بسیار به آن علاقه دارم و سعی
کردم که آن را در زندگی خود به کار ببرم. در یکی از صحنه های نمایش کنتس می گوید
که: من دیشب، خواب دیدم که روی درختی نشسته ام و ناگهان آن درخت می شکند و به
پایین می آید و نوکر هم در جواب می گوید: «اتفاقا من هم خواب دیدم که یک شاخه، بالای
سرم هست که من دایما تلاش می کنم که آن شاخه را بگیرم، چون در این صورت می توانم
تا نوک درخت بالا بروم» و در واقع این همیشه آرزو و هدف من بوده است که بلند
پروازی داشته باشم و خیلی زود در عرصه بازیگری پیشرفت کنم و فرد مشهوری شوم. به
خصوص هنگامی که وارد سینما شدم، این هدف را بیشتر پیگیری کردم. به هر حال پس از
ماد مازول ژولی، همچنان که ذکر کردید، در نمایش «پژوهشی ژرف و سترگ و نو در
سنگواره های دوره بیست و پنجم» نوشته عباس نعلبندیان نمایشنامه نویس پیشروی ایرانی
بازی کردم که کارگردانی آن را هم آوانسیان، برعهده داشت. این اثر در زمره نخستین
کارهای اجرا شده در کارگاه نمایش بود که در جشن هنر شیراز به سال 1347 هم شرکت
کرد. و برنده جایزه دوم نمایشنامه نویسی هم شد. افزون بر آن ما برای اجرای این
نمایش، به فرانسه و انگلیس هم رفتیم و از جمله در فستیوال لندن هم شرکت کردیم. در
این نمایش هم بازیگرانی چون: کامبیز ابراهیمی، پرویز پورحسینی، سعید پورصمیمی، مهتاج
نجومی، شکوه نجم آبادی، فرخنده باور و... بازی می کردند. پس از این نمایش در سال 1349
در نمایش «ویس و رامین» نوشته خانم مهین تجدد در نقش «ویرو» برادر ویس ظاهر شدم. بازیگران
دیگر این نمایش کسانی چون: مهستی افشار (در نقش ویس)، پرویز پورحسینی (در نقش
رامین)، ثریا رهنما (در نقش شهرو)، شهروز رامتین، شمسی فضل اللهی و بهرام وطن پرست
بودند. این کار هم در زمره نمایش های اجرایی وابسته به کارگاه نمایش بود. من پس از
این نمایش دیگر تا مدت ها بر صحنه تئاتر ظاهر نشدم و بیشتر فعالیت هایم را در
سینما متمرکز کردم. البته تمایل داشتم که فعالیت در کارگاه نمایش را ادامه بدهم. ولی
چون کارگاه، وابسته به اداره رادیو و تلویزیون بود، به ما بخش نامه کردند که نمی
توانی هم در سینما فعالیت کنی و هم در کارگاه نمایش. این بود که بازی در سینما را
انتخاب کردم و دیگر این رسانه برایم جذاب تر بود.
اولین حضور شما در سینما، بازیگری در نقشی
فرعی در فیلم کاکو به کارگردانی شاپور قریب با فیلمنامه ای از رضا میرلوحی بود که
ناصر ملک مطیعی و منوچهر وثوق،نقش های اصلی آن را برعهده داشتند. با توجه به این
که شما قبلا بازیگری در سینما را تجربه نکرده بودید، آیا ترس و وحشتی از حضور جلوی
دوربین نداشتید؟ و کلا اعتماد به نفس شما در ابتدای کارتان چگونه بود؟
این توضیح را باید بدهم که نخستین حضور من
جلوی دوربین سینما یک سال قبل از ساخته شدن فیلم «کاکو» و در فیلم دیگری از شاپور
قریب به نام «عروس بیانکا» اتفاق افتاد. منتها نقش من در آن فیلم بسیار کوتاه و در
حد 2 دقیقه بود، ولی حضور در آن فیلم، نقش تعیین کننده ای در بازی های بعدی من
داشت. چرا که آنقدر همان نقش کوتاه را بد بازی کردم که مرا از استودیو بیرون کردند
و مهدی میثاقیه تهیه کننده معروف سینمای ایران هم با حالت تحکم به شاپور قریب گفت:
«که چرا هر آشغالی را از خیابان به عنوان هنرپیشه وارد این استودیو می کنی؟» این
حرف خیلی برایم سنگین بود و از همان وقت تصمیم گرفتم که از آن به بعد به گونه ای
در فیلم ها بازی نمایم که همین آقای میثاقیه جلوی پای من بلند شود. به همین دلیل، وقتی
سال ها بعد فیلم «جای امن» را به تهیه کنندگی او در سال 1356 کارگردانی و بازیگری
کردم. آنقدر تحت تاثیر هنر من قرار گرفت که به خاطر برخوردی که در آن سال با من
داشت بار ها عذر خواهی کرد، ولی من در جواب او گفتم که اتفاقا من از شما بسیار
سپاسگذارم که اگر آن واکنش را نسبت به من نشان نداده بودید، شاید هنوز در حد ایفای
نقش های دو دقیقه ای باقی مانده بودم. در همان زمانی که فیلم «جای امن» را می
ساختم، هنگامی که برای تدوین فیلم از استودیو خارج می شدم، آقای میثاقیه که دفترش
نزدیک استودیو بود، هر وقت مرا می دید به من سلام می کرد و جلوی پای من می ایستاد.
اما در رابطه با فیلم «کاکو» باید بگویم که با این که نقش من در زمره «بدمن» های
فیلم بود و لذا قرار نبود که در فیلم چندان عرض اندام کنم و نقش های اصلی را آقای
ملک مطیعی و منوچهر وثوق بر عهده داشتند، اما چون این فیلم قرار بود که کمی از
فیلم های متعارف جاهلی آن زمان متفاوت تر جلوه کند، من به خاطر تجربه بیشتری که در
امر بازیگری حرفه ای (به خصوص در عرصه تئاتر داشتم) شب ها به برخی از بازیگران این
فیلم آموزش هایی می دادم و به کارگردان در این زمینه کمک می کردم. در این فیلم اگر
دقت کرده باشید، در همان صحنه های اول من با مرحوم یدالله شیراندامی (به عنوان دو
بدمن فیلم) حضور داشتیم و در آن صحنه، من با ایشان در یک کوچه باغی حال قدم زدن بودیم.
اجرای آن صحنه برای من به عنوان یک فرد تازه کار سینما کمی مشکل بود، چرا که 7 تا
فوکوس داشت و سر جای مشخصی باید می ایستادیم. اما من با تبحر توانستم این صحنه را
اجرا کنم. لذا اعتبار من در میان بازیگران دیگر این فیلم از همان ابتدا، بالا رفت.
به همین علت شب ها عده ای از بازیگران فیلم برای یادگیری برخی ظرایف بازیگری به
اتاقی که من و آقای شیراندامی در آنجا ساکن بودیم، می آمدند. باز هم تاکید می کنم
که فیلم «کاکو» از خیلی جهات قرار بر این بود که فیلمی متفاوت باشد. حتی بازیگران
اصلی فیلم، به گونه متفاوتی ظاهر شدند. مثلا آقای منوچهر وثوق که پیش از آن خیلی
سعی می کرد که از فردین تقلید نماید و حتما در فیلم ها آواز بخواند، این بار در یک
نقش جدی تر و متفاوت تری ظاهر شد. یا آقای ملک مطیعی هم دیگر آن لوطی بزن بهادر
نبود.
اتفاقا یکی از مسایلی که درباره این فیلم در
تاریخ سینمای ایران ذکر شده است، این است که پس از فیلم «قیصر» بخش نامه ای از
مسئولین سینمای وقت و وزارت فرهنگ و هنر به تهیه کنندگان فیلم ها داده شده بود که
تا مدتی در فیلم هایشان از صحنه های زد و خورد کمتر استفاده نمایند، به خصوص در
فیلم هایی که آقای ملک مطیعی و بهروز وثوقی ایفای نقش می کردند، چرا که در مواردی ملاحظه شد که برخی جوانان آن زمان با
الگو قرار دادن آنها به زد و خورد شدید با یکدیگر پرداختند و شدیدا مجروح شدند. این
است که در فیلم «کاکو» می بینیم که در فیلمنامه تعمدا به گونه ای طراحی شده بود که
حتی زمانی که جاهل ها می خواستند زن ها را آزار دهند، آقای ملک مطیعی به هیچ وجه
با آنها مقابله نمی کرد و به دعواها وارد نمی شد و تنها پلیس را خبر می کرد و گفته
می شود که همین امر باعث عصبانیت بیشتر تماشگران فیلم های ایرانی آن زمان شد. چرا
که عادت نداشتند، ستاره ای چون ملک مطیعی را در این وضعیت ببینند و ظاهرا به همین
دلیل، این فیلم شکست تجاری شدیدی را متحمل شد؟
بله، در این که این فیلم به لحاظ تجاری شکست
سختی خورد، شکی نیست. چون مردم دوست نداشتند و عادت نکرده بودند که در فیلمی که
ستارگانی چون آقای ملک مطیعی بازی می کنند، قهرمان فیلم، حداقل زد و خورد و خشونت
را بکار برند. در فیلم «کاکو» هم ملاحظه کردیم که حتی در بخش پایانی فیلم، آقای
ملک مطیعی بیش از اندازه لازم کتک خورد و در نهایت هم کشته می شود. البته در مورد
نکته ای که درباره علت جهت گیری فیلم ابراز کردید و محافظه کاری فیلمنامه را ناشی
از بخش نامه ای از وزارت فرهنگ و هنر دانستید، اطلاع دقیقی ندارم و گمان هم نمی
کنم که سخن شما صحیح باشد. فقط می توانم بگویم که یکی از علت های اصلی محتوای
متفاوت این فیلم، به شخصیت رضا میرلوحی نویسنده فیلمنامه بر می گشت که به شدت، مخالف
صحنه های چاقو کشی و به اصطلاح، جاهلیسم در سینما بود.
اکثر فیلم های آن زمان برخلاف دوران امروز، به
خاطر کمبود امکانات فنی، به جای صدابرداری سر صحنه، صدا گذاری یا دوبله می شدند و
به ندرت پیش می آمد که هنرپیشگان به جای خود در فیلم ها حرف بزنند. آیا شما از این
روند راضی بودید؟
من از اول به شدت مخالف این بودم که یک دوبلور
به جای من صحبت کند، چون احساس می کردم که دوبلورها به سختی می توانند، احساسات
هنرپیشگان را منتقل نمایند. به خصوص اینکه همچنان که قبلا گفتم من هنگام بازیگری
در عرصه تئاتر هم احتیاج به سوفلور نداشتم. من همیشه معتقد بودم که اگر بازیگری
نتواند، دیالوگ هایش را حفظ کند، قادر به بیان احساسی نقشش نیست. به همین دلیل در
خیلی از مواقع هم نسبت به دوبله صدای خودم، در بعضی فیلم هایم، به شدت معترض بودم
مثلا در صحنه هایی از فیلم «تپلی» من در قسمت هایی با دوبلورها این اختلاف را
داشتم. البته یک نکته را هم باید در نظر گرفت که به دلیل اینکه بازیگرانی چون من، خیلی
پرکار بودند. اگر هم می خواستند در بیشتر مواقع فرصت این را پیدا نمی کردند که به
جای خود در فیلم ها صحبت کنند. یادتان نرود که زمان هایی پیش می آمد که سالی 17
فیلم بازی می کردم و در خیلی از مواقع هم برای فیلمبرداری باید به شهر های مختلف
می رفتم و در چنین مواقعی همسر و فرزندانم را هم کمتر می دیدم و آنها برای دیدن من
به فرودگاه می آمدند. چون بسیار پیش می آمد که باید مرتب از شهری به شهر دیگربرویم.
البته در زمینه دوبله خود من به خاطرم هست که
در فیلم «زن باکره» به کارگردانی زکریا هاشمی، آقای خسرو خسروشاهی (دوبلور آلن دلون) به جای شما
صحبت کردند. که کاملا مشخص است که این انتخاب بسیار اشتباه و غیر حرفه ای بود. در
عین حال آیا مواردی، پیش آمد که شما نسبت به دوبلور هایی که به جای شما صحبت می
کردند به کارگردان یا تهیه کننده فیلم ها اعتراض جدی بکنید؟
بله به طور خاص من نسبت به یکی از صحنه های
فیلم تپلی که آقای منوچهر اسماعیلی به جای من صحبت می کردند، به رضا میرلوحی
اعتراض کردم و از او خواستم که کاری کند که من بتوانم در این فیلم به جای خودم، صحبت
نمایم. اما میرلوحی خیلی قاطع به من گفت که اگر نمی توانی این قضیه را بپذیری در
فیلم بازی نکن. چون سندیکای دوبلورها قدرتمند بود و کسی نمی توانست به آنها اعتراض
نماید.
البته خیلی از بازیگران ایرانی آن زمان مانند
آقای ملک مطیعی هم بودند که صدای طبیعی شان چندان متناسب با کاراکتری که در فیلم
ها بازی می کردند نبود و به احتمال قوی آنقدر توانایی تقلید صداهای متناسب با آن
شخصیت ها را هم نداشتند. در این صورت فکر نمی کنید که نیاز به دوبلور ها در مورد
بیشتر هنرپیشگان حس می شد؟
بله در این صورت، دوبلورها می توانند، جای هنرپیشگان صحبت کنند، ولی در کل فکر می کنم که
آن بازیگرانی که از صدای مناسب و انعطاف پذیری برخوردار نیستند، کمان بازیگریشان
کامل نیست. از طرفی بعضی صداهای بازیگران در فیلم ها متعلق به خودشان بود مثل زنده
یاد علی میری که البته او بیشتر یک تیپ اجتماعی را بازی می کرد نه یک کاراکتر را.
راستی دوبلور اصلی شما به خصوص در نقش های
جاهلی که ایفا می کردید، چه کسی بود؟
در فیلم های جاهلی اکثرا آقای چنگیز جلیلوند، به
جای من صحبت می کردند. حتی در فیلم «شورش»، آقای جلیلوند هم به جای من و هم به جای
ملک مطیعی صحبت نمودند. که این قضیه، قدرت دوبلوری ایشان را نشان می دهد. یعنی
وقتی به جای ملک مطیعی (در نقش یک فرد لوطی ماب) صحبت می کرد، صدایش را بم تر و
هنگامی که به جای من (در نقش یک جوجه جاهل) صداگذاری می کرد، صدایش را زیرتر می
نمود. همچنین در فیلم های «اوستا کریم نوکرتیم»، «پاشنه طلا»، «شرف» و «مهدی مشکی
و شلوارک داغ» آقای نصرالله مدقالچی، در فیلم هایی چون: «کاکو»، «لوطی»، «زن یکشبه»
و «پنجمین سوار سرنوشت» آقای ناصر طهماسب و البته در فیلم هایی چون «تپلی»، «شب
آفتابی»، «کوسه جنوب»، «فاصله» و «تنها مرد محله» آقای منوچهر اسماعیلی به جای من
صحبت کردند.
شما از سال 1350 که با فیلم «کاکو» به عنوان
بازیگر به سینمای ایران وارد شدید، تا سال 1359 که آخرین بازی خود را در فیلم «پنجمین
سوار سرنوشت»، ارایه دادید، در حدود 60 فیلم بازی کردید. اما از چند فیلم نسبتا
قابل توجه مانند: «تپلی» (ساخته رضا میرلوحی)، «زیر پوست شب» (ساخته فریدون گله)،
«گلهای کاغذی» (ساخته مرتضی عقیلی)، «شب آفتابی» (ساخته سیروس الوند)، «زن باکره» (ساخته
زکریا هاشمی) و تا حدودی فیلم هایی نظیر: «کوسه جنوب» (ساخته ساموئل خاچیکیان) و «قدغن»
(ساخته علیرضا داودنژاد) که بگذریم، اکثر فیلم هایی که شما در آنها ایفای نقش
نمودید، آثار چندان قابل توجهی نبودند و بیشتر خصلت عامه پسند و بازاری همراه با
تم های بسیار تکراری داشتند. مثلا شما در فیلم های زیادی در نقش یک جاهل و جوجه جاهل ظاهر شدید که خیلی از آنها هم برای
تماشاگران چندان آموزنده نبودند. مانند فیلم هایی که در آنها در نقش «علی ذوقی» یا
«احمد تفی» ظاهر شدید که در آنها از دهان این فرد (در حالتی که می خندید) تف
سرازیر می شد. یا فیلم های دیگری که در ستایش جاهلیسم و لمپنیزم بود. آیا شما
واقعا از ایفای این نقش ها راضی بودید و با رغبت کامل در این نقش ها ظاهر می شدید؟
ببینید در کل باید بگویم که من یکسری از نقش
هایم را صرفا برای این که شهرتی کسب کنم و به وسیله آنها اسمم مطرح گردد، بازی می
کردم. مانند سری فیلم های آقا مهدی که نقش احمد تفی یا علی ذوقی را در آنها بازی
کردم. البته شاید از دریچه نگاه امروزی درست تر این بود که این گونه تیپ های
شخصیتی را بیش از یک یا دوبار در فیلم ها، تکرار نمی کردم. در صورتی که شاید در 40
فیلم، در نقش جاهلی ظاهر شدم. ولی هم چنانکه گفتم، در درجه اول بخاطر ارتزاق مادی
و در وهله دوم به خاطر مطرح شدن هر چه بیشتر نامم، در اینگونه نقش ها بازی کردم.
در هر صورت فراموش هم نکنید، که اگر من این نقش ها را بازی نمی کردم، نمی توانستم
در فیلم های متفاوتی چون: «زیر پوست شب» یا «شب آفتابی» بازی کنم. بله چون من به مرحله
ای رسیده بودم، که نام من گیشه را تضمین می کرد، عده ای تشویق می شدند که این گونه
فیلم های متفاوت را هم تماشا کنند. یادتان باشد که من زمانی که فیلم «زیر پوست شب»
را بازی کردم، دستمزدم در سینمای آن روز ایران به حدود ۶۰ هزار تومان رسیده بود، در
صورتی که از این فیلم تنها ۱۵ هزار تومان دریافت کردم. قبل از آن هم برای فیلم «تپلی»
فقط ۵ هزار تومان گرفته بودم. بنابراین هنگام بازی در فیلم های جدی و هنری که باب
طبعم بود، دیگر به دنبال مسایل مالی نبودم و حقیقتا اگر به من ۱۰۰ فیلم مانند فیلم
«تپلی» سفارش برای بازی کردن می دادند، مسلما دیگر در فیلم های جاهلی بازی نمی
کردم. ولی تعداد اینگونه فیلم ها بسیار محدود بود.
به هر حال هنوز این انتقاد به شما وارد است که
شما و بسیاری دیگر از بازیگران و فیلمسازان دوران گذشته در فیلمهایتان تنها به مسایل مرتبط با اقشار
خاصی از جامعه نظیر طبقات پایین شهر تهران، توجه نشان می دادید و به ندرت فیلمی را
در گذشته می بینیم که منعکس کننده طبقه متوسط شهری باشد؟
ببینید، دوست عزیز، من و امثال من به دو دلیل
عمده به مسایل مرتبط با جنوب شهر تهران و طبقات ساکن آنجا توجه نشان می دادیم. یکی
به خاطر اینکه خود من و بسیاری از هنرپیشگان و کارگردانان آن زمان، در این مناطق
بزرگ شده بودیم و در قسمت هایی زندگی می کردیم که پاتوق جاهل ها، لوطیان و جوجه
جاهل های تهران بود. خود من هم چنانکه گفتم بچه شهباز هستم و امثال بهمن مفید، بهرام
وطن پرست و... هم ساکن این مناطق بودند. پس طبیعی بود که ماها در فیلم هایمان در
درجه اول سراغ سوژه هایی برویم که درباره آنها شناخت کافی داشته باشیم و دوم اینکه
اکثر بینندگان این فیلم ها به دنبال چنین موضوعاتی بودند و در واقع اگر ما قرار
بود که سراغ سوژه های روشنفکری برویم که کسی به آن کار ها اقبال نشان نمی داد.
به هر حال الزاما تبعیت از عامه مردم، کار
درستی نیست و به نظر می رسد که وظیفه هنرمندان و اهالی فرهنگ یک جامعه، این است که
بیش از آنکه بر بسیاری از روابط غیر منطقی مردم جامعه صحه بگذارد و در راستای
توجیه و تقدیس آن ها عمل کند،به نقد ریشه ای این روابط و رفتارهای نادرست اجتماعی
بپردازد و ترسیم گر بسیاری از درد ها و مشکلات فرهنگی جامعه باشد؟
ببینید، همچنان که گفتم من خیلی از این فیلم
ها را برای دل خودم بازی نکردم و بازی در آن ها صرفا به دلایل اقتصادی و کسب شهرت بود.
ضمن این که خود من در فیلم هایی که ساختم
مانند «فاصله»، «سیاه بخت» و «گلهای کاغذی» سعی کردم که تا اندازه زیادی
بسیاری از درد های اجتماعی را هم نشان دهم. اما کلا نقد شما بر پایه نگاه بسیاری
از انتلکتوئل های ما قرار دارد. که فکر می کنم تا اندازه زیادی غیر منصفانه و تک
بعدی است. اولا خود من در بیشتر فیلم هایی که بخصوص در نقش جوجه جاهل ها ظاهر می
شدم، سعی می کردم که یک کاریکاتوری از شخصیت و نوع زندگی آن ها ارایه دهم و بیش از
آنکه هدف من ترسیم واقعیات زندگی و در نتیجه تقدیس روابط آنها باشد، به جنبه
فانتزی و سرگرم کنندگی آن ها فکر می کردم. فراموش نکنید که در اصول این جوجه جاهل
ها،نه راه رفتنشان مانند جاهل های اصیل بود و نه الزاما گفتار و کردار و رفتارشان.
آنها در واقع می خواستند که ادای جاهلان را در بیاورند و من هم در ایفای نقش آن ها
برای اینکه فضاهای کمیکی را ایجاد نمایم، سعی در بزرگ نمایی کار های آنها داشتم. در
واقع آن کاراکتر هایی که می ساختم، حالت کارتونی پیدا کرده بود. مثلا، در آن فیلم
ها اگر این جوجه لات ها را به شدت کتک می زدند، به هیچ عنوان، از آنها خونی ریخته
نمی شد. پس کاراکتر های من در نهایت خیلی دوست داشتنی بودند و به هیچ وجه کار
هایشان برای تماشاگران، آزار دهنده محسوب نمی شدند. حالا این که عده ای می گویند
که مثلا احمد تفی، تف کردن را به مردم می آموخت، واقعا تقصیر من نیست. چون من هدف
دیگری در ذهنم بود. البته اگر رفتار شخصی خودم در اجتماع هم مانند احمد تفی بود، آن
وقت حق با شما بود ولی من که اینگونه عمل نمی کردم. اما درباره رویکرد مرسوم
بسیاری از روشنفکران و منتقدین و کارگردانان موج نو سینمای ایران، باید بگویم که
آنها با نگاه یک سویه خود خیلی از مسایل را نادیده می گرفتند و اتفاقا این
رویکردشان تا آنجایی که اطلاع پیدا کردم، خیلی جهان سومی بود و در کشورهای متمدن
اروپایی با فیلم های موسوم به عامه پسند، چنین برخوردی انجام نمی شد. به خاطر دارم
که زمانی در دهه 50 شمسی، «ژوزف لوزی» کارگردان تئاتر و سینمای هنری مشهور
آمریکایی سفری به ایران کرده بود و اتفاقا او را در سندیکای هنرمندان سینما هم
دعوت کرده بودند، وقتی که وارد شد ملاحظه کرد که یکسری صندلی خالی در آنجا وجود
دارد. وقتی علت را پرسید به او گفتند که این صندلی ها متعلق به عده ای از
سینماگران موسوم به پیشرو است که ما را قبول ندارند و به همین علت در این گردهم
آیی شرکت نکرده اند. حتما اطلاع دارید که این کانون از افرادی چون: آقایان
مهرجویی، تقوایی، بیضایی، انتظامی، وثوقی و... تشکیل شده بود و این افراد، جمعی به
اصطلاح نخبه گرا را تشکیل داده بودند و ما را قبول نداشتند. اما جالب است که پیتر
لوزی خیلی از عدم حضور آنها تعجب کرده بود و در آن جلسه ابراز کرد که در دنیای غرب
چنین رسمی وجود ندارد و سینماگران هنری و نخبه گرا مانند: پازولینی، برگمان، آنتونیونی،
ترووفو و... بسیار وامدار و مدیون سینماگران عامه پسند هستند. چرا که این افراد
باعث رونق سینما می شوند. من هم همیشه از برخورد نامنصفانه و ناجوانمردانه برخی از
منتقدین و سینماگران نخبه نما با امثال خود ما در سینما بسیار تعجب می کردم. این
آقایانی که سینمای عامه پسند را مسخره می کردند و اکنون هم دارای چنین رویکردی هستند، فراموش می کنند
که اگر آنها توانستند، فیلم هایی بسازند که در جشنواره های جهانی بدرخشد، بودجه و
سرمایه آن از قبل همان فیلم هایی است که نامش را عامه پسند نام نهادند. بله شاید
برخی فراموش می کنند که همان تهیه کنندگانی که امثال مهدی مشکی را تهیه می کردند. از
قبل فروش آن فیلم ها و سرمایه ای که جمع می نمودند، آن را در اختیار کارگردانانی
قرار می دادند تا بتوانند فیلم های روشنفکری را بسازند. من همواره گفته ام که شما
اگر بخواهید به پله پنجم برسید، نمی توانید پله های اول و دوم و سوم و چهارم را
انکار کنید و آنها را قبول نداشته باشید. آنتوان چخوف قول مشهوری دارد مبنی بر این
که مردم عادی، وقتی هنرمندان را در یک مهمانی یا عروسی می بینند، با افتخار با
آنها عکس می گیرند و به یکدیگر بابت این عکس گرفتن ها پز می دهند ولی اگر یک مرد
هنرمندی به خواستگاری دخترشان برود، به او می گویند که ما به مطربان دختر نمی
دهیم. خلاصه بار اصلی تولید سرمایه و حضور طاقت فرسا در فیلم های گوناگون بر عهده
ماها بود، ولی در عین حال به جای تشکر و قدردانی از ما، دایما به ما فحش می دادند
و تحقیرمان می کردند. در صورتی که ما، پله هایی بودیم برای تولید آن فیلم های به
اصطلاح روشنفکری که تماشاگران جدی نداشت و اکثرا در گیشه شکست می خوردند.ما هر
ایرادی که داشتیم برای مردم عادی کار می کردیم نه برای نخبگان.
پس در مجموع فکر می کنید که سینمای ایران در
آن زمان در مسیر درستی حرکت می کرد و اشکالی بر آن متصور نبود؟
ببینید من نمی گویم این سینما بدون اشکال بود، ولی در کل می شود
گفت که نمره قابل قبولی می گیرد. چرا که طیف متنوعی را شامل می شد که از یک طرف با
فیلم هایی چون «مهدی مشکی و شلوارک داغ» طرف بودیم و از طرف دیگر با فیلم هایی چون
«تپلی» و «زیر پوست شب» و... به هر حال من در زمره بازیگرانی بودم که در هر دو نوع
فیلم هنری و عامه پسند بازی می کردم. حتما اطلاع هم دارید که من در یکی از جشنواره
های فیلم سپاس هم به عنوان بهترین بازیگر نقش دوم مرد برگزیده شدم. آن هم به خاطر
بازی در فیلم تپلی. اما در عین حال می بینید که دریافت این جایزه که در نوع خود یک
جایزه روشنفکری محسوب می شد، باعث نگردید که من در این فیلم های عامه پسند، شرکت
نکنم. چون در ذهن من این دو گونه فیلم هریک جایگاه و مخاطب خاص خودش را داشت و من
به خاطر دینی که به مردم داشتم، نمی توانستم نیاز آن ها را در نظر نگیرم. البته
دریافت این جایزه بر سرنوشت هنری خیلی ها موثر بود. مثلا آقای همایون پس از دریافت
جایزه سپاس (او هم بخاطر بازی در فیلم تپلی) دیگر به ندرت در سینما ظاهر شد. چون به
خاطر دریافت آن جایزه فکر می کرد که نباید در هر فیلمی ظاهر شود.
چه شد که تصمیم به فیلمسازی گرفتید؟ آیا
بازیگری را برای خود ناکافی فرض می کردید یا اینکه کلا می خواستید که در این عرصه
هم تجربیاتی داشته باشید؟
عرض کنم که همچنان که اشاره کردم از ابتدای
حضورم در سینما دوست نداشتم که تنها در نقش های دوم ظاهر شوم، بلکه تمایل داشتم که
نقش های اول را هم به من محول کنند. ولی ظاهرا شرایط آن موقع سینمای ایران به گونه
ای بود که به این راحتی نقش جوان اول فیلم ها را به افراد تازه وارد نمی دادند و
فکر می کردم اگر خودم دست به کار نشوم، چنین اتفاقی نخواهد افتاد. به هر حال در
راستای تحقق این هدف، تصمیم به ساختن فیلمی به نام فاصله را گرفتم. به همین دلیل
پس از نگارش فیلمنامه آن به همراه اصغر بیچاره که در تهیه فیلم با من شریک شده بود
به سینما-تئاتر رکس مراجعه کردیم و ۱۰۰ هزار تومان از آنها به صورت پیش دریافت
کردیم تا اگر فیلم ساخته شد،به آنها این مبلغ را پرداخت نماییم تا به پخش آن
مبادرت ورزند. اما پس از اتمام فیلم نسخه ای از آن را به آقای مجتهدی، رییس گروه
سینمایی میدان فیروزه دادیم تا برای نمایش فیلم نظرش را بگوید. اما اقای مجتهدی در
نهایت گفت که این فیلم به درد نمی خورد، چون در طول اکران فکر می کنم که فقط به
صندلی های ما خسارت وارد می شود. اما اصغر بیچاره پس از شنیدن این حرف فورا به من
گفت که سهم او را از شراکت به او بازگردانم. که همین گونه هم شد. در نهایت دوباره
به سینما-تئاتر رکس تماس گرفتم. صاحب بانک تجارت بود، آشنا شدم و به او پیشنهاد
دادم که اگر موافقت کند، تصمیم دارم که این فیلم را به او بفروشم. او از من خواست
که فیلم را در اختیار او قرار دهم به هر حال پس از دیدن فیلم، رشیدیان از من پرسید
که چقدر برای این فیلم خرج کرده ام و من هم گفتم که با احتساب دستمردی که برای
خودم منظور کرده ام، حدود ۳۷۰ هزار تومان می شود و او هم بلافاصله گفت که نگران
نباش من این پول را در اختیار تو قرار می دهم. اگر در همین حدود فروش کرد فیلم مال
خودم می شود و اگر بیشتر بفروشد، به خود تو تعلق می گیرد. فروش این فیلم خیلی خوب
بود و اکران آن به هفته سوم هم رسید و می رفت که به چهارمین هفته هم برسد که در
این میان، رشیدیان فوت می کند و پس از تصفیه کلیه اموالش این فیلم هم، از اکران خارج شد. به هر حال پس از اکران
این فیلم، بسیاری دیگر از کارگردانان تازه تشویق شدند که نقش های بهتری را به من
بدهند. خود من هم پس از این فیلم به تریب فیلم های «بی گناه»، «گلهای کاغذی» و «جای
امن» را کارگردانی کردم.
اما در زمره کار های درخشان شما در حیطه کار
گردانی و بازیگری، فیلم «گلهای کاغذی» است که با وجود تازه بودن موضوع و جذابیت
فیلمنامه و شخصیت پردازی های دقیقی که دارد، آنچنان که باید و شاید مورد توجه
منتقدین سینما و جامعه روشنفکری ایران قرار نگرفت و متاسفانه مانند بسیاری از کار
های خوب سینمای ایران، با توطئه سکوت مواجه شد. در صورتی که جای آن داشت که حداقل
به خاطر تضاد جالبی که میان شخصیت رسول (کارگر چاپخانه) با شخصیت صادق (نویسنده) در
این فیلم برقرار است که خیلی دقیق و
موشکافانه تضاد های شخصیتی و پیچیدگی های روابط میان یک کاراکتر روشنفکری با یک
کاراکتر عامی را نشان می دهد و منجر به خلق صحنه های زیبا و متفاوت شده است، خیلی
بیشتر مورد تحلیل و بررسی قرار می گرفت. داستان این فیلم، چگونه درذهن شما شکل
گرفت؟
روزی داشتم از تلویزیون فیلمی را می دیدم که
داستان آن خیلی به دلم نشست. داستان از این قرار بود که مردی عاشق دختری می شود و
این مرد دارای کامپیوتری بود که اکثرا درد دل هایش را برای او بازگو می کرد. در
این میان، کامپیوتر جواب های معناداری به آن مرد می داد و او هم این جواب ها را به
دختر می رساند. تا اینکه از یک زمانی به بعد، این کامپیوتر، به جای پاسخ منطقی، چرت
و پرت جواب می دهد و در نهایت به مرد می گوید که با توصیفاتی که از این دختر برای
من کردی، دیگر عاشق این دختر شده ام و از آن به بعد، دیگر نامه ای نمی نویسد و در
نهایت خود را منفجر می کند. به هر حال من از قصه این فیلم برای ساختن «گل های
کاغذی» الهام گرفتم. فقط به جای کامپیوتر، شخصیت نویسنده را قرار دادم و یک کارگری
را هم در داستان گنجاندم که خودم آن را بازی می کردم.
قطعات ادبی ای و ترانه هایی که در متن این فیلم وجود دارد از چه کسی یا
کسانی است؟
ببینید، خیلی از قطعات را از جاهای مختلف جمع
آوری کردم. اما متن نامه ای که در صحنه آخر فیلم از طرف نویسنده خوانده می شود از
شهیار قنبری است. که بخشی از آن بدین قرار است: «در هم شکستن از آنگونه که با من
است، حکایتی است» ملودی ترانه ای هم که توسط ستار در این فیلم خوانده می شود، از
تورج شعبانخانی بود که در آن وقت با او دوست بودم و قبلا ملودی های خود را در فیلم
فاصله به من هدیه داده بود.
از اجرای این ترانه راضی بودید؟
بد نبود ولی کاملا هم باب طبع من نبود. چون در
ابتدا قرار بود ترانه عسل ساخته فرید زولاند و با صدای ابی از فیلم پخش شود که سر
مسایل مالی با ایشان به توافق نرسیدیم.
بازی اصغر آقاخانی هم در این فیلم بسیار قابل
توجه بود؟
البته در ابتدا قرار نبود، او این نقش را ایفا
نماید. بلکه روی پرویز فنی زاده فکر کرده بودم. منتها وقتی طرح خود را به آقاخانی
گفتم، با سماجت عجیبی اصرار داشت که خود او در این فیلم و در نقش نویسنده بازی
نماید و من هم در ابتدا به شدت مخالف این امر بودم، چون اصغر حداقل 40 کیلو اضافه
وزن داشت و سال ها بود که کمتر بازی می کرد. ولی در عرض 3 ماه توانست حداقل 30
کیلو وزن کم نماید. با چنین پشتکار و اصراری آدم خجالت می کشید که نقش را به او
نسپرد. در عین حال جالب است بدانید که او در آن زمان، معاون شهرداری تهران هم بود.
یکی دیگر از فیلم های مهمی که در آنها بازی
کردید، که اتفاقا به خاطر مضامین مطرح شده در آن، بیش از دیگر فیلم های شما مورد
توجه قشر روشنفکری آن زمان قرار گرفت. فیلم «زیر پوست شب» به کارگردانی فریدون گله
بود. فیلمی که هم بر تضاد میان غنی و فقیر تکیه می کرد و هم به گونه ای غرب ستیزی
در آن مستتر بود. یکی از شایعاتی که درباره این فیلم گفته شده است، این بود که در
نسخه اولیه فیلم در 2-3 قسمت، ترانه معروف بوی خوب گندم ساخته واروژان با شعری از شهیار
قنبری و با صدای داریوش، خوانده شده بود که با سانسوری که از بالا بر آن اعمال شد.
این ترانه از ساختار فیلم، حذف گردید. آیا صحت این گفته را تایید می کنید؟
البته همان گونه که گفتید، خود فیلم به گونه
ای مضامین ترانه بوی خوب گندم را بیان می کند. این که مثلا حتی سوسک ها برای
خوابیدن و قایم کردن چیزی، دارای مکانی بودند ولی آن مرد جوان بینوا (که من نقش او
را بازی می کردم) یک مکان کوچک و ساختمان خالی برای اینکه لحظه ای با آن دختر غربی
تنها باشد، نداشت و علاوه بر آن مساله استثمار آدم ها و... در فیلم به خوبی مطرح
شده بود. اما تا آنجایی که می دانم، قرار بر این نبود که چنین ترانه ای در فیلم
باشد. شاید هم از اول تصمیم بر این بوده است. ولی در کل از مسایل پشت پرده آن خبر
دقیقی ندارم.
یکی از آخرین فیلم هایی که شما در آن بازی
کردید، «قدغن» ساخته علیرضا داود نژاد بود که هم به خاطر سوژه کلی جالبی که داشت و
هم به خاطر حضور 3 بازیگر توانا در آن (پرویز فنی زاده، داود رشیدی و مرتضی عقیلی)
می توانست بالقوه فیلم متفاوت و مهمی در تاریخ سینمای ایران، از کار در بیاید و
جالب است که اولین حضور فتحعلی اویسی به عنوان بازیگر در سینما هم به حساب می آید.
اما از میانه فیلم تا پایان آن کم کم با یک آشفتگی در پرداخت و سرهم بندی فیلمنامه
مواجه هستیم که در نهایت فیلم را بسیار متوسط جلوه می دهد. سوال من در اینجا این
بود که اولا این فیلم بیشتر در دوران قبل از انقلاب فیلمبرداری شد یا پس از انقلاب
و دوم این که آیا این آشفتگی در محتوای فیلمنامه را خود شما هم ملاحظه کرده اید؟
بله، حرف شما صحیح است. ببینید بخش اعظم این
فیلم در دوران پیش از انقلاب فیلمبرداری شد و بخش های باقی مانده در اوایل انقلاب
و در زمان نزدیک به فیلمبرداری بخش های پایانی فیلم هم متاسفانه آقای فنی زاده فوت کردند و این
قضیه هم به ساختار فیلم ضربه زد. البته فراموش نباید کرد که یکی از دلایل آن
آشفتگی که در فیلمنامه ملاحظه می کنید، به این دلیل است که خود آقای داودنژاد از
ابتدا بدون سناریوی از پیش تعیین شده، شروع به ساختن فیلم کردند و فلسفه شان این
بود که همین گونه فی البداهه به جلو می رویم تا ببینیم، روند فیلم چگونه پیش خواهد
رفت.
ظاهرا از میان فیلم هایی که بازی کردید، دو
فیلم «پرستش» و «پاداش یک مرد»، امروزه در دسترس نیستند، خاطره ای از این فیلم ها
دارید که قابل توجه باشند؟
خاطره خاصی ندارم، جز اینکه فیلم «پاداش» یک
مرد نوشته اسماعیل خسروی و کارگردانی قدرت الله بزرگی بود و غیر از من آقای بهمن
مفید و نوش آفرین هم در این فیلم حضور داشتند و فیلم «پرستش» به کارگردانی داود
اسماعیلی بر اساس نوشته ای از علی اکبر شکاریان بود و خانم لیلا فروهر و نادره هم
در آن بازی می کردند.
یکی دیگر از زمینه های متفاونی که شما در طول
فعالیت های هنری تان به آن توجه داشتید، هنرسیاه بازی بوده است که اگر اشتباه نکنم
برای نخستین بار در سریال تلویزیونی «عفریته ماچین» با نویسندگی و کارگردانی رضا
میرلوحی بود که در این نقش ظاهر شدید و البته بعد ها در نمایش هایی که در خارج از
کشور اجرا کردید، این هنر را به صورت دیگر ادامه دادید و می شود گفت که خیلی از
مردم عادی که قبلا کار های بزرگانی چون: مهدی مصری و سعدی افشار را در این زمینه
ندیده بودند، با اجراهای شما و بخصوص از طریق شخصیت سیاهی به نام الماس با این هنر
بومی کشورمان آشنا شدند. لطفا برایمان توضیح دهید که چگونه شد که به بازی در این
نقش ها هم علاقه نشان دادید و آیا در این زمینه آموزشی هم دیدید؟
در اصول بازی من در نقش سیاه به اصرار رضا
میرلوحی انجام شد. او پس از ساخته شدن فیلم «تپلی» در ابتدا طرح داستانی را در ذهن
داشت که یک سیاه، قهرمان اصلی آن بود و اصرار هم داشت که نقش آن را من بازی کنم که
البته بنا به دلایلی این پروژه به سرانجام نرسید. اما هنگامی که میرلوحی تصمیم به
ساختن «عفریته ماچین» برای تلویزیون گرفت، باز هم به من پیشنهاد داد که در نقش
سیاه در این نمایش بازی کنم. حقیقتش من در ابتدا برای این کار تردید داشتم، چرا که
تا آن زمان هیچ گونه تجربه ای در این زمینه نداشتم. اما میرلوحی به من تاکید کرد
که عده ای را برای آموزش فوت و فن سیاه بازی، نزد من خواهد آورد و چنین شد که
مرحوم عرب زاده و فرد دیگری که نامش به خاطرم نمانده است، برای آموزش های لازم به
من و آقای بهرام وطن پرست (که قرار بود در نقش حاجی ظاهر شود)، نزد ما آمدند. سرعت
یادگیری من در این زمینه بالا بود و خیلی سریع بسیاری از جزییات و ظرایف این هنر
را آموختم، به طوری که این امر باعث تعجب رضا میرلوحی شد. در مجموع اجرای من در
این نمایش، نسبتا مطلوب بود. ولی اگر امروز با تجربیاتی که از سر گذرانده ام بار
دیگر در این نمایش بازی می کردم، مسلما کار بهتری ارایه می دادم. لازم به ذکر است
که همه بازیگران این مجموعه از خود من، بهروز به نژاد، جهانگیر و فرنگیس و لیلا
فروهر به خاطر احترامی که به رضا میرلوحی قایل بودیم، به صورت افتخاری در این کار
بازی کردیم. اما پس از این تجربه، هنگامی که در دوران پس از انقلاب تئاتر پارس را
راه اندازی کردم. از جمله نمایش هایی که اجرا کردیم، دو نمایش سیاه بازی به نام
های «عروسک ها و زنگوله ها» (با شرکت خودم و بهمن مفید) بود و پس از آن هم همچنان که
اشاره کردید در خارج از کشور با همکاری آقای وطن پرست و بعد ها خانم شهناز تهرانی
نمایش هایی را در این زمینه اجرا نمودم.
اما ظاهرا پخش این سریال در نوروز 1356 از
تلویزیون، فارغ از جنجال هم نبوده است. بطوری که گفته می شود که با دستور برخی از
مقامات در نهایت جلوی پخش مجدد این سریال از تلویزیون گرفته می شود. علت اصلی هم
ظاهرا این بود که در میان بسیاری از مردم و زمامداران حکومتی این مساله شایع شده
بود که این سریال سرشار از مفاهیم و سمبل های سیاسی است. از جمله اینکه خواهر شاه
در این نمایش سمبول اشرف پهلوی است که به زعم بسیاری همه کاره و تصمیم گیرنده اصلی
دربار دوران گذشته بود. امری که در محتوای سریال هم بر آن بسیار تکیه می شد. آیا
به نظر شما تعمدا در نمایشنامه اصلی این مسایل گنجانده شده بود یا فکر می کنید که
این سمبل ها و مفاهیم، کاملا اتفاقی اینگونه به ذهن متبادر می شود؟
ببینید باید توجه داشت که شخص رضا میرلوحی از
یک خانواده کاملا مذهبی برخاسته بود و از اقوام نواب صفوی معروف بود. این است که
به احتمال قوی زمینه های ضد سلطنت در خانواده او وجود داشت. اما درباره این سمبل
هایی که ذکر کردید، باید بگویم که خود میرلوحی در زمان فیلمبرداری و قبل از ساختن
این نمایش سخنی در این زمینه به ما ابراز نکرد. اما پس از به پایان رسیدن آن، کم و
بیش خود من و برخی از بازیگران چنین برداشتی را از سریال کردیم که البته در این
زمینه تنها نبودیم و این ذهنیت در برای بسیاری از مردم عادی و مقامات هم ایجاد شد.
تا جایی که این بحث به مجلس آن زمان هم کشیده شد و برخی از نمایندگان ابراز کردند
که خیلی عجیب است که از تلویزیون رسمی یک کشور پادشاهی، شعار های ضد سلطنتی در
قالب یک سریال پخش می شود. جالب است که خود میرلوحی هم بعدها ابراز کرد که در این
نمایش، بچه ای که از لیلا فروهر متولد می شود، در حقیقت سمبل انقلابی است که دارد
زاده می شود. حتی آن زمان به یکی از اشعار این نمایش که می گوید: «شاخ دیو شکستن، یه
ذره همت می خواد» اعتراض کردند که واژه «می خواد» باید به «می خواست» تغییر پیدا
کند تا مفهومی سیاسی و انقلابی از آن مستفاد نشود.
شما در دوران پس از انقلاب تا پیش از خروج از
ایران، به فعالیت های تئاتری در سالن تئاتری پارس
اجراهایی داشتید همکاران شما در آن دوران چه کسانی بودند و چه نمایش هایی
را در آنجا به صحنه بردید؟
وقتی انقلاب شد، من در ایران نبودم و برای یک
سفری به لندن رفته بودم. به وطن برگشتم و تصمیم داشتم که فعالیت های هنری را به
گونه ای ادامه دهم. فعالیت های من در تئاتر «پارس» در لاله زار به دعوت هوشنگ
منصوری بود که متعاقب آن، من به همراه آقای همایون، مرحوم عزت الله مقبلی، خانم
نادره و فرزانه تاییدی به آنجا دعوت شدیم. اولین کاری که در آنجا اجرا کردم، نمایش
معروف «بازرس» اثر گوگول بود که کارگردانی آن را مرحوم اسماعیل پورسعید بر عهده
داشت و من و آقای همایون در آن بازی می کردیم. روز اولی که نمایش را اجرا کردیم قیمت
بلیط 30 تومان بود اما شنیدیم که در بازار سیاه قیمت بلیط در آن زمان به 200-300
تومان هم رسید. پس از گذشت یکسال که قراردادمان هم یکساله شد، آقای هوشنگ منصوری
مجبور شد که ما را در آن مجموعه نگه دارد و از این زمان من، آقای همایون و هوشنگ
منصوری به صورت شریکی تئاتر پارس را اداره می کردیم. همچنان که گفتم در زمره
کارهایی که در آنجا اجرا کردیم دو نمایش سیاه بازی به نام «عروسک ها» و «زنگوله ها»
با آقای مفید بود. همچنین از بهزاد فراهانی هم دعوت کردیم که نمایش «شبی در حلبی
آباد» نوشته خودش را در تئاتر پارس اجرا نماید که در این نمایش من با پرویز
پرستویی که بعدها از هنرپیشگان مشهور تئاتر و سینمای ایران شد، همبازی بودم. به هر
حال در فاصله سال های میان 1358-1361 من و دوستانم در تئاتر پارس به صورت جدی
فعالیت می کردیم و کارمان در مجموع رونق گرفته بود، به طوری که در روز های عادی 3
سانس، پنج شنبه ها 4 سانس و جمعه ها 7 سانس برنامه داشتیم.
آیا در شرایط خاص اوایل انقلاب، با شما به خاطر
فعالیت در سینمای قبل از انقلاب برخوردی صورت گرفت؟
نه آنچنان. فقط یک بار من به همراه شادروان
میری، خانم فروزان، منوچهر وثوق، جمال وفایی و دیگران که در مجموع حدود 10-15 نفر
می شدیم به دادگاه اوین احضار شدیم و گرچه می دانستم که در فیلم های سینمایی نمی
توانم حضور جدی داشته باشم ولی کماکان تا سال 1361 به فعالیت های تئاتری ادامه می
دادم.
چه شد که فعالیت های تئاتری شما متوقف شد؟
به هر حال ما هم حس کرده بودیم که کم کم
فشارها دارد بر ما افزایش پیدا می کند و فضا دارد به سمت محدودیت های مختلف خصوصا
برای مایی که در دوران گذشته جز ستاره های سینمای ایران بودیم. افزایش می یابد. به
خصوص این که دوران جنگ هم بود و این هم می توانست بهانه خوبی برای اعمال این فشار
ها و محدودیت ها باشد. اما به هر حال تا زمانی که آقای جمشید مشایخی به عنوان رییس
اداره تئاتر فعالیت می کردند، می توانستیم به فعالیت های خود ادامه دهیم. اما یک
روز ایشان به پشت صحنه تئاتر ما آمدند و صریحا گفتند که دستور آمده که شماها دیگر
نمی توانید فعالیت های نمایشی خود را ادامه دهید و باید در این تئاتر بسته شود. منتها
من خودم به عنوان یک تئاتری نمی توانم چنین کاری را انجام دهم. لذا از سمت خود
استعفا می دهم. این گونه هم شد و با استعفای مشایخی، آقای هوشنگ توکلی به جای
ایشان آمدند و اولین کاری هم که انجام دادند، بستن برخی سالن های نمایش از جمله
تئاتر پارس بود. اما چون عملا تئاتر پارس تحت مالکیت من بود. من هم از این فرصت استفاده
کرده و آنجا را به امثال حسین عرفانی و منوچهر والی زاده، فرزانه تاییدی و بهروز
به نژاد اجاره دادم. تا زمانی که بالاخره از ایران خارج شدم.
سینمای امروز ایران چطور است؟
سینمای امروز ایران را دوست دارم، می بینم ولی
محدودیت های حسی و روابطی بسیاری در کارهای امروز ایران حس می شود. با اینکه شاید
فیلم های امروزه پختگی بیشتری در لوکیشن و یا صحنه ها دارد ولی ریتم فیلم های
امروز، ریتم فیلم هایی مثل «گاو»، «قیصر» و فیلم های قدیم نیست.
چگونه و از چه راهی از ایران خارج شدید و تا قبل
از ورود به آمریکا در کدام کشورها اقامت کردید؟ در غربت به چه کارهایی دست زدید؟
من به همراه خانواده از راه کوه به ترکیه
رفتیم و چون از میان کشور های مختلف، تنها اسپانیا بود که رفتن به آنجا ویزا نمی
خواست، وارد این کشور شدیم. 3 سال در آنجا اقامت کردیم، آپارتمانی اجاره نمودیم و
با شراکت دوست دیرینم، بهرام وطن پرست یک رستوران کوچکی را در آنجا اداره می
کردیم. در همان سال های اقامت در اسپانیا، سفری هم به لندن داشتیم و در یکی از
نوروز ها برای اولین بار در خارج کشور نمایشی را در آنجا به اجرا در آوردیم. در
نهایت در 24 اکتبر 1984 به همراه کمیته پناهندگی به آمریکا وارد شدیم. از همان وقت
با همکاری بهمن مفید و بهرام وطن پرست گروه تئاتری مان را تشکیل دادیم. اولین
نمایش هایی هم که در این راستا اجرا نمودیم عبارت بودند از: «مرده های متحرک» با
نویسندگی و کارگردانی خودم، «کوتی موتی» نوشته مرحوم بیژن مفید و «جعفر خان از
فرنگ برگشته» نوشته حسن مقدم. اما
ایرانیان در آن زمان هنوز از این فعالیت ها استقبال چندانی نمی کردند، ما
فقط یک شنبه ها آن هم فقط یک سانس برنامه داشتیم که در نهایت دیدیم که اصلا
برایمان مقرون به صرفه نیست. لذا فعالیتمان را متوقف کردیم. تا زمانی که آقای
پرویز صیاد فعالیت های جدید تئاتری خود را با ایجاد تور های مختلف نمایشی در شهر
های گوناگون آمریکا باب کرد. به این صورت که اتوبوس هایی را برای نقل و انتقال
تماشاگران کرایه کرده بود و به این ترتیب گروه های مختلف تئاتری از جمله خود ما هم
کم کم یاد گرفتیم که فعالیت های خود را در یک شهر محدود نکنیم و به جاهای مختلف
برویم. در مرحله بعدی هم که تورهای مختلف در سرتاسر اروپا دایر شد. به طوری که
حتما در جریان هستید که مثلا نمایش «میرزا فتح الله در هالیوود» نوشته و ساخته من
به مدت 17 سال در کل اروپا اجرا شد و بسیار هم مورد استقبال هم میهنان قرار گرفت. البته
کار ما تاکنون فراز و نشیب زیادی داشته است و در این میان مدتی هم به کارهای دیگری
چون: امداد خودرو (میکانیکی) و سرپرستی شبکه ای تلویزیونی به نام «جمعه» را هم
عهده دار بودم. بعد از مدتی تلویزیون جمعه با مشکلات مالی رو به رو شد و از آگهی
دهندگان نسبت به روز پخش برنامه هایش ضربه دید، برای همین از عده ای برای جلوگیری
از این ورشکستگی کمک خواستم، ولی جواب مثبتی نگرفتم. مدتی هم به همراه کمدین محبوب
هوتن نمایش های مختلف کمدی را در سرتاسر دنیا اجرا کردیم که با استقبال بسیاری
خوبی در سال های مختلف رو به رو شد. آخرین نمایشم را هم برای اواسط سال 93 آماده
کردم که در این کار نینا نایبی و شاهین جامعی با من هم بازی هستند.
در امریکا شاید شما حضور پر رنگ تری هم در
صحنه ایجاد کردید و دست به کارهای جالبی زدید از این قسمت برای ما بگویید؟
من اول کسی بودم که یک سری ابتکاراتی در
امریکا انجام دادم، مثلا در «کاباره تهران» به مدیریت احمد مسعود یک سری نمایش
گذاشتم، یا با هوتن بازی کردم و نقش زن را در هوتن گنجاندم از طرفی عده ای با من
مخالفت کردند در صورتی که همان افراد خودشان همین کارها را انجام دادند یا زمانی
که در شوهای تلویزیونی امیرقاسمی، تلویزیون «تپش» با ایشان برنامه ساختنم عده ای
گفتند: این چه کاریه. در صورتی که همان آدم هایی که منع می کردند، خودشان این
کارها را انجام و ادامه دادند.
بهزاد فراهانی: مرتضی
عقیلی نسبت به کارش تعهد آرتیستی دارد
قدیمی ها - علی رجبی: بهزاد فراهانی نمایشنامه
نویس، کارگردان و بازیگر تئاتر و سینما در مورد مرتضی عقیلی گفت: مرتضی عقیلی جزء
جوان های معروف تئاتری دهه 40 بود که ابتدا در کارهای شاهین سرکیسیان و سپس با
آربی آوانسیان کارهای خوبی را اجرا کرد.
لازم به ذکر است که من به همراه مرتضی عقیلی، مهتاج
نجومی، بهرام وطن پرست و دیگر دوستان، اولین کار اکبر رادی در عرصه نمایش نامه
نویسی را به کارگردانی شاهین سرکیسیان و سپس آوانسیان اجرا کردیم. از یاد نباید
برد که اکثر کار های شاهین نه توسط حکومت که توسط شاگردان سابق او، سانسور شدند. آنها
به خاطر قدرتی که در اداره تئاتر وقت پیدا کرده بودند، اجازه فعالیت به گروه ما را
که تحت سرپرستی شاهین فعالیت کرده بودیم نمی دادند. جنگ این آقایان، با شاهین
سرکیسیان بر خلاف ادعای امروزشان تا آنجا جلو رفت که شاهین مجبور شد، یخچالش را هم
بفروشد برای این که بتواند، دکور نمایشش را تعمیر کند. این اتفاق در زمانی رخ داد
که این شاگردان محترم، صاحب اقتدار کامل بودجه تئاتر کشور بودند. به هر حال عقیلی
بازیگری پر تحرکی است و بعد از انقلاب با او تئاتر «شبی در حلبی آباد» را کار کردم
و بسیار کار موفقیت آمیزی بود که در آن او نقش یک زحمت کش را ایفا می کرد. مرتضی
عقیلی دارای صدای بم بسیار زیبایی است که از قدرت صدایی خوبی بهره برده است. تئاتر
«شبی در حلبی آباد» با حضور او، در حدود دو ماه در بعد از انقلاب در سه و پنج سانس
هر روز اجرا می شد و ایشان نسبت به کارش تعهد آرتیستی داشت. رفاقت من با مرتضی
عقیلی مربوط به دوران تئاتر نیست زیرا من با
هم کلاسی و هم محلی نیز بودم و این رفاقت تا به امروز پا برجاست.
لیلا فروهر: مرتضی
عقیلی در کار خود جز نوادر است
قدیمی ها - علی رجبی: لیلا فروهر خواننده
موزیک پاپ و بازیگر قدیمی ایران در مورد مرتضی عقیلی گفت: مرتضی عقیلی بازیگر
برجسته و محبوب سینما و تئاتر است که هنر بازیگری را به صورت آکادمیک فرا گرفته و در کار خود جز نوادر می
باشد و افتخار همکاری با ایشان را داشتیم.
همچنین او دوست خانوادگی من هست و آشنای
ما بر می گردد به سال های بسیار دور و دوستی و همکاری همایون (بازیگر قدیمی و شوهر
خاله ام) با مرتضی عقیلی در فیلم معروف «تپلی» و بعد از آن با ایشان در دو فیلم «شب
آفتابی» ساخته سیروس الوند و «پرستش» ساخته داود اسماعیلی و سریال «عفریته ماچین»
همکاری داشتم و این دوستی تا به امروز ادامه داشته است. آرزوی بهترین ها را برای
او و خانواده محترمشان دارم.
بدری همت یار: مرتضی
عقیلی انسانی خوش قلب و صبور است
قدیمی ها - علی رجبی: بدری همت یار کمدین
ایرانی در مورد مرتضی عقیلی گفت: ایشان یکی از تواناترین هنرمندان تئاتر و سینما
هست که در دو حیطه هنری، طنز و دراماتیک در سطح بالا و با ارزشی فعالیت کردند. از
نظر انسانی، مرتضی عقیلی انسانی خوش قلب، صبور و با ایمان است که در کارهایی هنری
که با ایشان انجام دادم به این موارد پی بردم. او در کارهایش به ما حس مسئولیت پذیری
و ایمان به خدا را آموخت. با ایشان در امریکا در حدود 6-7 نمایش کار کردم که بیشتر
نمایش ها مربوط به روحوضی و سیاه بازی است و از نظر محتوایی در حیطه طنز و مسایل
اجتماعی می باشد همچون محلل، دو زنه و... و تعدادی هم نمایش های تلویزیونی را با
ایشان افتخار همکاری داشتم.
خاطره ای را در ذهن دارم، یک بار در یکی از
اجراهایمان آقای عقیلی دیالوگی نوشته بود و خیلی زیبا با لحن احمد تفی (جاهلی)
اجرا می کردند که می گفت: «دختربازی هم دختربازی های قدیم، امروز که زرتی یه تلفن
میدن، فرداشم تو کافی شاپ قرار میذارن. دختر بازی یعنی سه ماه آزگار دنبال دختره
از مدرسه بری تاخونه. یعنی اگه یه بار دختره نیگات کنه، ذوق مرگ بشی. یعنی شیش ماه
این پا، اون پا کنی تا یه نامه بهش بدی. یعنی وقتی که جوابتو میده، بپری هوا از
خوشی. دختر بازی یعنی اگه کسی به دوس دخترت چپ نیگا کرد، پای چشمش بادمجون بکاری،
منم گفتم: بادمجون؟ عقیلی بلافاصله گفت: آره، مامان جون. منم خنده ام گرفت و
دیالوگم یادم رفت، گفتم: یادش بخیر اون روز را. از طرفی چون نقشم زن ارباب ایشون
بودم، گفت: چی فرمودین. منم با تپق گفتم: خیلی خوب بود. یه دفعه گفت: چی چی رو خوب
بود، کارتو بکن. منم زدم زیر خنده حالا نخندو کی بخند، مردم هم از خنده من ریسه
رفتند و سالن نمایش را خنده مردم برداشت.
۶ نظر:
مجله ی شیرین و دوست داشتنی "قدیمی ها"!، جناب مجتبی خان نظری و گروه بامعرفتتان!، شما هم عشق دارید، و هم زحمت میکشید، بادقت هر چه تمام، وقت و انرژی میگذارید که این تلاشتان، نتیجه ی همان "عشق" است. ... سال نوی ۱۳۹۴ - نوروز باستانی ایران، خدمت شما گرامیان، از ژرفای وجود، شادباش و خجسته باد.
با سلام ازصمیم قلب فرارسیدن نوروز را به شما عزیزان خستگی ناپذیر سایت قدیمیها تبریک میگم وبرایتان آرزوی سلامتی وموفقیت روز افزون دارم.
خیلی مصاحبه مفیدی و با ارزشی بود چون من خیلی چیزها را در مورد مرتضی عقیلی نمی دانستم و اطلاعات فقط در حد فیلم های جاهلی ایشون بود امیدوارم بتوانیم از ایشان در سینمای ایران امروز بهره ببریم
haghighatan honarmande bozorgi ke salha mojebe shadi mardom bod har ja hast shir madar halalesh va khoda negahdarash
با کسب اجازه از برادر ارجمندم - "مجتبی خان نظری".
خدمت میهمانان و خوانندگان گرامی سایت وزین "قدیمی ها":
ما همگی پارسی زبان هستیم و به شیرینی زبان خویش، افتخار میکنیم.
سالهاست که در اینترنت، برای آنان که همچو من، دسترسی به فونت فارسی ندارند،
فارسی نویسهایی موجود هستند، که شاید بهترینشان،
سایت زیر است که خودم نیز همیشه استفاده میکنم:
http://www.behnevis.com/transliterate.html
همان مطالبی که به "پینگلیش" مینویسیم را، کافیست تا در سایت بالا وارد کنیم،
سپس با کمی ویرایش، متن فارسی بدون غلط املایی و به شیوایی، پیش روی است.
سال نو خجسته. ... بهار ۱۳۹۴، شادباش و پاینده.
با احترام.
با سلام من دنبال اسم فیلمی از آسایشگاه مرتضی عقیلی هستم که در آن باید خبر فوت مادر بهمن مفید را به او میداد و بعد از آن بیهوش شد.
ارسال یک نظر