۱۳۹۲ دی ۲۲, یکشنبه

تکه هایی از خاطرات یک روزنامه نگار از داستان یک رفاقت: روایت کوچه های کودکی «بابک بیات» و «ایرج جنتی عطایی»

موسیقی ما - آرش نصیری: حالا هرکار که می کنم نمی توانم «ایرج جنتی عطایی» را از «بابک بیات» جدا کنم.

می دانم خیلی ترانه ها را ساخته که خیلی ها خوانده اند و این آثار هم آثار ماندگاری هستند، اما از روزهایی که برای مصاحبه های مختلف با استاد «بابک بیات» می نشستم تا از او ماجرای خلق آثارش را بپرسم و همیشه «ایرج» - با اینکه هزاران کیلومتر دورتر بود - حضور داشت، دیگر نمی توانم جنتی عطایی را بدون «بیات» تصور کنم.
یک بار در یک مصاحبه از همان اول اول شروع کرده بودم. از بچگی شان و از یک کوچه قدیمی. پرسیده بودم: «کوچه، شما را یاد  چه چیزی می اندازد؟» هر وقت چیزی در این موارد می پرسیدم، چشمانش برق می زد و حسی او را به خیلی دورتر می برد. به کودکی ها و به کوچه، به ایرج. گفت: «کوچه های محله مان. کوچه من و «ایرج جنتی» با هم. یک نخ به د رخت می بستیم و یک نخ به د یوار و با توپ پلاستیکی والیبال بازی می کرد یم... روبروی خانه «ایرج» بازی می کرد یم... آن موقع کوچه ها مثل الان شلوغ نبود. اصلاً ماشین رد  نمی شد. سرآسیاب دولاب. انتهای کوچه جعفری، همان که از دلگشا شروع می شود. کوچه دلگشا محله «مرتضی عقیلی» بود و همین طور می آمدیم به دروازه دولاب. همان «کوچه های بن بست» که «ایرج» شعرش را گفت و من آهنگش را ساختم.»
همه جا هم می رسید به ترانه هایی که با هم ساخته بودند. همین است که همه چیز این ترانه ها آنقدر زیبا و دلنشین است، حتی وقتی درباره یک کوچه قدیمی بن بست است. کوچه شان انگار بن بست نبود. پرسیده بودم: «مگر کوچه تان بن بست بود ؟» کوچه خودشان بن بست نبود، اما در آن محله های تودرتوی کودکی «ایرج» و «بابک»، کوچه بن بست کم نبود: «...آن موقع همه کوچه ها به بن بست می رسید. آن طرف دیوار را هم نمی شد دید. دیوارها شیشه ای نبودند. دیوارها بلند بودند و ما نمی توانستیم آن طرف دیوار را ببینیم. آن طرف کوچه هم خبری نبود. من و «ایرج جنتی» از پله های یخچال پایین می رفتیم و گونی را پر از یخ می کردیم و من آن را به دوش می گرفتم. «ایرج» می خواست کمک کند. من می گفتم تو انگشت ات را بگیر زیر گونی که کمکم کرده باشی. دم خونه ما یخ ها را می گذاشتیم درون جعبه و می فروختیم. آن موقع تقریباً هیچ کس یخچال نداشت. مردم با همین یخ ها سر می کردند. می بردند خانه و یخ را درون گونی می گذاشتند و غذایشان را زیر آن می گذاشتند تا سرد بماند و خراب نشود...»
اینهایی که می گفت، مربوط به حدود  سال های 37 و 38 است که کلاس ششم و شاید یازده ساله بودند. از این سال ها تا موقعی که در یک استودیو در حوالی میدان فردوسی «کوچه بن بست» را می ساختند، خیلی  سال فاصله بود. پرسیده بودم. اتفاقاً گفته بود: «خیلی سال» و باز برگشته بود به آن قدیم ترها: «من آن موقع با «ایرج» سر کوچه آنها می رفتیم بلال می خریدیم و یک منقل می گذاشتیم و می فروختیم. وقتی کسی می آمد که ایرج دوستش د اشت، من می نشستم و باد می زدم و او می ایستاد و داد می زد که یعنی ارباب است و مهم تر است و «ایرج» به آنکه دوستش داشت، سلام می کرد. برعکس اش هم بود. «ایرج» باد می زد و من می ایستادم و سلام می کردم. خیلی بچه بودیم. سلام می کردیم برای ابراز عشق. روزگار را این طور گذراندیم تا وقتی که شاید کلاس هفتم بودیم و «ایرج» پدربزرگ اش را از دست د اد و آنجا اولین شعرش را گفت. گفته بود: «خداوندا پدر را از پدرجانم گرفتی / و او را در دل خاک نهادی...» پدر «ایرج» تار می زد. خیلی هم قشنگ تار می زد و می خواند. دستگاه ها را هم خوب می شناخت. آن موقع همیشه یا ایرج خانه ما بود و یا من خانه آنها بودم. مثل یک خانواده بودیم. پدر من یک ارتشی بود. وقتی پدر ایرج به پدر من گفت که پسرت استعداد  موسیقی دارد، بگذار برود موسیقی بخواند، پدر من به او گفت پسر من باید برود کشتی گیر یا افسر ارتش شود. من بچه ام را این طوری دوست دارم. نمی خواهم بچه ام برود و مطرب بشود. من به خانه «ایرج» می رفتم و پدرش مرا تشویق می کرد. حافظ می خواندیم و پدرش تار می زد...»
بعد، از زمانی گفت که خانواده «ایرج» او را به عنوان دوست ایرج با خود به شمال برده بودند: «آنقدر مرا دوست داشتند که هر کاری برای «ایرج» می کردند، برای من هم می کردند. پدر و مادر من هم همینطور بودند. روزهای اولی که «ایرج» آمد تهران و در دانشگاه هنرهای دراماتیک قبول شده بود، در خیابان شهباز با «بهزاد فراهانی» یک اتاق اجاره کرده بودند که درست روی تنور نانوایی قرار گرفته و آنقدر گرم بود که در آن اتاق، آدم حتی در زمستان هم عرق می کرد. من وقتی می آمدم خانه و ناهار می خوردیم، مادر من برای «ایرج» گریه می کرد. می گفت: چرا ایرج را نیاوردی؟ «ایرج» در خانه ما همان قدر عزیز بود که من در خانه آنها.»
این حس ها و دوستی ها و مهربانی ها بود که آنها را رسانده بود به آن ملودی ها و ترانه هایی که آنقدر منسجم و تاثیرگذار بود. خانواده «ایرج»، «بابک» را با خودشان به شمال برده بودند و او برای اولین بار دریا را می دید: «...کنار د ریا قدم می زدم. اولین بار بود که دریای شمال را می دیدم. موج که می زد جلوی این صدف ها، همین طور در خاطر من ماند تا وقتی که آمدم خانه. در روزنامه مقاله ای نوشته بودند با عنوان «صدف های شکسته». رفتم به خانه یکی از دوستانم و همین طور که با هم صحبت می کردیم، گفتم: «اکبر من قلبم به تپش افتاده.» من یک ملودی ساختم و بلند شدم و ناخود آگاه آمدم خانه. آن موقع هنوز نُت بلد نبودم. آنقدر این آهنگ را خواندم و خواندم و خواندم تا از برشدم. این آهنگ را می گویم (با آواز می خواند): بر لب دریا نشستم، یاد  دوران گذشته/ موج دریا می رسید آهسته خسته» تا اینجای شعر را من خودم گفتم و بقیه را ایرج گفت که همان آهنگ «صدف های شکسته» است...»
یک بار در مورد تأثیر ترانه در موسیقی حرف زده بودیم و رسیده بودیم به حالت ها و روحیه شاعرانه ای که دارد. گفته بود: «چون من با یک شاعر بزرگ شدم، با «ایرج جنتی عطایی» بزرگ شده ام و به این دلیل وقتی یک ترانه و شعر را می خواهم به صورت ملودی در بیاورم، کافی است شعر را دو بار بخوانم و با آن آشنا بشوم تا ملودی ای که هم آغوش آن شعر خواهد بود را بسازم.»
من هیچ وقت آقای «جنتی عطایی» را ندیده ام و شاید هیچ وقت هم نبینم، اما وقتی به آن چهره مهربان با آن موها و سبیل سفید نگاه می کنم، به نظرم می رسد سال ها است او را می شناسم، مثل اینکه مثلاً عموی من است. این تأثیر آن خاطرات دلنشین خالصانه است. خاطراتی حاکی از رفاقت و همراهی. خاطراتی پر از مهربانی و عشق. «ایرج» دور و دورتر بود و نزدیک و نزدیک تر می شد و حالا بابک دور شده است و نزدیک است. همین حوالی، در کنار ملودی هایی که با رفاقت ماندنی شده اند. حق دارم که نتوانم «ایرج جنتی عطایی» را از «بابک بیات» جدا کنم.

هیچ نظری موجود نیست: