۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

سیروس ابراهیم زاده: بهار… بهار… بهار؟!

من از بچگی منتظر بهار بوده و هستم. البته باید پرسید کسی هست که منتظر نباشد. انسان آرزومند جاودانگی است. همیشه می‌خواهد پایان را آغاز کند نه آنکه در آخر خط پیاده شود.
یکی از «اعضای انجمن بازنشستگان پارک مهر»، می‌گفت: بعضی روزها از فرط بیکاری می‌روم سواری یکی از خطوط اتوبوس شهری می‌شوم و می‌روم تا آخر خط پیاده می‌گردم و بعد مصمم و با حوصله سوار اتوبوس برگشت می‌شوم و در ایستگاه رفت پیاده می‌گردم (هرگز مترو سوار نمی‌شوم چون به جان خودم خیلی علاقه‌مندم و نمی‌خواهم از فرط فشار جمعیت انبوه داخل واگن له و لورده بشوم). بهار برای دارندگان عدد بالای شناسنامه حکم رستاخیز را دارد. یعنی سرمای زمستان بسیاری از ما مهتران را تقریباً می‌میراند و اگر بتوانیم نیم نفسی قاچاقی بکشیم در ابتدای بهار سر از جیب تزلزل و تأخر برمی‌آوریم و جان می‌گیریم و راه می‌افتیم و باز تا بهار آینده خود را می‌کشانیم و اگر خدا بخواهد همین طور سال‌های سال بهار و تابستان و پاییز و زمستان و بهار و… ادامه دارد.

سیروس ابراهیم زاده

عموی کهنسالی داشتم به رزوگارانی که خودم کم سال بودم. زمستان که آغاز می‌شد عمو جان شکوه و شکایت از زندگی را دم می‌گرفت و با همه حلالیت می‌طلبید که یعنی ما رفتنی هستیم و اشک و آه. وقتی می‌گفتیم عمو جان شما که ماشاا… چیزیتان نیست. چرا فاتحه خود را پیشاپیش می‌خوانم و غم به دل ما سرازیر می‌کنی؟ و عمو جانم با صدای خیلی پایین به طوری که حضرت عزرائیل نشود، می‌گفت صدایش را در نیاورید، خواب دیده‌ام که اگر خود را به بهار برسانم، حداقل یک سال دیگر زنده می‌مانم و اولین چرخه- عجبا- سال‌های سال ادامه داشت. روحش شاد.
من هم در این سن و سال الگوی عمو جان عزیزم را دنبال می‌کنم. تصمیم دارم هر طور شده خود را به بهار برسانم. کمتر از خانه بیرون می‌روم و اگر مجبور شوم از من اتاق و خانه‌ام خارج شوم، حتماً ماسک ویژه معدنچیان را به چهره خود می‌زنم تا هوای آلوده، آرزوهای بهاری‌ام را از من ندزدد و به خاک سیاهم ننشاند. کفش‌های پنجه و پاشنه آجدار می‌پوشم که سُر نخورم و با ملاج زمینگیر نشوم. اگر مجبور شوم از پهنای خیابان عبور کنم، به خط کشی‌ها اعتماد نمی‌کنم، چون رانندگان محترم هرگز به زیر پای خود نگاه نمی‌کنند و خط کشی‌ها را بوق زنان رد می‌شوند واویلا. سر راهم به هر کسی- آشنا و بیگانه- سلام می‌دهم و تعظیمکی می‌کنم تا مبادا مورد بی مهری قرار بگیرم و خشم کسی را- همین طور بی خود و بی جهت- برنیانگیزم و مورد حمله و تجاوز قرار نگیرم و… و
و اما امسال آرزوهای بزرگی دارم. رجا واثق دارم که اموال و اوراق به سرقت رفته خاک پاک برخلاف آب رفته به جوی به خزانه مملکت باز می‌گردد و زندگی رونق می‌گیرد و پول پول پول وارد سینما می‌شود و چک‌های برگشتی اهل سینما به ویژه میلیونی‌های سوپراستارها که ارقام نجومی از سه- چهار سال پیش طلبکار هستند دوباره اعتبار یافته به حساب بانکی مسکوتشان ریخته می‌شود. (اگر ارزانی نشود لااقل جلوی گرانی روز افزون را می‌گیرند. کاری به نرخ دلار نداشته باشیم که در حد و اندازه و لیاقت ما نیست)، ولی تردید ندارم که نمی‌گذارند نان از دانه‌ای دو هزار تومان گرانتر شود و حقوق بازنشستگان را عمراً اضافه می‌کنند تا صدای نق نق مزاحم این نازنینان باعث حواس پرتی شاغلان نشود… و دیگر اینکه برای خودم نقشه‌هایی دارم
حالا که مثلاً دست به قلمکی دارم فیلمنامه‌هایی را می‌نویسم و به عنوان تهیه‌کننده و کارگردان و بازیگر جوان اول در جشنواره فیلم اولی‌ها شرکت می‌کنم. خوشبختانه گریمورهای معجزه گری داریم که با کلاه گیس سیاه فرفری و فون مخصوص پر کردن چین و چروک صورت مشکل مرا حل می‌کنند و به سال‌های جوانی‌ام برم می‌گردانند. پس از عهده جوان پوشی به خوبی بر می‌آیم. همان طور که در جوانی نقش‌های پیرمردان را خیلی خوب بازی می‌کردم.

هیچ نظری موجود نیست: