7وادی: کمتر کسی ست که این شعر معروف شاملو را
نشنیده باشد. اما این شعر زمانی جذابیتی دو چندان پیدا می کند که بدانیم در زندگی این
شاعر بزرگ چه ها بر سر او گذشته که او این چنین مرگ را در شعر هایش به سخره می گیرد.
شاملو در خاطراتش درباره تجربه ی رویاروییش با
مرگ خاطره ای خواندنی و عجیب نقل می کند: سال ۱۳۲۴ بود. از زندان متفقین آزاد شده بودم
و با خانواده به رضاییه می رفتم. پدرم افسری بود که به خاطر کله شقی هایش همیشه از
این طرف ایران به آن طرف کشور تبعید می شد. خاش، چابهار، مشهد یک ماه این جا، دو ماه
جای دیگر. حالا نوبت رفتن به رضائیه بود. کلانتری مرزی بود. توی ساختمان دولتی نشسته
بودیم که دموکرات ها به سراغمان آمدند. ما را، من و پدرم را گرفتند و بردند. مدتی ما
را کت بسته در انتظاری کشنده توی پناهگاه نگه داشتند. شب که شد ما را بردند جلوی دیوار،
روبه روی جوخه اعدام، چشممان را بستند، فدائیان مسلح به خط شدند و پدرم در این لحظه
طوری ایستاد که سپربلای من باشد خودم را کنار کشیدم. تن به مردن داده بودم. ولی دل
تو دلم نبود. مرگ را یقین داشتم، اما مرگ با شلیک های ناگهانی نمی آمد. انتظار کشنده
و طولانی بود. هر لحظه شتابی حیرت انگیز داشت. هجوم هزاران خاطره در ذهنم مرا به سرحدِ
انفجار کشانده بود، چرا معطل می کردند، چرا کار را تمام نمی کردند؟
دو ساعت جلو جوخه اعدام ایستاده بودیم. علت تأخیر
مرگ این بود که فرمانده پناهگاه یک آن در تصمیم خود تردید کرده بود و مصلحت دیده بود
که با فرمانده اش مشورت کند. فرمانده او پدرم را خوب می شناخت و پادرمیانی اش باعث
نجات ما از مرگ شد. پس از آن هیچ گاه از مرگ نهراسیدم. مرگِ تن برایم بی اعتبار شده
بود، در این زندگی بازیافته چیزهای عظیم تر برایم مطرح بود که مرگ در برابر آن ها ارجی
نمی داشت. من عشق را یافته بودم، زیبائی را، حماسه را. از آن شب به بعد هیچ چیز در
زندگی مرا نترسانده است. بر مرگ پیروز شده بودم و بر تمامی ترس هایی که از جسم زاده
می شود.
۱ نظر:
سپاس فراوان خدمت شما دوستان گرامی، برای انتشار این مطلب آموزنده و افتخار آفرین.
شاملو زنده است، چرا که با جرات زیست و با شهامتش، بزدلی و شکهای خرافاتی را، در وجودش از میان برداشت.
سلامت باشید.
ارسال یک نظر