محمدصالح علاء می گوید روشنفکری با خیلی دانستن
فرق دارد؛ بد ترجمه شده؛ روشنفکری دانشمند بودن نیست؛ روشنفکری یک جهان بینی است؛ هم
عملی هم نظری.
به گزارش هنرآنلاین، یک حال غریبی دارد. دانستن
و شناختن محمدصالح علاء و حرف زدن با او آدم را به جایی می برد که هیچ وقت تصورش را
نمی کرده. او هم البته همین را می گوید. بدون موضوع و فقط با چند طرح مساله سراغ او
رفتم و نشستیم و به قول خودش زلف گره زدیم با هم. از موسیقی گفتیم و فراموشی و امروز
و همه چیزهایی که می شود درباره شان با او حرف زد.
برای حرف زدن با صالح علاء نباید نقشه داشت. باید
رفت یک چیزی گفت و پی اش را گرفت و قبل از اینکه خسته اش کند آن مساله را باید رها
کرد و رفت سراغ حرف دیگر. خودش هم می گوید که تلخ بود روزی که ما به دیدنش رفتیم. شاید
زیاد نخوابیده بود صبح را و شاید هم سرماخوردگی دوست داشتنی اش دلیل بود. دلم می خواست
صالح علاء همان موقع به حرف ها فکر کند. این طور بهتر بود. خلاقیت او را این طور می
شود قلقلک داد شاید. این گفت و گو حاصل نشستی عصرگاهی با اوست. مردی که ترانه هایش
هنوز زمزمه می شوند و خودش می گوید خیلی حوصله ندارم. هی می گوید: «که چی؟ که چی؟»
چقدر موسیقی گوش می کنید؟ به چه موسیقی هایی علاقه
دارید؟
در گذشته خیلی. من به دلایل خانوادگی، تربیت و
دانش موسیقایی نداشتم اصلا. موسیقی من خیلی ذائقه ای بود. من بیشتر عاشق موسیقی مبتذل
بودم. چون تربیت موسیقایی نداشتم. یک روز با یک کتاب فروش در خیابان شاه آباد آشنا
شدم خیلی مرد محترم و انسان عجیبی بود و دانش موسیقایی داشت. این مرد من را با باخ
و اصلا دوره باروک آشنا کرد. من یک نمایش نوشتم با عنوان «شب تغییر شکل داده شده» که
براساس پاتیتیک چایکوفسکی نوشتم. یادم هست که یک اتفاق حیرت انگیز افتاد که همان فروشنده
من را تحسین کرد. ویولن پس زمینه اش از پاگانینی بود. نمایش غریبی بود. من از آنجا
عاشق نغمه گی شدم. کمی جلوتر که رفتیم با پاپ و راک آشنا شدم و رفتم به سمت لئونارد
کوهن. جون بائز و… بعدا موسیقی رگه، باب مارلی، داب و اینها. ولی خب من همیشه روی آن
حافظه قدیمی موسیقی ام مانده ام. مثلا من عاشق جواد یساری ام. خیلی ژست اش را و مشی
اش را دوست دارم و خوشبختانه دانشمند هم نیست. حرف های پیچیده نمی زند. الان شغلم موسیقی
نیست. یعنی مدت هاست که نیست.
با موزیسین های امروز در ارتباط هستید؟
دارم کار می کنم. اما الان متناسب با امکاناتی
که هست کار می کنم. یک زمانی ترانه برای بیرون از کشور می گفتم، بعد دیگر نگفتم. چون
آدم هیچ سرپرستی ای نسبت به کارش ندارد. ترانه یتیم می ماند. اینجا هم خیلی داستان
دارد. چون ببینید یک چیز حلالی نیست که. اگر یک نفر ترانه ات را بد می خواند که نمی
توانی شکایت کنی. مثل این است که یک نفر برود دزدی بعد برود شکایت کند دادگستری که
اینجایی که من دزدی کردم چرا چیز خوبی گیرم نیامد. خب نمی شود که.
چرا کمتر کار ترانه سرایی می کنید؟ یا حداقل کمتر
چیزی از ترانه های تان منتشر می شود؟
من خیلی دوست دارم مدام تجربه کنم. کار من تجربه
کردن است. دوست دارم در هر نحله ای که کار می کنم دنبال راه های نو باشم. من خیلی از
رپ خوشم می آید ولی خب خواننده رپ خوانی نمی آید دنبالم که برایش ترانه رپ بنویسم.
ترانه هایی می نویسم که آقای افتخاری یا آقای حشمتی می خوانند یا… پاپ هم همین آقای
فریدون آسرایی یا خشایار اعتمادی. دلم می خواهد با جوان ها کار کنم و کسانی که دنبال
کار نو هستند. الان خیلی موسیقی ما ملتهب است. مشرب گذشته اش را ندارد. خوشبختانه دچار
تکثر شده. خواننده زیاد شده. من هم خیلی دوست دارم در این موسیقی کار کنم منتها به
خاطر اینکه نمی شود رو کار کرد دلم می گیرد. دشمنان آدمی خیلی نازنین تر از دوستانش
هستند. چرا؟ چون دشمنان آدمی همیشه به آدمی فکر می کنند. اینکه چطور او را اذیت کنند.
چطوری پدرش را دربیاورند. در حالی که دوستان اینقدر به فکر آدمی نیستند.
آقای صالح علاء شما چقدر به فراموشی فکر می کنید؟
هیچ وقت به فراموشی فکر نکردم. ولی خودم دچار فراموشی
شده ام و خیلی فراموشی نازنینی است و قدرش را واقعا می دانم. البته در حوزه کاری آزار
می بینم. بیشتر اسامی را فراموش می کنم. حتی یک کتابی را می خوانم از اواسطش می فهمم
که این را پیشتر خوانده ام. عناوین یا اسم اشخاص را یادم می رود. ولی در زندگی خصوصی
ام خیلی مفید است این فراموشی، قدرش را می دانم. بعد یک چیز بهتر از این مساله، این
است که بدی ها را فراموش می کنم ولی خوبی ها را فراموش نمی کنم. البته این حرف شبیه
حرف های قرن ۱۹-۱۸ است ولی من با فراموشی خیلی زلف گره زده دارم.
چرا خوب است؟
چون ما جایی زندگی می کنیم که چیزی نیست که آدمی
به یاد بیاورد و با آن شادمان شود و حالی به حالی اش کند. همه چیزهایی که من دارم تلخ
است. بنابراین چه لذتی دارد یادآوری حرمان ها و سختی ها. آنها که خوشبخت بودند و روزگار
خوبی داشتند خب خوب است که یادشان بیاید. من همه اش مواظبت می کنم حرف های دانشمندانه
و فیلسوفانه نزنم. بیشتر بازش نمی کنم. چیزی ندارم که خیلی یادم بیاید و با آن عشرت
کنم.
در فراموشی فرار هم هست؟
نمی دانم. ولی من یک وقت هایی شادمانم از اینکه...
بگذارید این را بگویم. پدر من دچار آلزایمر شدند. من پدرم را خیلی دوست دارم. خیلی
رنج کشیدم. قبل از آن یک کتابی خواندم که نویسنده اش یک آمریکایی بود، اما یادم نمی
آید نویسنده اش. اصلا زن بود نویسنده اش یا مرد. درباره آلزایمر است. خیلی زیباتر از
آن فصل معروف برباد رفته است. یک داستانی است که یک مردی… خیلی دراماتیک است این فراموشی.
اینکه یک آدمیزاده ای به همسرش بگوید «شما شوهر دارید؟ بچه دارید؟» خیلی من را زیر
و رو می کند. این کتاب را می خواندم و دائم پریشان بازی می کردم و اشک می ریختم. بعد
پدرم دچار آلزایمر شد. این طوری به موضوع نگاه می کردم. فکر کردم خیلی بیماری بی رحمانه
ای است فراموشی. من اما خودم هیچ ترسی از آلزایمر ندارم.
نویسنده ای هست که شما خیلی تحت تاثیر کارش بوده
باشید؟
من از روز اول مدرسه شکنجه شده ام. معلم نازنینی
داشتیم که مداد لای انگشتم می گذاشت و مرا شکنجه می کرد که باید با دست راست بنویسی.
می گفت: من پدرت را می شناسم. خانواده ات را می شناسم. مردمان خوبی هستند و همگی راست
دست هستند. بنابراین من مجبور شده ام با دست راست بنویسم در کلاس یا در میان دیگران؛
اما در خلوت همیشه با دست چپ نوشته ام. برای آنکه این یک ویژگی مادرزادی است. خدا را
شکر تصادفا همسرم و پسرم هر دو مادرزادی چپ دست هستند.
همین جا دهن لقی کنم و یکی از رازهای خودم را با
صدای بلند بگویم. نویسنده (داستان نویس و نمایشنامه نویس و فیلمساز و تئاتری) درجه
یکی به اسم پیتر هانتکه را به وسیله عباس نعلبندیان شناختم که یکی از آثار او را البته
از انگلیسی به فارسی ترجمه کرده بود. در پاریس که بودم نمایشی را از او دیدم. نوشته
و کارگردانی خود او بود. «در ایستگاه مترو» یکی از اعیان تئاتر آوانگارد دوران ماست.
اما آن راز این است: با دوستی در یک سینمای خصوصی در محله کارتیه لاتن آن را دیدم.
فیلم «زن چپ دست» که اوایل انقلاب با همین عنوان به فارسی ترجمه شده بود. «زن چپ دست»
حدیث نفس هانتکه است. یک خانم مترجم است. یک بچه دارد و با شوهرش در جهان بینی شان
زاویه دارد. یک دیالوگی آن زن مترجم دارد که در خانه با ماشین تحریر مشغول ترجمه است
و پسرش شلوغ می کند. شیطانی می کند. او خشمگین می شود. سر بچه اش داد می کشدکه من دارم
کار می کنم. این کار مثل هر کار دیگری نیاز به فراغ بال و آرامش دارد. چرا همه فکر
می کنند کار ما کار نیست. البته آن راز به این سکانس مربوط نیست. سکانسی که در فیلم
«زن چپ دست» باعث تغییر نگاه من به جهان شد سکانسی بود در یک روز غروب پاریس که زن
مترجم در بلندی های پاریس در حالی که در عمق تصویر شهر پاریس نمایان است با پدرش درباره
یک موضوع اساسی گفت و گو می کند. در اوج گفت گوی آنها ناگهان مردی سوار بر اسب، از
کنارشان می گذرد. پیترهانتکه با نگاهی نوآورانه سوژه اصلی، یعنی زن مترجم و پدرش را
رها می کند و دوربین دنبال سوار و اسب می رود.
من پیش از دیدن این فیلم در قصه و نمایشنامه نویسی
کارم شبیه تکنیک عکاسی بود. عکاس ها هنگامی که می خواهند از سوژه شان عکس بگیرند با
دوربین عقب می روند، جلو می آیند، این طرف می روند، آن طرف می روند تا بالاخره زاویه
مطبوع شان را پیدا کنند. من هم در گذشته کار یا شیوه ام پیدا کردن زاویه مطلوب نسبت
به سوژه ام بود؛ اما از وقتی فیلم هانتکه را دیدم به کلی شیوه ام را تغییر دادم. جوری
که هر کجای داستان یا نمایشنامه پدیده تازه ای به ذهنم برسد موضوع اصلی را رها می کنم
و بدوبدو دنبال آن سوژه جدید می روم. البته من با آقای هانتکه اتریشی که به تازگی یعنی
همین امسال، جایزه ایبسن را گرفته زاویه دارم.
این را هم بگویم که جایزه ایبسن را هر دوسال یکبار
به تئاتری هایی می دهند که عمرشان را در مسیر اعتلای تئاتر گذارده باشند. جایزه قلمبه ای است؛ ۳۰۰ هزار یورو جایزه
می دهند. من خدا را شکر می کنم که چنین جایزه ای به ما نویسندگان ایرانی نمی دهند.
چرا که آن ها بلدند با پول هایشان چه کار کنند. هانتکه همان کسی است که با آن حلقه
۴۹ نفری یک یادداشتی با عتاب به سارتر نوشت که «من از ادبیات شما بیزارم». هانتکه مادرش
اهل اسلونی است بنابراین در جنگ بالکان طرف صرب ها را گرفت و از همین جا جهان بینی
او با جهان بینی من ترک دار شده است. اما جهان بینی او در حوزه زیباشناختی سال هاست
روی کار من دست داشته است.
برگردیم به همان بحثی که داشتیم. من فکر می کنم
آدمی گاهی از خیلی چیزها مواظبت می کند حتی از چیزهایی که از آن فرار می کند.
نمی شود که. نمایشنامه آخوندزاده است که می گوید
یک نفر مشکلی دارد که دیگری به او می گوید راه حل مشکل این است که پنج چهارشنبه یا
پنجشنبه بروی زیر یک آبشاری بایستی و می توانی به همه چیز فکر کنی به غیر از سیب. این
داستان هم همین است. آدمی نمی تواند آن چیزی که می خواهد را فراموش کند. این پیچیدگی
های ساختمان مغز آدمی است. اینکه اصرار داشته باشی کسی یا چیزی را فراموش کنی… نه نمی
شود.
من بعضی وقت ها فرار می کنم، بعضی وقت ها می ایستم.
اگر زورم برسد می ایستم طبیعتا. اگر هم نرسد فرار می کنم. خیلی موضوع بدی است این.
فکر نکرده بودم تا الان. من هم فراموشی را خیلی دوست دارم، هم به یاد آوردن را. یک
زمانی ساعت ها به گذشته و اینها فکر می کنم. خیلی حالم خوب می شود به خصوص اینکه دارم
در روزگاری زندگی می کنم که همه کسانی که با آنها خاطره داشته ام از این جهان خارج
شده اند. ساعت ها و روزها به بیژن مفید فکر می کنم. به آن شبی که آواز می خواندیم...
هر کسی را که بگویم این یک طور عشرت است. الان خیلی دوستی ندارم. بیشتر چیزهای من مربوط
به گذشته است و خیلی ها شادروان جنت مکان شده اند. این یادآوری ها برای من هم شادی
آور است و هم غمگنانه مثل وقتی که لای زخمی را بخارانی.
اگر خودتان فراموش بشوید چطور؟ یعنی شما از حافظه
این جهان پاک شوید...
طبیعی است و اصلا و ابدا برایم مهم نیست. چه ارزشی
دارد که آدمی در یاد کسی باشد از این منظری که شما می گویید. وقتی شما نیستی دیگر دنیایی
نیست. جهانی نیست. وقتی شما باشید همه جهان هست. هیچ وقت اصلا به این فکر نکرده ام،
اما می بینم که جامعه خیلی ها را فراموش کرده و دلم می سوزد. فکر می کنم جامعه محروم
می شود. خودم محروم می شوم. آقای آربی آوانسیان، زنده است خدا را شکر، ولی وقتی در
ذهن و حافظه تاریخی جامعه ما نیست این در واقع ضرر جامعه است. ضرر فرهنگ است. ما خیلی
آدمیزاده درجه یک نداریم. آنهایی هم که داریم وقتی مفقود می شوند یا فراموش برای جامعه
هزینه دارد.
پس با این یادآوری ها و مرورها چه می کنید؟
زندگی می کنم. یادم می آید همین آربی آوانسیان؛
من خیلی چیزها از او یاد گرفتم. خیلی وقت ها حال من را خوب کرده. یک فیلم درجه یکی
دارد به اسم «چشمه» که درآن آوانسیان می گوید: «عشق مقدس است، خانواده مقدس تر است.»
خب این را به من یاد داد. یک بار هم نمایشی داشتم در جشن هنر خیلی ناسزا می دادند.
یک دوست نازنینی دارم که به جای گلسرخی شده بود دبیر سرویس کیهان. ایشان با یک عده
دیگر مشکل داشت به من فحش می داد. بعد آقایی که هیچ زلفی هم با هم گره نزده بودیم در
دفاع من جواب می داد. من با آن نمایش «اسکی روی آتش» وسیله ای شده بودم که اینها به
هم فحش بدهند. من خیلی جوان بودم رفتم با آوانسیان غذا بخورم گفتم همیشه حقیقت دست
و پا شکسته است. او هم اصلا اخلاق جهان سومی، دلداری دادن و اینها را نداشت، گفت تو
یک امتیاز نسبت به من داری که نمایشنامه می نویسی من چه بگویم که همه کارم میزانسن
است. به او هم زیاد بیراه می گفتند. من به اینها فکر می کنم خوشم می آید. موتورسیکلت
سوار می شدیم. داد می زدیم: «آی عشق! ادرکنی»
من وقتی اجراهای تان را در «دو قدم مانده به صبح»
می دیدم، توامان از شما هم بدم می آمد هم یک جوری خوشم می آمد. مشکلم اینجا بود که
نمی دانستم تیپ است یا شخصیت... ادا و اطوارها را نمی دانستم چقدر واقعی است.
اولا این مشکل شما بوده و مشکل تان را باید خودتان
حل کنید. نمی دانم. من این طوری بوده ام دیگر. اتفاقا این را دیگران هم به من گفته
اند یا خوانده ام. ولی من همان طوری هستم که بودم. شاید مثلا یک کارهایی در خلوتم می
کنم که آنجا جلوی دوربین انجام نمی دهم خب طبیعی است. ولی معمولا من همان آدمیزده ام.
اگر آنجا به اشخاص احترام می گذارم ذاتا این طوری است. اگر چیزی می گویم...
خیلی از دوستان نزدیک تان فوت کرده اند...
خیلی... یک فهرست بلند بالایی است. خیلی دردناک
است. برای بیژن مفید خیلی دلم تنگ می شود. برای عباس نعلبندیان، مهدی کفایی، بابک بیات.
خسرو... حسین عطار... خیلی ها... خیلی ها... آدمی از گریه کردن که خسته نمی شود. اینها
که ارادی نیست. من فقط خیلی وقت ها خجالت می کشم گریه کنم اما دست خودم نیست. گریه
می کنم. در گذشته یادم می آید یک سریالی می نوشتم به عنوان «لحظه» که ۱۲۰ قسمت بود. جزء اولین سریال های
ایرانی بود. از شبکه دو پخش می شد. ۲۲-۲۱ سالم بود. خانه ما دروازه دولاب بود. در آن
زیرزمین می نشستم و این تکست ها را می نوشتم. مادرم گاهی چایی می آوردند. های های گریه
می کردم. می پرسیدند چرا گریه می کنی؟ می گفتم الان دارم یک چیزی می نویسم که فلان
طور شده است. می گفتند خب حالش را خوب کن. می خواستم حرف مادرم را گوش کنم. اما در
درام اجتناب ناپذیر بود. وقتی کسی باید بمیرد می میرد. مثل خود زندگی. بنابراین من
برای فانتزی هایم گریه می کنم. یک وقت هایی ترانه هم که می نویسم، گریه ام می گیرد:
«شباهنگام زندانی دیوار را می خورد.»
چه چیزی خوشحال تان می کند؟
چه خوشحالی ای؟ من بیشتر شخص مکتوبی هستم. می نشینم
رمان می نویسم. یک رمانی دارم به عنوان «نای نای»، ماده اصلی اش تاریخی است، ولی رمان
تاریخی نیست. یا داستان های کوتاه می نویسم یا ترانه می گویم. شخصی و خصوصی و اینهاست.
در زندگی شخصی تان چقدر آدم خوش شانسی هستید؟
خیلی زیاد. خیلی زیاد. مادرم، خواهرم، برادرم،
پدرم، اینها جزء شانس های زندگی من هستند. همه خانواده ام. با یک اشخاصی دوست شدم که
اینها هم شانس های زندگی من بودند. خیلی، یعنی تقریبا هر چه دارم از این شانس هاست.
خیلی از اینها چیز یاد گرفتم. اینها آموختنی نیست. مثل مبحث زیبا شناسی پیچیده است.
مثلا ترانه نوشتن را از اینها یاد گرفتم یا هر چیزی را.
هیچ وقت فکر کرده اید که از ایران بروید؟
من کشورم را خیلی دوست دارم. کابوسم این است که
در خواب ببینم که خارج از ایرانم و نمی توانم برگردم. یکی از نقطه ضعف های من اگر کسی
می خواهد بداند این است که من واقعا خارج از ایران نمی توانم نفس بکشم. ضمن اینکه در
جوانی ام همه دنیا را رفته ام. مجبور بودم، کارم بود. وطنم خیلی برایم مهم است با همه
جریان های روشنفکری اش. همه اینها با این عقیده مادرزادی که انسان موجودی جهانی است.
روشنفکری؟
منظورم این نیست که جهان وطنی و اینها... اگر درست
هم باشد باز هم من وطن خودم ایران را دوست دارم. کاری هم برایش نکرده ام. بدون تواضع
مصنوعی عرض می کنم. ما هر چه داریم از روشنفکران است و هرچه نداریم بابت این است که
یا گوش به حرف شان ندادیم یا گذاشتیم شان کنار. روشنفکری با خیلی دانستن فرق دارد.
بد ترجمه شده. روشنفکری دانشمند بودن نیست. روشنفکری یک جهان بینی است؛ هم عملی هم
نظری. اشخاص خیلی باسواد لزوما روشنفکر نیستند. الان خیلی تکثر وجود دارد. تکلیف وجود
ندارد. یعنی همه چیز با همه چیز قاطی شده است. زمانی روشنفکرانی این مملکت داشت که
خیلی خدمت کردند به این سرزمین. اصلا مگر می تواند یک جامعه از روشنفکرانش محروم بماند.
به دیدن اهل قبور می روید؟
مدت هاست که نرفته ام. نه. قبلا خیلی می رفتم.
من اصلا دلم نمی خواهد باور کنم پدرم از جهان خارج شده است. قسمت دردناکش همین است
که یک وقتایی پدرت تو را می شناسد، یک وقتی نه. کسانی که آلزایمر دارند اطرافیان شان
را مدام فراموش می کنند. من با پدرم زیاد زندگی نکردم. فامیل من یک چیزی است و فامیل
پدرم یک چیز دیگر. اصلا نمی خواستم پدرم بداند من چه کار می کنم. اصلا من یکی از قراردادهایم
وقتی کار می کردم این بود که امضایم زیرش نباشد. سال ها کار می کردم بدون اینکه خانواده
ام بدانند اینها کار من است. من گورستان نمی روم چون گورستان به آدمی می گوید اینها
رفته اند...نه اینها که گفتم درست نیست. من در روزهای وسط هفته می روم پیش پدرم، ابن
بابویه.
این روزها بیشتر احساس تنهایی می کنید یا ۱۰ سال
پیش مثلا؟
الان... الان... امروز من سرماخوردگی دارم و کمی
ناخوشم. خودم خیلی دوست دارم که سرما خورده ام. واقعا و شرافتمندانه می گویم. خیلی
مراقبم خوب نشوم. البته خب می دانم که برای دیگران خوب نیست. امروز شاید یکریزه تلخ
باشم. البته من همیشه که این طور نیستم. فردا من یک کس دیگری هستم. شاید یک حرف های
دیگری بزنم.
از چه چیزی بیشتر لج تان می گیرد؟
فقط من از خانم های باتجربه و پرسال و آقایان با
تجربه و پرسالی که می بینم توی پارک ها اول صبح با قدرت و انرژی و انگیزه در حال ورزش و دویدن هستند خیلی لجم می گیرد.
ناراحت می شوم. با خودم فکر می کنم که الان بهترین موقع برای خوابیدن است در رختخواب.
آدمی غلت بزند. موج بخورد زیر پتو. این کارها را نمی فهمم یعنی چه. متاسفانه لذت آدمی
با کار تعریف می شود. ما یک نفر را که اولین بار می بینیم نمی پرسیم: «تو شمعدانی های
صورتی را دوست داری؟» می گوییم شما شغلت چیست؟ این حقارت آمیزترین کنجکاوی ای است که
آدمی می تواند داشته باشد. نمی دانم. به کسی چه مربوط که آدمی چه کاره است. این خیلی
بد است. توهین آمیز است.
به نظر شما بدبخت ترین موجودات دنیا چه موجوداتی
هستند؟
من هنوزم زندگی را دوست دارم! آنها که دو دستی
چسبیده اند به زندگی و برای رسیدن به اهداف شان از هر راهی سوءاستفاده می کنند به نظر
من آدمی زادگان خوشبختی نیستند. خیلی بد است… ما مشکل فرهنگی داریم. من فکر می کنم
لات ها هم باید بافرهنگ باشند. اگر کسی بخواهد لات خوبی باشد باید برود درباره اش مطالعه
کند. مثلا این لات هایی که ما داریم خیلی حقیر و بی مغز هستند. آدمی اگر حتی می خواهد
بی شرف هم باشد باید درسش را بخواند. ما هر چه بخواهیم باشیم باید بافرهنگ باشیم. نقطه
سیاه در جهان سوم ندانستن است. ندانستن آدمی را کج می کند. جامعه را کج می کند. خیلی
خیلی بد است. برای همین من به خیلی از جوان ها می گویم اگر خانه عمه تان می روید از
جلوی دانشگاه بروید. با کتاب زلف گره بزنید. ما مشکلات فرهنگی داریم.
تفاوت بین نسل امروز و نسل شما چیست؟
باید فکر کنم. ما باید جهان خودمان را کشف می کردیم.
ما کریستف کلمب بودیم و شما مسافری هستید که امروز می رود آمریکا. ما باید قاره خودمان
را خودمان کشف می کردیم و خیلی سخت بود. تجهیزات کار ما فراهم نبود. مشکل مخاطب داشتیم.
ما باید کار می کردیم و ضمنا مخاطب را هم همراهی می کردیم. الان روزگار شما خیلی بهتر
است. رنج ها بد نیستند. رنج ها مبارکند. رنج های مطبوعی هستند. مهم این است که شما
الان شاید روزگار بهتری داشته باشید. یک خانمی پیش مادر من می آید، چند روز پیش یک
«به» خریده بود و آورده بود خانه ما. واقعا در این یک ماه و خرده ای همین حضور «به»
بود.
مدت ها بود که من و «به» همدیگر را ندیده بودیم.
این بوی «به» چنان من را حالی به حالی کرده بود و باعث شد که من تا کجاها بروم، لذت
عمیق. حال، از این لذت ها زیاد است. ما بیست سال است آمده ایم به این محل و روز اول
که آمدیم درختی بود که هم قد من بود. یک پارک بزرگ درخت زایی هم بود. من می روم گاهی
به ایوان. درخت از طبقه چهارم هم بالاتر رفته. می نشینم با این درخت حرف می زنم. به
درخت می گویم: «من به تو حسودی می کنم. تو شب و روز داری کار خودت را می کنی. این طور
هم قد کشیدی. من همان طور مانده ام. تو ماشاءالله موفقی. تو چه چیزهایی داری که من
ندارم». به خصوص درخت های این پارک نزدیک خانه مان. البته لوس بازی درآورده اند جلویش
ساختمان ساخته اند. الان هشت درصد از دیدن پارک و درخت ها سهم داریم. مثل سهم ما از
دریای مازندران درصدی محاسبه می کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر