مهر - عطیه موذن: ملکه رنجبر در این گفتگو از مدیران
خانه تئاتر انتقاد کرد که بعد از بیماری اش
حتی حال او را نپرسیده اند و از خاطره زنده یاد پروین سلیمانی و مهری ودادیان گفت که
قبل از فوتشان چگونه زندگی می کرده اند.
بغض، دلتنگی، بغض؛ این همه سهم بانوی پیشکسوت بازیگری
است که عمر خود را در تئاتر، رادیو، سینما و تلویزیون گذاشته است. ملکه رنجبر را هم
نسلان من بیشتر با سریالی چون «زیر آسمان شهر» در تلویزیون و یا سینما می شناسند اما
او خیلی پیش از اینها ملکه صحنه های تئاتر
بوده است.
وی دختر عبادالله رنجبر از اولین پایه گذاران تئاتر
است. کسی که تئاتر را در رشت پایه گذاری کرد و به علت مضمون سیاسی این نمایش ها به
همدان تبعید شد و دوباره در آنجا نیز اولین موسس گروه های تئاتری شد.
رنجبر در چند ماه گذشته چند بار با بیماری مواجه
شد. اولین بار قند خونش بالا رفت و این باعث شد چند وقتی در بیمارستان و منزل مجبور
به استراحت شود؛ چند ماه پیش نیز دوباره به بیمارستان رفت در این فاصله حالش بهتر شده
و به خانه آمده است.
گفتگوی ما با وی طبق روال عادی گفتگوها که سوال
پرسیده شود و پاسخ دهد پیش نرفت. رنجبر بیشتر از یک گفتگو علاقه داشت خاطراتش را برای
ما ورق بزند و همان ابتدا برایمان آلبوم های عکسی را آورد و از عکس ها و خاطرات پدر،
خانواده و همکارانش صحبت کرد.
وی در قسمت قبلی این گفتگو از پدرش گفت و اینکه
چگونه از کودکی وارد صحنه های تئاتر شده است. اینکه اولین بار با نقش کوزت بر صحنه
ظاهر شده است و از عشقی که پدرش برای تئاتر گذاشته است.
در قسمت دوم این گفتگو هم از همبازی های خود در
تئاتر گفت اینکه بواسطه همکاری های زیادی که با کیومرث ملک مطیعی داشته است مردم فکر
می کرده اند که این دو همسر هستند. وی همچنین با نشان دادن کارت هایی که از خانه سینما
و خانه تئاتر و انجمن های مختلف هنری به او داده اند انتقاد می کند که فایده این کارت
ها چیست وقتی که حتی یک تماس با من نمی گیرند و حالم را نمی پرسند و بارها در این گفتگو
از من می پرسد که مدیران خانه تئاتر و خانه سینما کجا هستند و چه می کنند.
می خواهم بیشتر از فضای تئاتری آن روزها بگویید
تفاوت هنرمندانی چون شما با تئاتری های الان در چه بود؟
آن زمان هر کسی را در تئاتر راه نمی دادند. تئاتری
ها عاشق بودند. روزی مرحوم حمید مقبلی برایم تعریف می کرد من یواشکی وارد سالن تئاتر
می شدم. کنترل چی در سالن مرا می گرفت و بیرون می انداخت و من دوباره برای سانس بعد
پنهانی وارد می شدم. از او می پرسیدم که چرا چنین کاری می کرده است و می گفت چون عاشق
تئاتر بوده است و آخرش هم وارد تئاتر شد.
در آلبومش چندین عکس از کیومرث ملک مطیعی دیده
می شود. می پرسم همبازی شدن شما دو نفر باعث شد عده ای فکر کنند همسر هستید. خواهرزاده
اش حرفم را تایید می کند و خودش می گوید «بله حتی خیلی ها برای من نامه می نوشتند که
ما عاشق تو و شوهرت هستیم و منظورشان کیومرث ملک مطیعی بود»
چرا این شبهه بوجود آمده بود که شما و کیومرث ملک
مطیعی همسر هستید؟
ما با هم همکار سی ساله هستیم. با هم تئاتر کار
می کردیم و در حوزه های دیگر نیز همکاری داشتیم و این باعث شده بود که در بسیاری از
کارها با هم دیده شویم. عکس های دیگری از تشییع پیکر هنرمندان نشان می دهد. بعضی را
خودش هم در خاطرش نیست که مراسم به چه کسی تعلق داشته است.
چرا در تشییع پیکرها شرکت می کردید؟
با خودم می گویم این آدم هم همکار من است، سختی
کشیده است و من باید به او احترام بگذارم اما الان یک نفر به خود من نمی گوید حالا
که در حال مردن هستی دستت درد نکند که این همه زحمت کشیده ای. عکسی نشانم می دهد که
متعلق به زندان است و از مراسمی می گوید که قرار است یک زندانی را آزاد کند.
حالا تقریبا سال های زیادی از یک عمر فعالیت هنری
اش را برایم ورق می زند. قدری سکوت حاکم می شود. دور اتاق عکس پسرش را می بینم از
۲۰ سالی می پرسم که در انگلیس در کنار پسرش بوده است.
آن روزها چطور گذشت؟ در انگلیس هم به این فکر افتادید
که کار هنری داشته باشید؟
کار خاصی نداشتم. تنها با ایرانی ها معاشرت می
کردم و بعد یک روز به پسرم گفتم من دیگر اینجا نمی مانم، می خواهم برگردم. پسرم هم
گفت من هم نخواهم ماند من تحصیل نکرده ام که اینجا برای خارجی ها کار کنم. با وجود
اینکه پسرم آنجا خانه و زندگی داشت و رییس یک شرکت بود استعفا داد و با من به ایران
آمد.
چرا انگلیس نماندید؟
عشق ایران اجازه نداد.
همچنان آلبوم ها را ورق می زند؛ این گذشته ای است
که ترجیح می دهد به جای حرف زدن درباره آن، تصاویرش را نشانم دهد. حتی گاهی به جای
پاسخ به پرسش هایم عکسی را انتخاب می کند و بدون دلیل توضیح می دهد.
عکسی از حمید قنبری نشانم می دهد و می گوید که
این شخص جری لوئیس ایران است. از زمان تشییع جنازه اش می گوید که تنها خانواده و دوستان
صمیمی اش آمده بودند «وقتی فوت کرد من به مسئولان وقت انتقاد کردم که خجالت نمی کشید
کسی که بنیانگذار تئاتر بوده است حالا کسی نیست که جنازه او را بلند کند. دخترش به
من گفت متشکرم خانم رنجبر حرفی را که پدرم می خواست به مردم بگوید تو بیان کردی و مرا
زنده کردی»
عکسی از سریال «زیر آسمان شهر» نشانم می دهد. می
گویم بیشترین خاطره ای که هم نسل های من از شما دارند همین کار است. توضیح می دهد که
«زیر آسمان شهر» آخرین کار کمدی او بود و بعد از آن دیگر فقط فیلم «سایه روشن» را بازی
کرده است.
می گویم زمان هایی حضورتان در بازی کمرنگ می شد
که خیلی قاطعانه جواب می دهد «خیر. من تا آخرین زمانی که می توانسته ام در سینما و
تلویزیون و تئاتر بودم.»
از اکبر رادی می پرسم که چقدر از نمایشنامه هایی
که کار کرده است از این نمایشنامه نویس اهل گیلان بوده است؟ می گوید «اسمش را شنیده
ام. بعد از شهین خانم خواهرزاده اش می خواهد کتابی را برایش بیاورد. «کتاب پاپا» و
بعد می گوید ببخشید که من به زبان ترکی می گویم.
لای کتاب برگه ای گذاشته است درست در همان قسمتی
که راجع به پدرش نوشته شده است. برگه نشانه کمی کهنه و قدیمی و حتی زرد شده است. می
گوید «نویسنده این کتاب هم شمالی است. در آن از پدرم نوشته است و مدارکی هم آورده است.
از او خواستم که این مدارک را به من بدهد که نداد و گفت اگرچه شما مورد احترام من هستید
اما من دو سال دویده ام تا این مدارک را پیدا کرده ام چرا باید حالا آنها را به شما
بدهم.»
خط پدرش را در این مدارک نشانم می دهد. خط زیبایی
بود.
خانم رنجبر دیگر قرار نیست شما را در صفحه تلویزیون
یا سینما ببینیم؟
دیگر نه. پسرم دایم از من می خواهد که نقشی بازی
نکنم من هم به او می گویم نه فریبزر جان دیگر در این سن و سال چه دلیلی برای بازی دارم؟!
دوست داشتید توانایی اش را داشتید و بازی می کردید؟
نه دیگر نمی خواهم بازی کنم.
چرا؟
مگر چقدر از من قدردانی شد؟ اگر همین خانه را هم
پسرم نگرفته بود، الان خانه ای نداشتم. این میان نهادهایی مثل خانه سینما هم کاری برایم
انجام نداند. حتی یک تلفن هم نکردند و حالم را نپرسیدند. من که چیزی از آنها نمی خواهم
نه پولی نه ثروتی و نه شهرتم را. خدا را شکر می کنم که مردم همه به من لطف دارند اما
معرفت نعمت خداست اگر الان یک تلفن بکنند و حالم را بپرسند چه اتفای می افتد. پسرم
به من می گوید که مادر اینقدر گله نکن اما باید گله کنم تا حداقل فردا غریبانه نمیرم.
من دلخوری شما را درک می کنم. خانم رنجبر اگر روند
مسیر حرفه ای خود را از کودکی و نوجوانی و حتی جوانی تا به امروز در نظر بگیرید فکر
می کنید اگر یک بار دیگر متولد شوید حاضرید دوباره همین مسیر را طی کنید؟
نه! نه عزیزم من حاضرم در خانه باشم و خانه داری
کنم اما دیگر وارد این وادی نشوم.
پس مردمی که آثار شما را دوست داشتند چه؟
مردم؛ بله مردم فرق دارند. یک بار در ختم یکی از
هنرمندان هیچ کس نمی توانست مرا از دست مردم نجات دهد آنقدر که مردم دور من حلقه زده
بودند و می گفتند «مهتاج» ما اومد. آخر مرا به یک مغازه بردند. صاحب مغازه مجبور شد
چراغ های مغازه را خاموش کند و کرکره اش را پایین بکشد. ما یک ساعتی آنجا ماندیم تا
اینکه نیروی انتظامی آمد ماشین آورد و مرا با ماشین نیروی انتظامی بردند. مردم آنجا
منتظرم بودند و می گفتند نگهدارید ما دوستش داریم. زمانیکه در ماشین بودم یک نفر سرش
را داخل ماشین آورد و گفت ما زحمت های تو را فراموش نمی کنیم.
چرا نقش خانم فرامرزی «زیر آسمان شهر» آنقدر برای
مردم تاثیرگذار بود؟
نمی دانم من کاری نکردم تنها وظیفه ام را انجام
دادم.
بغض می کند و چشم هایش خیس و شیشه ای می شوند.
«زمانیکه من در بیمارستان بودم، کارمندان شهرداری به دیدنم آمدند با اینکه تنها یک
کارمند بازنشسته در شهرداری بودم اما این همه سال در سینما و هنر ایران کار کردم و
یک نفر از سینما و تئاتر حالم را نپرسید. آیا به اندازه یک نفر که چایی می ریزد ارزشی
نداشتم. پول های زیادی می گیرند و خانه و ماشین می خرند و به دیگران حتی فکر هم نمی
کنند»
قبل ترها به چه شکل بود؟ از زمان پدرتان خاطرتان
هست؟ آن زمان ارتباط میان هنرمندان چگونه بود؟
نه عزیزم آن زمان اصلا هنرمند احتیاجی به پول نداشت.
پدر من یک عمر زحمت کشید اما پول زحمت کشی های خود را نخورد. پول ها را حساب می کرد
و بعد می گفت این مقدار برای کتابخانه است و یا فلان مقدار به ساختن مدرسه تعلق دارد.
خدا را شکر می کنم هر خدمتی که کردم الان نه چیزی
کم دارم و نه در مضیقه هستم علت اینکه این حرف ها را هم به شما می گویم این است که
قدر همدیگر را بدانیم اگر شخصی یک تلفن به من بزند شخصیتش پایین نمی آید هم من لذت
می برم که هنوز به یادم هستند و هم حال همکار مریض را پرسیده اند. عیبی ندارد اینها
هم می گذرد.
شهین خانم به من ندا می دهد که فضا را عوض کنم
نباید حالش بیش از اینها با خاطرات اندوهگین همراه باشد.
خانم رنجبر مسیر زندگی شما فراز و فرودهای فراوانی
داشته است و من دوست دارم این میان از لذت هایش بگویید.
در عالم هنر همیشه لذت برده ام. همیشه افتخار می
کردم. همیشه عاشقانه کار می کردم. برای کاری مثل «آسمان شهر» ما حدود دو سال شب ها
تا صبح بیداری می کشیدیم. من هر کاری انجام دادم با جان و دل بوده است.
فیلم و سریال های فعلی تلویزیون را می بینید؟
اصلا نگاه نمی کنم. هیچ کاری نمی کنم... دختر خواهرم
(شهین خانم) با من دعوا می کند اما من فقط می خوابم.
این روزها چه چیزی باعث می شود که حال خوبی پیدا
کنید؟
هیچی. پسرم مرا پیش چند دکتر برده است همه گفته
اند هیچ مشکلی ندارم فقط افسردگی گرفته ام.
افسردگی چرا؟ چرا باید به این مسایل فکر کند. شما
که همیشه مورد توجه مردم بوده اید و همیشه همه دوستتان داشته اند و حالتان را پرسیده
اند.
اصل کار الان است دخترم. آن زمان که جوان بودم
بله همه حال مرا می پرسیدند و حتی درخواست های زیادی داشتند که در نمایش ها بازی کنم
اما الان مهم است. وقتی کارت طلایی خانه سینما را به تو می دهند یعنی در اوج هنر قرار
داری اما چه اوجی روی سقف خانه؟ چه کسی الان از من می پرسد که خانم رنجبر می توان برایت
کاری کرد؟ خدا را شکر زندگی من تامین است فقط می خواهم از ما و نسل ما یاد کنند.
اگر فرزندتان هزینه شما را تامین نکند چگونه این
هزینه را مهیا می کنید؟
حقوق بازنشستگی شهرداری هنوز وجود دارد. من احتیاجی
ندارم که کسی قدمی برای من بردارد تنها دوستی و محبت است که برایم ارزش دارد.
این چند وقت تئاتر هم دیده اید؟
حدود یک یا دو ماه پیش نمایشی بود که نامش خاطرم
نیست. خودشان به دنبالم آمدند و مرا به سالن بردند.
به نظرتان چطور بود؟ چقدر تئاترهای این زمان با
نمایش های دوره شما تفاوت دارد؟
آن نمایش را چندان به یاد نمی آورم. این دوره خیلی
تئاتر ندیده ام اما یک مساله در دوره ما بود و آن همبستگی میان تئاتری ها و دردمند
بودنشان بود. خاطرم هست یک شب یکی از کارگران سالن به ما گفت که شب گذشته فرزندش بیمار
شده و او را به بیمارستان برده است و از مدیر تالار نمایشی پول درخواست کرده بود اما
او نداده بود. با این حرف علی تفکری از تئاتری های آن زمان گفت «پرده را پایین بکشید
تا زمانیکه آن مدیر نیاید و از این مرد عذرخواهی نکند و این هزینه را مودبانه ندهد
ما تئاتر اجرا نمی کنیم» اینقدر هنرمندان دردمند بودند و با عوامل همبستگی داشتند.
شنیده ام که نوه تان هم به تئاتر علاقمند است؟
بله نوه ام در انگلیس به خاطر هنری که در بازی
نمایش داشته است موفق به دریافت بورسیه هم شده است. متاسفانه می گوید من می خواهم قضاوت
بخوانم اما هنر هم می خوانم که خاطره شما را زنده نگه دارم.
چرا متاسفانه؟ این خوشحال کننده نیست که نوه تان
بخواهد راه شما را ادامه دهد؟
اشتباه می کند. هنر بخواند که چه بشود مگر چه چیزی
عایدش می شود!؟ مگر من الان چه حال و روز خوبی دارم حالا که حتی اهالی تئاتر امثال
ایرج راد حتی به احترام پدرم به تلفن خانه ام هم زنگ نمی زنند.
باید از آقای راد پرسید که آن زمان که تئاتر بوجود
آمد کجا بوده است؟ تنها نامش را می شنویم که مدیر خانه تئاتر است اما چه می کند؟ اینها
حتی به تشییع جنازه ها هم نمی روند، در تشییع جنازه هنرمندان عارشان می آمد زیر جنازه
را بگیرند. برایشان هم اهمیتی ندارد که کسی فوت کند. با خود می گویند خب هر آدمی می
میرد دیگر.
کاش می دانستید که پروین سلیمانی این اواخر چه
مشکلاتی داشت. کاش می دانستید مهری ودادیان قبل از مرگش حتی یک نفر را نداشت که لامپ
سوخته اتاقش را عوض کند. به من زنگ می زد و می گفت یک نفر را خبر کنم برود و لامپ اتاقش
را عوض کند، می گفت از تاریکی می ترسد. پروین سلیمانی آخرش هم در خانه سالمندان فوت
کرد.
من هیچ نمی توانم پاسخ دهم. دلداری دردی را از
هنرمند دوا نمی کند. تنها سکوت می کنم.
خودش این بار حال و هوای مرا عوض می کند. «ببخشید
مادرجان تو را هم ناراحت کردم»
خسته شده است و ترجیح می دهم بیش از این خاطرات
و نگرانی هایش را بر هم نزنم. گفتگو را تمام می کنم و بلند می شوم، همراه با من برمی
خیزد و تا آخرین دقایق که از در خارج می شوم نگاهش در من جریان دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر