۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

جهان پهلوانا صفای تو باد / رستم به افسون ز شهنامه رفت

قدیمی ها - فرید دهدزی: سیاوش کسرایی با عنوان «جهان‌پهلوان» در ثنای «تختی» به قلم کشید و در مجموعه اشعار «خون سیاوش» منتشر کرد.

یکی از آن‌ چند شعری است که به یاد و نام «تختی» سروده شده و در ضمن از بافت و ساخت و روحی شاعرانه و ارزنده نیز برخوردار است.


جهان پهلوانا صفای تو باد
دل مهرورزان سرای تو باد
بماناد نیرو به جان و تنت
رسا باد صافی سخن گفتنت
مرنجاد آن روی آزرمگین
مماناد آن خوی پاكی غمین
به تو آفرین كسان پایدار
دعای عزیزان تو را یادگار
روانت پرستنده راستی
زبانت گریزنده از كاستی
دلت پر امید و تنت بی شكست
بماناد ای مرد پولاددست
كه از پشت بسیار سال دراز
كه این در به امید بوده است باز
هلا رستم از راه باز آمدی
شكوفا جوان سرفراز آمدی
طلوع تو را خلق آیین گرفت
ز مهر تو این شهر آذین گرفت
كه خورشید در شب درخشیده ای
دل گرم بر سنگ بخشیده ای
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
نه سوسوی اختر نه چشم چراغ
نه از چشمه آفتابی سراغ
فرو برده سر در گریبان همه
به گل سایه شمع پیچان همه
به یاد تو بس عشق می باختند
همه قصه درد می ساختند
كه رستم به افسون ز شهنامه رفت
نماند آتشی دود بر خامه رفت
جهان تیره شد رنگ پروا گرفت
به دل تخمه نیستی پا گرفت
به رخسار گل خون چو شبنم نشست
چه گلها كه بر شاخه تر شكست
بدی آمد و نیكی از یاد برد
درخت گل سرخ را باد برد
هیاهوی مردانه كاهش گرفت
سراپرده عشق آتش گرفت
گر آوا در این شهر آرام بود
سرود شهیدان ناكام بود
سمند بسی گرد از راه ماند
بسی بیژن مهر در چاه ماند
بسی خون به تشت طلا رنگ خورد
بسی شیشه عمر بر سنگ خورد
سیاووش ها كشت افراسیاب
و لیكن تكانی نخورد آب از آب
دریغا ز رستم كه در جوش نیست
مگر یاد خون سیاووش نیست ؟
از این گونه گفتار بسیار بود
نبودی تو و گفتنه در كار بود
كنون ای گل امید بازآمده
به باغ تهی سروناز آمده
به یلدا شب خلق بیدار باش
به راه بزرگت هشیوار باش
كه درتنگنا كوچه نام و ننگ
كه خلق آوریده است در آن درنگ
تو آن شبرو ره گشاینده ای
یكی پیك پر شور آینده ای
بر این دشت تف كرده از آرزو
تویی چشمه چشم پر جست و جو
تو تنها گل رنج پرورده ای
كه بالا گرفته برآورده ای
به شكرانه این باغ خوشبوی كن
تو از باغی ای گل بدان روی كن
كلاف نواهای از هم جدا
پی آفرین تو شد یك صدا
تو این رشته مهر پیوند كن
پریشیده دل ها به یك بند كن
كه در هفت خوان دیو بسیار هست
شگفتی دد آدمی سار هست
به پیكار دیوان نیاز آیدت
چنان رشته ای چاره ساز آیدت
عزیزا ! نه من مرد رزم آورم
یكی شاعر دوستی پرورم
ز تو دل فروغ جوانی گرفت
سرودم ره پهلوانی گرفت
ببخشا سخن گر درازا كشید
كه مهرت عنان از كفم واكشید
درودم تو را باد و بدرود هم
یكی مانده بشنو تو از بیش و كم
كه مردی نه درتندی تیشه است
كه در پاكی جان و اندیشه است

هیچ نظری موجود نیست: