۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

گفت و گو با فریدون حافظی: موسیقی هنوز که هنوز است مورد اختلاف است

بهار - شکرالله رحیم خانی:  مطلب حاضر نتیجه گفت و گوی نویسنده با تعدادی از فعالان عرصه موسیقی ایرانی است که در سال ها و دفعات متوالی گرفته شده است.

محور اصلی سوالات در بخش اول بیان خاطرات دوران کودکی، شرایط اجتماعی و جرقه های اولیه ای است که باعث آشنایی و علاقه مندی این هنرمندان به موسیقی شده است و بخش دوم درباره دیدگاه های آنان نسبت به موسیقی، علاقه مندی و تعاریف هریک از هنر و بالاخص موسیقی بوده است. سعی شده به منظور جلوگیری از یکنواختی از بیان دیدگاه ها و خاطرات گروه های مختلف موسیقی اعم از زن و مرد،  نوازنده و آهنگساز، خواننده، سازندگان مطرح سازهای موسیقی و... استفاده شود. علاوه بر آن تلاش شده تا ضمن ویراستاری ادبی و فنی،  لهجه و ادبیات هنرمندان حفظ شود. افرادی که در این مجموعه با آن ها گفت و گو شده، نه به عنوان کل نمایندگان جامعه موسیقی، بلکه گروهی از جامعه آماری موسیقی انتخاب شده اند که به علت فراهم بودن شرایط با آن ها گفت وگو شد. سعی بر این بوده که افراد مصاحبه شونده از میان کسانی انتخاب شوند که ضمن سال ها فعالیت و تجربه هنری، حرفی ناگفته برای بیان داشته باشند. در تهیه این مجموعه از هیچ منبع و ماخذ مکتوب و غیرمکتوبی استفاده نشده است.  
فریدون حافظی (زاده ۱۳۰۱، کرمانشاه؛ درگذشته خرداد ۱۳۹۲) از نوازندگان موسیقی سنتی ایران بود که در ساز تار تخصص داشت. وی از نوجوانی شیفته نواختن تار بود و از همین رو، هنگامی که برای آزمون ورودی هنرستان موسیقی نزد استادان این هنرستان تار نواخت، توانست نظر آن ها را جلب کند، به طوری که او را به رادیو معرفی کردند. او بعدها برای کامل کردن اندوخته های موسیقایی اش به ایتالیا رفت. حافظی پیشینه ای ۵۰ ساله در آموزش تار و سه تار داشت. گفته می شود خوش صداترین تار ساخته شده توسط استاد یحیی تارساز به رسم هدیه از سوی استاد موسی معروفی در اختیار ایشان قرار داده شده بود. او پس از مرتضی نی داوود و عبدالحسین شهناز یکی از سه تک نوازی است که به رادیو راه یافت. از مشهور ترین آثار وی می توان «رقص گیسو» را نام برد که با صدای زنده یاد دلکش جاودانه شده است. او خرداد امسال مدتی به خاطر شکستگی استخوان پا در بیمارستان بستری شد و سرانجام درگذشت. این گفت وگو در بهمن 82 و اردیبهشت 85 انجام شده است.
اولین دیدار من با موسیقی در دوسالگی بود. هنوز هم به یاد دارم و عجیب است که ماجرای دوسال و نیمگی ام هنوز در خاطرم هست. یادم هست که مادرم برایم لالایی گفت. فریاد زدم و زارزار گریه کردم که دیگر نخوان. آن لالایی آن قدر روی من اثر گذاشت و از آن متاثر شده بودم که گریه و زاری راه انداختم که دیگر برای من لالایی نخوان. این اولین تاثیر موسیقی بر من بود که در خاطر دارم.
خاطره بعدی من به سینماهایی برمی گردد که در کرمانشاه داشتیم. آن موقع سینماها بدون صدا (صامت) بودند. یک ویولن نواز (به نام آقای احمدخان ویولنیست) در ایوانکی آن بالا می نشست و حین پخش فیلم آهنگ هایی اجرا می کرد.
ایشان آثار قشنگی اجرا می کرد. من آن موقع همه آن موسیقی ها را که آن ویولن نواز می نواخت از حفظ بودم. به منزل که می آمدم روی صندوق ها می نشستم و همان آهنگ ها را با دهان می زدم و با پا و دست روی صندلی ضرب می گرفتم و برای بچه های خانه کنسرتی ترتیب می دادم. در کلاس های اول و دوم ابتدایی معلم سرود داشتیم، نمی دانم حالا داریم یا نه ولی در آن زمان در کلاس های اول و دوم ابتدایی ما هم معلم سرود و هم معلم ورزش داشتیم. یادم هست که همیشه از این دو درس نمره 20 می گرفتم. سرودم هم همیشه عالی بود، می خواندم و همیشه نمره 20 می گرفتم. بعد در کلاس دوم دبستان اولین قرائت قرآن را که در خانه برگزار می کردیم انجام می دادم. در منزل ما در شب های احیا به مدت سه شب قرائت قرآن برگزار می شد. من با وجودی که اگر غلط هایم را می گرفتند خیس عرق می شدم، معذلک چون صدایم خوب بود، قرائت می کردم.
هرچه سنم بالاتر می رفت صدایم بهتر می شد تا این که اذان گوی محل شدم، به طوری که اگر شبی از شب های ماه رمضان مناجات نمی خواندم همه به منزلمان می آمدند و می پرسیدند حال فریدون چطور است؟ چرا دیشب مناجات نخواند، اذان نگفت؟
بعد از آن هم اجراهایی از مرتضی خان نی داوود را از گرامافون شنیدم که خیلی تحت تاثیر آن قرار گرفتم. بعد هم که رادیو آمد، با صدای ساز عبدالحسین خان شهنازی آشنا شدم که آن قدر حس و حال معنوی داشت که در نوع خود بی نظیر بود. متاسفانه ایشان عمر درازی نکرد. صدای ساز این دو نفر (نی داوود و شهنازی) را به اضافه صدای ویولن استاد صبا که صفحه های گرامافون آن ها را داشتیم بارها و بارها می شنیدم و استفاده می کردم. دوست پدرم آقای درویش حسن خراسانی خیلی به منزل ما می آمدند، منزل ما مثل منزل خودش بود. ایشان صدای گرمی داشت. چندتا نوار اجرای خصوصی هم از ایشان دارم که با شادروان احمد عبادی اجرا کرده اند. ایشان بسیار مایه دان بود. اصل و اساس ساز زدن من تحت تاثیر آوازخوانی درویش خراباتی بود. ایشان با پدرم مجالس سماع درویشی داشتند. من در گوشه ای می نشستم و گوش می دادم. آن مجالس سماع و صدای ساز و حال وهوای آن ها روی من خیلی اثر می گذاشت.
بعدها در سنین بلوغ مدتی آواز نخواندم ولی بعد که شروع به خواندن کردم، دیدم صدایم خیلی عوض شده، بنابراین به سراغ تار رفتم. پدرم یک تار داشت. تار هم می زد. عشق من این بود که وقتی کسی از تهران می آمد و می فهمیدم که تار می زند به سراغش می رفتم و دعوتش می کردم که بیاید و برای ما کمی تار بزند. در کرمانشاه هم چندنفری بودند که کنسرت می دادند؛ پدرم، ناظری ها (کیخسرو و... و بچه هایش که همه موزیسین بودند)  و پدر آن ها که (شادروان)  رهبر ارکستر بود و تار قشنگی هم می زد به اضافه احمدخان ویولنیست که در سینما می نواخت.
از خاطرات جالبی که از آن دوران دارم یکی این است که من یک شب تار را برداشتم و آهنگی به نام «مادمازل ماری» را که آن موقع خیلی محبوب مردم بود با تار زدم. فردای آن روز به دبیرستان رفتم و به رییس دبیرستان که مرحوم آزاد همدانی شاعر و انسان بسیار نیکو و موجهی بود گفتم می خواهم وارد ارکستر دبیرستان شوم. ایشان هم مرا به معلم موسیقی معرفی کرد. در اولین جلسه که شرکت کردم آن ها پیش درآمد ابوعطای درویش خان را تمرین می کردند. برای بار اول که آن قطعه را شنیدم از حفظ شدم. بعد از کلاس باز هم خدمت آقای مدیر رفتم و گفتم: این ها چیزی به من یاد نمی دهند. ایشان هم به معلم موسیقی گفتند: این آقا از شما شکایت دارند که چیزی یاد نمی دهید. ایشان هم گفت:  این آقا می گویند من دیشب 10 دقیقه ساز به دست گرفته ام و یادگرفته ام. اگر ایشان بخواهد با ما پیش درآمد بزند خدا می داند چقدر مقدمات باید کار کند. من همان موقع از آن ها خواهش کردم که فقط یک ساز را برایم کوک کنند. همان طور که آن ها می زدند، من شروع به نواختن می کردم. پرده ها را پیدا می کردم و می زدم. معلم موسیقی با تعجب گفت: بزن ببینم! من شروع به اجرای پیش درآمد کردم. به من گفت: بدجنس دروغگوی یه وجبی! چرا به من دروغ گفتی؟! تو به این قشنگی  داری می زنی! بعد میگی من دیشب 10 دقیقه ساز زده ام. من هرچه قسم خوردم که «بابا به خدا فقط دیشب 10 دقیقه ساز دست گرفته ام و الان آمده ام پیش شما...» به هیچ عنوان باور نمی کردند.
اصلا تا مدتی من مغضوب ایشان بودم. رفته بود پیش پدر و مادرم و از من گله کرده بود که فریدون این جوری گفته است، پدرم پرسید: مگر حقیقت ندارد؟ باور نکردی؟، گفت: نه الان هم نمی توانم باور کنم. کسی که الفبای چیزی را یاد نگرفته (البته آن وقت ها هم که نت بلد نبودیم و همین جوری آهنگ ها را گوشی می زدند) حداقل باید کمی دستش به تار و سه تار عادت کند و مدتی بنوازد، نه این که شب قبل 10 دقیقه ساز بزند و فردا بیاید پیش درآمد ابوعطای درویش خان را بنوازد. برای من باورکردنی نیست.
پدرم گفته بود: خوب! شما حق دارید ولی حقیقت دارد و من می دانم که حقیقت دارد. من در کلاس هشتم دبیرستان (بعد از اتمام سال ششم دبستان) از بس تار می زدم دو سال از درس عقب ماندم. شب و روز تار می زدم. ساعت شش صبح اولین چیزی که به دست می گرفتم تار بود و ساعت 12 شب تار را به زمین می گذاشتم. مرا از مدرسه اخراج کردند. ولی چون برای ارکسترشان به من احتیاج داشتند تا در جشن ها و مراسم در ارکسترشان باشم، ناظم مدرسه که معلم سال چهارم دبستان من هم بود، به سراغم آمد و گفت: من معرفی ات می کنم و در شهریورماه امتحان بده و دوباره تو را در کلاس هشتم (دوم متوسطه)  می گذاریم. از آن به بعد دوباره شروع به درس خواندن کردم. هم درس می خواندم و هم تار می زدم. پدرم از من سوال کرده بود: می خواهی از این راه ارتزاق کنی؟! فکر کردم و گفتم: فکر می کنم همین طور است. مگر نمی شود که هم ساز بزنم و هم درس بخوانم؟ به خاطر همین موضوع هم شد که درسم را تا لیسانس ادامه دادم و حتی دوره دکترای اقتصاد را به مدت چهار سال در ایتالیا گرفتم. من درس را دیگر آن قدرها دوست نداشتم، ولی به خاطر قولی که به پدرم داده بودم ادامه دادم. ولی الان به این نتیجه رسیده ام که از روز اول باید همه چیز را کنار می گذاشتم و تمام وقتم را صرف موسیقی می کردم. اگر می بینید که الان توجه زیادی به موسیقی نمی شود آن زمان هم نمی شد. ما فقط با عشق خودمان پیش می رفتیم. باور کنید این جرقه ها که زده شد و افرادی چون جلیل شهناز، فرهنگ شریف، یاحقی، بنده، بدیعی، تجویدی و... که درجه اول بودند به وجود آمدند، همگی جرقه هایی بود که خودساخته پیش رفتند و از تمام امکانات محیط نهایت استفاده را کردند و پیش رفتند و به جایی رسیدند.
شرایط اجتماعی آن زمان طوری بود که خیلی از خانواده ها اصلا موسیقی را بد می دانستند؛ به خصوص خانواده هایی که اسم و رسمی در جامعه داشتند. آن ها اجازه نمی دادند بچه هایشان به دنبال کار هنری بروند. بعد ها یواش یواش کسانی از میان خانواده های درست و حسابی رفتند و موسیقی یاد گرفتند و نزد افرادی چون مرتضی خان محجوبی شاگردی کردند. مرتضی خان پنج، شش شاگرد بیشتر نداشت ولی همه شان از خانواده های طراز اول مملکت بودند، مثل خانم فخری ملک پور که به هرحال پدرشان از شخصیت های سیاسی - اجتماعی زمان خودشان بود. پدر یکی دیگر از شاگردانش نیز از شخصیت های مهم دربار و رییس تشریفات بود.
هدف خیلی از موزیسین ها این بود که موسیقی را به خانواده هایی ببرند که سرشان به تن شان می ارزد و خدای ناکرده این طور نباشد که به خاطر یک دستمزد ناچیزی که در یک جلسه یا جایی می گیرند، بروند و هنرشان را بفروشند. درباره شرایط اجتماعی آن زمان، بعضی ها می گویند که سازهایشان را زیر بغل شان پنهان می کردند. در دوره ما تا آن جا که من یادم هست، سازها را در دست می گرفتند و به دبیرستان شاپور می آمدند. دختر و پسر تار به دست به دبیرستان می آمدند. حتی بعضی از تارها بدون جعبه بود. آن ها تار لُخت در دست می گرفتند ولی مردم با دیده احترام به آن ها نگاه می کردند. ما محصل بودیم و برای جشن ها در دبیرستان تمرین می کردیم و چون ساز می زدیم مورد احترام مردم کرمانشاه بودیم. شاید 10، 15 سال قبل از ما این مساله قدری مذموم بوده است و نوازندگان سازشان را زیر عبایشان پنهان می کردند. وقتی در سال 1323 در تهران نزد اعضای شورای موسیقی ساز زدم و مورد قبول همه واقع شدم، مرحوم موسی معروفی ساز خودشان را به من دادند و تازه قصد داشتم به هنرستان بروم و تحصیل کنم. همه تایید کردند و حتی گفتند که به رادیو بروم و حتی برنامه ای هم به من دادند که در آن برنامه قطعه ای اجرا کنم. در شهر کرمانشاه هم همین طور بود. این، آن و آن و این بگو! آنچنان مورد احترام واقع شده بودم که می گفتند: پسر جوانی نوازندگی اش آنقدر قابل بوده که جزو نوازندگان تکنواز درجه یک رادیو شده است. تا سال ها نیز به همین منوال بود. اگر بعضی ها می گویند موزیسین ها مورد احترام نبودند، باید بگویم خیر! این طور نبود! شاید قشرهایی وجود داشتند که طرز تفکرشان طوری بود که موسیقی برایشان از اصل و اساس مذموم بود و آن را کوچک می دانستند ولی این ها خیلی در اقلیت بودند. در حالی که ما خیلی مورد احترام مردم بودیم اما مساله موسیقی هنوز که هنوز است مورد بحث و اختلاف است. اگر بخواهم موسیقی را تعریف کنم و توضیح دهم چون دامنه آن خیلی وسیع است، این کار بسیار سخت است. موسیقی گوشه ای از هنرهاست که بسیار لطیف است. از بدو خلقت وقتی زبان پیدا شد، موجودات بشری و انسان ها از هر صدایی لذت می بردند. صدای موجِ آب، بلبل، طیور و... مسلما یواش یواش دامنه اش گسترده تر شد و انسان های اولیه با وسیله ای که خودشان با یک نی یا طبل می ساختند صداهایی تولید می کردند و لذت می بردند. موسیقی تلطیف روح و عادت گوش است. شما می بینید که یک چینی گوشش به موسیقی ای عادت دارد که ما عادت نداریم. بعد از انقلاب که سبک موسیقی عوض شد، عده ای جوان آمدند و موزیسین های قدیمی را کنار گذاشتند. چرا؟ نفهمیدم! آمدند ماها را عوض کردند، کنار گذاشتند. حالا اگر ما ساز بزنیم ممکن است بگویند: این ها چیست که می زنید؟! موسیقی عادت گوش هم هست و این وظیفه صدا و سیماست که گوش مردم را به موسیقی ایرانی خودمان عادت دهد.

ولی درباره ویژگی های کارهای هنری خوب! یک ماجرا را خدمت تان عرض کنم. بعد از تاسیس رادیو در سال های 1318-1219 به بعد دو نفر تکنواز تار بودند؛ یکی مرتضی خان نی داوود که شاگرد درویش خان بود و خیلی قشنگ ساز می زد و یکی هم عبدالحسین خان شهنازی که پسر کوچک آقا حسینقلی بود. برادر بزرگ تر عبدالحسین خان، حاج علی اکبرخان شهنازی از ساززن های درجه اول و بسیار پرقدرت و بی نظیر بود ولی حس و حالی که صدای ساز عبدالحسین خان داشت در صدای ساز حاج علی اکبرخان نبود. حاج علی اکبر خان هیچ وقت سولیست رادیو نشد. عده ای حتی از شاگردهای آقای علی اکبرخان که خلیفه کلاسش هم بودند نیز به سبک عبدالحسین خان ساز می زدند. زمانی که عبدالحسین خان به رادیو آمد، سبک تارنوازی را عوض کرد و سبکی به وجود آورد که من و فرهنگ شریف عاشق آن سبک بودیم. آن شیوه نوازندگی حال عجیبی داشت. ممکن است بعضی بگویند فلان کس بهتر از آن بود و به رادیو هم نرفت، باید بگویم اشتباه می کنند چون اگر بهتر بود می بردندش! مرحوم احمد عبادی چند بار به من گفته بودند که من متاسفم که چند سال دیر به رادیو رفتم. یا درباره سه تار، بعضی ها می گویند ما شاگرد مرحوم احمد عبادی بودیم. باید بگویم عبادی هیچ شاگردی نداشت. ممکن است یکی، دو دفعه پای ساز ایشان نشسته و سلام و علیکی کرده باشند ولی اگر شاگرد ایشان بودند یک تکه ساز مثل ایشان بزنند. چندین بار که با ایشان نشسته بودم، گله کرده و گفته بود: این هم ساز است که این ها می زنند؟ من خیال می کردم مبالغه می کنند. مدتی با ایشان قهر بودم تا این که یک شب صدای سازش را از رادیو شنیدم. از زمین تا آسمان با بقیه فرق می کرد. به منزلش رفتم، رویش را بوسیدم و گفتم: استاد، اشتباه کردم، تو اگر بگویی راست گفته ای. آخر این قدر اختلاف؟ بلی این قدر اختلاف. اختلاف در حس و حال. همین چند روز پیش از طرف خانه موسیقی کرمانشاه به آنجا دعوت شدم. بچه 90 ساله ای را دیدم که یک ارکستر را اداره می کرد. خودش به تنهایی ویولن و کمانچه می زد و از آن هایی است که در آینده نابغه خواهد شد. اشک به چشمانم آمد و دلم سوخت. پیش خودم گفتم: ... چه عشقی پیدا کرده است؟ یک نفر نمی پرسد آن ویولن زنی که بهترین ویولن زن بود و فوت کرد، زن و بچه اش چطور زندگی می کنند. از صبح تا غروب نوارش را پخش می کنند ولی یک شاهی برای زن و بچه اش نمی فرستند. کسی را نمی فرستند ببیند شاید زن و بچه اش گرسنه باشند. شاید هیچ نداشته باشند.

هیچ نظری موجود نیست: