قدیمی ها - م.صدر
(قست هفدهم): زمان اردیبهشت 1357، مکان خانه ای در خیابان مقصود بک نرسیده به چهار
راه دکتر حسابی در منطقه تجریش. ساکن آن خانه، مردی چهل و دو ساله دارای تک فرزندی
مریض و دور از پدر. چه کسانی در انتظارش هستند؟ کودکانی عقب افتاده در بیمارستان که
سال هاست عادت کرده بودند همه ماهه مردی به دیدارشان برود و برایشان اسباب بازی
ببرد و برایشان بخواند: «هر کی ندونه من می دونم دنیای نور چشمات، هر کی ندونه من
می دونم حوض بلور چشمات» باز چه کسانی در انتظارش هستند؟ بیش از ده خانواده ای که
اکثراً در روستاهای دور افتاده کشور که کودکان عقب افتاده ذهنی و جسمی دارند که
مردی از تبار باران برایشان خرجی
بفرستد. از کجا آنها را یافته است؟ سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی لیست ده خانواده
از محروم ترین آنها را که کمک های آن سازمان کفاف مخارج درمانی فرزندانشان را نمی
داده به آن مرد بارانی داده بودند. باز چه جمعیتی در انتظارش هستند؟ نسلی که برای
بیش از نه سال عادت کرده بودند هر جمعه شب روبروی تلویزیون بنشینند و او و برنامه
اش را ببینند. باز چه کسانی در انتظارش هستند؟ کسانی که عادت کرده بودند او را در
گوشه و کنار شهر ببینند که دارد با مردم کوچه و بازار مصاحبه می کند و بیشتر به
درد دل آنان گوش می دهد تا انجام مصاحبه. باز هم بگویم چه کسانی در انتظار او
هستند؟ هنرمندانی که او آنها را به مردم شناسانده و به شهرت رسانیده آنهم بدون هیچ
چشمداشتی. هنرمندان پیشکسوت هم همینطور که بعد از سالها کسی آمد و غبار فراموشی را
کنار زد و از آن ها تجلیل کرد و دست آنها را بوسید و به آنها نوید زندگی داد.
فریدون فرخزاد
باز هم از منتظران بگویم؟ سر در سینما کاپری که پلاکارد «دلهای
بی آرام» را به خود دیده بود. تابلو کاباره باکارا که نوشته بود: امشب و هر شب
وعده ما با شما در کنار... در این کاباره و... آخر از همه من و عباس و علی که
منتظر بودیم او را به اینجا و آنجا ببریم و مواظبش باشیم و آن بی خوابی ها را به
دل و جان پذیرا باشیم.
استودیو مخصوص اجرا و ضبط دو ساعت با فریدون فرخزاد که برای
دو سال باید شاهد آن همه هنرمندان و هنرنمایی ها باشد و فقط چهار برنامه را بخود دید
هم انتظاری بیهوده را می کشید. آن اجسام بی روح هم گویی منتظر آقای شوی ایران
بودند که آن ها بدون او رنگی نداشتند و جلوه ای نداشتند و روحی نداشتند و به نظر
مرده می آمدند. اما همه و همه انتظاری بی سرانجام را تجربه می کردند که فرجامی
نداشت و بازگشتی نداشت و دیدار مجددی هم در بین نبود و آغاز طوفان فرا رسیده بود که
بسیاری آن را می دیدند و حس می کردند.
بله این انتظاری بود که تا به حال 34 سال به طول انجامیده و
برای خودش چهارده سال که با همین انتظار یا بهتر بگویم با همین آرزو دیده در خاک کشید،
آن هم نه خاک وطنی که عاشقش بود.
برگردیم به همان زمان. آخرین قرارداد فریدون با تلویزیون ملی
ایران یک قرار داد دو ساله برای برنامه شو جدید او بنام «دو ساعت با فریدون فرخزاد
بود» این قرار داد خیلی راحت تر از قراردادهای پیشین به توافق نهایی و به مرحله
امضا رسید. چرا که حالا این تلویزیون ملی ایران بود که با آماری که گرفته شد و با
توجه به مقالات همه هفته مجلات (بخصوص ارگان رسمی خود تلویزیون ملی ایران یعنی
مجله تماشا) و روزنامه ها در مورد فریدون فرخزاد به این حقیقت رسیده بود که یکی از
دلال عمده گسترش خرید تلویزیون در ایران بعد از همه فتاوی که برخی از مراجع در
مورد حرام بودن آن صادر کرده بودند این فریدون فرخزاد بوده است که باعث رونق آن
شده و این در نامه های محرمانه سازمان امنیت و اطلاعات کشور که بعد از انقلاب نیز
منتشر شد به اثبات رسید.
یکی از دلایلی هم که فریدون بعد از دو اخراج از تلویزیون
مجدداً دعوت به کار شد همین بود.
این قرارداد شامل 104 برنامه دو ساعته شو و ده برنامه
اختصاصی به مناسبت های مختلف مثل جشن های ششم بهمن (سالروز انقلاب سفید شاه و
مردم) بیست و یک آذر (روز نجات آذربایجان) چهارم و نهم آبان (سالروز تولد شاه و ولیعهد)
هفده دی (روز زن) و بیست و پنج آذر (روز مادر) و... بود.
از اواخر سال 1356 که هشدارها، اخطارها، تذکرات، اطلاعیه ها
و... در مورد شروع حالت بحرانی در کشور به مقامات رده بالا ی مملکت می رسید و
متأسفانه عمدتاً هم نادیده گرفته می شد، با تعدیلی ملایم ابتدا به مقامات پائینتر
مثل ریاست محترم رادیو تلویزیون ملی ایران و باز با تعدیل بیشتری به صورت شایعات
به اطلاع مردم عادی هم می رسید. به همراه این اخبار گاهی موثق و در بیشتر مواقع با
اغراق تهدیدهایی هم بصورت مستقیم به سینماهای نشان دهنده فیلم های هجده سال به
بالا و سپس کاباره ها و نهایتاً اغذیه فروشی ها (مغازه های فروش مشروبات الکلی) و
سپس سینماهای نشان دهنده فیلم های معمولی و غیره می شد. این شایعات که در اوایل جدی
گرفته نمی شدند بعد از آتش زدن برخی از آن اماکن به تدریج جدی تر و جدی تر گرفته
شدند. تا آنجایی که کاباره ها اغلب قراردادهای خود را لغو و برنامه هایشان را
مختصر تر و پوشیده تر کردند و گروه های مختلف هنری خارجی هم شروع به بازگشت به کشورشان
کردند. مراسم انتخاب دختر شایسته ایران و ملکه زیبایی کشور که برای رقابت با ملائکه
کشور های دیگر اعزام می شدند و فریدون مجری
هر دو بود لغو شدند. مراسم خصوصی مثل عروسی ها و تولدها و جشن های مختلف هم به تدریج
کمتر و کمتر شدند تا آن جایی که به صفر رسیدند.
رادیو و تلویزیون هم که به خاطر اطلاع بلاواسطه از اخبار خبرگزاری پارس و گزارشات
محرمانه به وجود عمق بحران و بروز حوادث بیشتر واقف می شد، طبق دستور مستقیم
سازمان امنیت و اطلاعات کشور از حجم برنامه های غیر پوشیده و شاد خود می کاست و غیر
مستقیم دستوراتی برای حذف برخی برنامه ها به مدیران تولید خود می داد که برنامه های
شو فریدون هم در زمره آنها بود.
خلاصه کار به جایی رسید که در هر ماه دو یا سه برنامه بیشتر
آن هم به صورت مخفی پیشنهاد نمی شد که کفاف مخارج و کمک هایی که فریدون باید ماهیانه
می فرستاد را نمی داد. (لازم به ذکر است که
از چهار برنامه ضبط شده از سری شو های دو ساعت با فریدون فرخزاد فقط یکی از آنها
مجوز پخش گرفت).
فریدون که اصولاً آدم ولخرجی بود و برای البسه خود و ما ها
تا آنجایی که می شد دست بالا را می گرفت و اهل پس انداز هم به هیچ وجه نبود به زودی
با حساب بانکی روبرو شد که با سرعت رو به تهی شدن می رفت و کاری هم از دست کسی برایش
بر نمی آمد.
خدا را شاهد می گیرم فریدون حتی در سخت ترین شرایط مالی کمک
به آن خانواده های بی بضاعت و کودکان چشم انتظار را همیشه در اولویت اول و مقدم بر
سایر مخارج قرار می داد. حال این مخارج سرسام آور و این هزینه های کمر شکن به چه
صورتی باید تأمین می شد به نظرم ضرورتی ندارد که بازگو نمایم چرا که بسیاری از
آنها راز داری محسوب می شود. فقط می توانم به دو مورد اشاره کوتاهی نمایم. اول اینکه
من برای فروش موتوری که فریدون به عنوان کادو برایم خریده بود اقدام کردم که با
مخالفت اکید او روبرو شدم که به درستی
استدلال می کرد: من دیگر نمی توانم با اتوموبیل بیرون بروم و برای شناخته نشدن
لازم است که با موتور تو به جاهایی که ضروری است برویم. زیرا کاسکت می زد و در ترک
موتور می نشست و لذا کسی نمی توانست او را بشناسد. دوم اینکه بسیاری از هدایایی که
در طول این سال ها برایش جمع شده بود من می بردم و به جواهری آقای مرتضی مظفریان
واقع در خیابان تخت جمشید روبروی سفارت آمریکا می فروختم. فکر می کنم تا همین حد بیشتر
فریدون راضی نباشد که بگویم چگونه مخارج زندگی آن دوران سیاه را تأمین می کردیم ولی
آنهایی که مخاطب او در آن ایام بودند می دانند که چگونه؟
در همین ماه ها خیلی از به اصطلاح هنرمندان بسیار مشهور با
گردشی یک صد و هشتاد درجه ای ناگهان پشت به همه چیز کرده و در مدح و ثنای انقلابیون
شروع به خواندن ترانه و ساختن فیلم و اجرای تئاتر و سرودن شعر و... کردند که حقیقتاً
باور کردنش غیر قابل تصور بود و هست. بسیاری هم از این سفارت به آن سفارت برای اخذ
ویزا در تردد بودند. جالب اینکه برخی از آنها که از شاه و حکمت سلطنتی دل خوشی
نداشتند با شتاب بشتری در فکر ترک وطن بودند!
حالا روز به روز وضع بدتر و بدتر می شد تا آنجایی که درآمد
فریدون به صفر رسید. اندوخته ناچیز من، عباس و علی هم در مقابل مخارج فریدون شاید
جمعاً کفاف یک ماه او را نمی داد. این وضعیت
فشار فزاینده ای روی فریدون می آورد که توصیف آن تقریباً غیر ممکن است. در
همین شرایط داشتیم به ماه های پایانی سال 1357 می رسیدیم. در این دوران فریدون
هفته ای دو سه روز در خانه ما در تهرانپارس بود و مادر خدا بیامرز من به او دلداری
می داد و هنوز هم غذاهایی را که او دوست داشت برایش می پخت. فریدون می گفت: اینجا
تنها جایی است که احساس آرامش می کنم. من هم تمام سعی ام را می کردم تا او را از
آن افسردگی خارج سازم. این کار در اوایل ساده بود ولی زمانی رسید که کاری از دست هیچکس
برایش ساخته نبود. او باهوش تر از آن بود که سراب های ارائه شده توسط ما را باور کند.
مدتی به سرودن شعر و ترجمه کتاب از آلمانی به فارسی و بالعکس پرداخت و برای چاپ به
خارج فرستاد ولی گویی وقتی ورق برمی گردد همه درها با هم بسته می شوند و تاریکی
همه جا را فرا می گیرد و انسان در کنج تنهایی خود عمیقاً احساس می کند که دیگر امیدی
نیست.
بسیاری از هنرمندان از همان اوایل سال 1356 کلیه دار و ندار
خود را فروختند و تبدیل به ارز کردند و وطن وطن گویان وطن را ترک کردند و به کشور
های مختلف رفتند. حتی همان هایی که مدام در مخالفت با شاه ترانه می خواندند و شعر
می سرودند و...، حتی قبل از خروج شاه از ایران در روز سیاه 26 دی ماه 1357 با عجله
کشور را ترک کردند و رفتند تا برای همگان در مورد نحوه خروجشان از کشور داستان هایی
خیالی بسرایند که...
فریدون داشت با سرعت باقیمانده روحیه خود را از دست می داد
و دیگر از خانه هم بیرون نمی آمد و حتی
گاهی تحمل من و دیگران را هم نداشت. بسیار پرخاش جو و کم تحمل شده بود و حتی کارهایی
را که می گفت اگر بهتر از آنچه که در نظر داشت هم انجام می دادیم باز هم ایراد می
گرفت.
آیا حق نداشت؟ ما همه به او حق می دادیم که چنین باشد و لب
فرو می بستیم و حتی انتظار بد تر از این ها را هم داشتیم. ولی خود من و دیگران چه؟
ما هم به اندازه خودمان و به نسبت خودمان همه چیز را از دست داده بودیم و دیگر امتیازات
و مزایای با فریدون فرخزاد بودن و از شهرت بی انتهای او بهره بردن نبود تا شامل
حال ما هم بشود. ولی هم من و هم عباس و هم
علی تا زمانی که فریدون را تا خود مرز بدرقه کردیم و تا روزی که زنده بود هرگز از
خدمت کردن به او باز نماندیم و تا روزی که زنده باشیم حتی برای مرده او هم هر کاری
لازم باشد انجام خواهیم داد. (علی ر در پنجم آذر 1371 یعنی حدود چهار ماه پس از
مرگ فریدون بر اثر تصادف کشته شد).
مرگ آن نیست که در گور
سیاه دفن شوم
مرگ آن است که از قلب
تو و خاطر تو محو شوم
ایمیل م.صدر:
fereidonnamdar@yahoo.com
۱ نظر:
میشه راجع به قتل مرحوم فرخزاد اگر اطلاع خاصی دارید بدهید. ضمنا" این سری مقالات بسیار عالی بودند. ممنون
ارسال یک نظر