قدیمی
ها - م.صدر (قست دوازدهم): اکنون که سرگذشت از تولد تا اوج شهرت فریدون را پشت سر
گذاشته ایم (البته خیلی به اختصار) و متأسفانه به زمان برگشت موج برای آقای
شوی ایران و بهترین صحنه گردان عمر کوتاه تلویزیون ملی ایران و کسی که بی نظیر
بودن او را حتی دشمنان قسم خورده اش اذعان داشتند رسیده ایم، بهتر است قبل از
پرداختن به مابقی زندگینامه این بی همتای نژاد آریا کمی با فضای آن سال ها نیز
آشنا شویم. شاید هم دلیل دیگر تعلل من در شرح مابقی سرگذشت فریدون این است که می
خواهم رسیدن به نشیب های زندگی او را هر چه ممکن باشد به عقب بیندازم زیرا
اولاً یادآوری آنها برایم بسیار دشوار است و ثانیاً برای اینکه سرعت ناملایمات برای
فریدون از سال 1352 یعنی زمان بالاترین قله ای که رسید تا 1357 آهسته ولی از
آن سال تا روز نحس سیزده مرداد 1371 با شتاب بیشتری به او رو کرد، باشد. می دانم
برای بسیاری از شما عزیزان که او را صمیمانه دوست دارید شاید تحمل آنچه خواهید
خواند دشوار تر از من باشد که دارم آن خاطرات را در ذهنم مرور می کنم تا بدون کم و
کاست و یا مبالغه آنها را به رشته تحریر در آورم، ولی بی مورد نمی دانم به برخی از
حوادث ناگواری که در خلال آن سال های زیبا اتفاق افتاد اشاره ای بنمایم تا بیشتر
با حال و هوای آن دوران آشنا شوید و به تبع آن تجسم آنها برایتان آسان تر و
دقیقتر شود.
اکنون
می پردازم به نقل «شب کذایی».
طرفداران
افراطی و دوستداران مصمم بسیاری از هنرمندان یا بهتر است بگویم برخی از عاشقان پاکپاخته
آنها که سری نترس داشتند، برای رسیدن به هنرمند محبوبشان یا حتی دیدن آنها از نزدیک
حتی برای چند لحظه هم که شده از هیچ کاری فروگذار نمی کردند و بعضاً از راه
های نامناسبی که تشخیص می دادند تنها راه است می خواستند به هدف خود
برسند. مثلاً هنگامی که در سال 1351 سرکار خانم فروزان این بت افسانه ای سینمای ایران
می خواستند برای شرکت در مراسم جوایز سپاس به هتل اینتر کنتیننتال (لاله فعلی) بروند
کم مانده بود که سیل دوستداران ایشان از حلقه محافظان ماموران شهربانی عبور کرده و
به ایشان برسند. یعنی به مویی بند بود که خوشبختانه پرسنل انتظامات خود هتل به بیرون
آمدند و با ملایمت تمام از این اتفاق جلوگیری نمودند. یا اینکه چندی قبل از آن
دختری اسید روی صورت آقای منوچهر وثوق ریخته بود که خوشبختانه صدمه زیادی وارد نکرد
و یا دختر دیگری که روی صورت آقای داریوش اقبال اسید پاشید و ایشان را روانه بیمارستان
کرد و چندین فقره دیگر از این قبیل اتفاقات که قبل از اقدام خنثی شده بودند.
من
و دو نفر دیگر که آموزش های ورزش جودو را فرا گرفته بودیم در اغلب رفت و آمدهای فریدون
مواظب و یا بهتر بگویم منتظر چنین افرادی بودیم و متخصصین شهربانی هم به ما آموزش
های لازم دیگر را داده بودند و می دانستیم که لزوماً این گونه افراد می توانند
دختر و یا زن نباشند و اشخاص دیگری را برای این کار اجیر کرده باشند. با این
مقدمه می پردازم به اصل ماجرا.
شب
بیست و یک به بیست و دو آذر ماه 1352 بود. شبی بسیار سرد، برفی، یخی و طبق معمول
فریدون در معیت من و دو نفر دیگر از خانه اش در امیرآباد راهی کاباره باکارا در
طبقه زیرین سینما آتلانتیک (آفریقا فعلی) شد. ساعت 21:00 بود. ارکستر فریدون طبق
قرارداد از ساعت 20:00 مشغول نواختن موزیک ملایم برای کسانی بود که زودتر به کاباره
می آمدند، حالا یا برای شنیدن موزیک زنده یا رقص یا اینکه می خواستند با کوپل
خود تنها باشند و صحبت نمایند و یا علاقه داشتند از ابتدای شروع برنامه ها
آنها را ببینند. فریدون بعد از تعویض لباس در اتاق مخصوص که همزمان گروه رقصندگان
اسپانیولی هم بی محابا مشغول تعویض لباس و آرایش خود و غیره در آنجا بودند به روی
سن آمد و ضمن خوش آمد گویی به حضار طبق معمول برنامه را با ترانه ای از خودش به
نام «شرقی غمگین» آغاز نمود که مسئول نور هم سنگ تمام گذاشت.
درست
در وسط سالن میز سی و دو نفره ای که ابتدای آن لبه سن و انتهای آن منتها علیه سالن
بود را به طرز بسیار با شکوهی چیده و آماده کرده بودند. ما معمولاً شاهد چنین
اتفاقی در بعضی از شب ها بودیم که با دیدن آن می دانستیم که امشب یا هنرمند دیگری
خواهد آمد یا شخص یا اشخاص خاصی حضور خواهند داشت. ولی آن شب میز مورد نظر را بسیار
مجللتر از همیشه تزئین کرده بودند و ما فهمیدیم که باید میهمانان عالی قدری در شرف
آمدن باشند. ساعت 21:30 بود که چند نفر مرد آمدند و میز را وارسی نمودند و
نگاهی به اطراف انداختند و رفتند و بعد از چند دقیقه خانم م. ا. به اتفاق شوهرشان
و سی نفر دیگر وارد شدند که از نوع لباس هایشان و جواهراتشان معلوم بود که از
متمولین و صاحبان نفوذ هستند. من در همان وحله اول این خانم را شناختم زیرا هم از
نظر زیبایی و هم از نظر تمول و شیک پوشی بسیار مشهور و در جرائد غالباً نام ایشان
آورده می شد. لباس ماکسی دکولته بسیار شیکی هم پوشیده بودند که همراه با
تلألو جواهرات، زیبایی ایشان در حد زایدالوصفی به چشم می خورد. آقایان
هم تماماً لباس های اسموکینگ یا فراگ پوشیده بودند. برای آن شب صاحب کاباره مرحوم
آقای محمد کریم ارباب سفارش بسیاری به مدیر کاباره نموده بود که علاوه بر پذیرایی
بی نقص قرار بود هیچگونه هزینه ای هم از آنها دریافت نشود. حتی به خود فریدون
هم تلفنی اهمیت میهمانان آن شب خاطر نشان شده بود. خانم م. ا. اولین و بهترین
صندلی که چسبیده به سن بود را انتخاب نموده و نشسته بودند.
از
بدو ورود این میهمانان عالیقدر تا این لحظه همان گروه اسپانیولی مشغول رقص و آواز
بودند که تعدادشان به ده نفر می رسید و برنامه بسیار با شکوهی عرضه می کردند. با
تمام شدن برنامه آنها و قبل از اینکه صحنه را ترک کنند فریدون آمد و به زبان اسپانیایی
از آنها تشکر کرد. یکی از آن خانم ها که مدیر گروه بود فریدون را سفت و سخت بوسید
و رفت و همانطور که عادت فریدون بود لبخندی که نمی شد فهمید از آن بوسه رضایت
داشته است یا نه بر لبانش نقش بست. فریدون طبق رسم آن زمان ها از خانم م. ا. و
شوهرش که روبرویش نشسته بود و خانواده ایشان برای حضور در آنجا تشکر کرد و از
خانم شهره تقاضا کرد که به روی سن بیاید. شهره آمد و فریدون برای خشک کردن عرق روی
صورتش (فریدون خیلی عرق می کرد مخصوصاً تحت تابش پرتو نورافکن ها) به همان اتاق
رختکن رفت که من همراهش رفتم و دیدم اینبار گروه رقص اسپانیولی دارند لباس های
خودشان را در می آورند تا لباس های معمولی خود را بپوشند و بروند تا در کنار بار
بنشینند و منتظر مصاحب بمانند!
بعد
از اتمام برنامه 20 دقیقه ای شهره فریدون مجدداً آمد و مشغول صحبت بود که گارسون
مخصوص سن که سراپا سفید پوشیده بود آمد و یادداشتی را روی سینی طلائی رنگی به او
داد. خانم م. ا. ضمن تقاضای ده شامپاین برای فریدون (کاباره روهای آن زمان می
دانند که سفارش شامپاین برای هر هنرمندی به معنی این نبود که همه بطر شامپاین را
بدهند به آن هنرمند تا بنوشد. فقط به تعداد سفارش در گیلاس های مخصوص در یک سینی کمی
شامپاین می بردند روی سن و هنرمند مربوطه ضمن گفتن نام سفارش دهنده از ایشان تشکر
می کرد و جرعه بسیار کمی از فقط یک گیلاس می نوشید. ضمناً هزینه هر بطر شامپاین
برای سفارش دهنده یک هزار تومان بود که هشتصد تومان آن برای هنرمند مربوطه و دویست
تومان آن هم برای کاباره منظور می شد) خواستار اجرای ترانه معروف «چرا هیچکس نمی
خواد حرفامو باور بکنه» شد. فریدون هم به ارکستر دستور آمادگی برای اجرای آن ترانه
را داد. هنوز دو دقیقه از شروع اجرای آن نگذشته بود که آن خانم که حالا می
شد گفت نیمه مست بود، بلند شد و از پله های کنار سن بالا رفت و دست هایش را
انداخت دور گردن فریدون و لب او بوسید. این بوسه به قدری طولانی شد که ارکستر به ناچار
شروع به آکورد گرفتن نمود. وقتی فریدون به سختی ولی مؤدبانه خود را از دست این
خانم رها کرد مابقی ترانه را خواند و آن خانم هم برگشت روی صندلی اش. حالا نوبت
رقص خانم جمیله (همسر مرحوم ارباب) بود که 45 دقیقه به طول انجامید و مجدداً فریدون
آمد تا کمی جوک تعریف کند که ناگهان آن خانم با صدای بلند فریاد کشید: فریدون
دوسسسستت دااااااااارم که فریدون هم به ناچار و با لحن مخصوص خودش گفت مرسی عزیزم،
شب خوبی داشته باشی، بهت خوش می گذره؟ که آن خانم جواب داد بعععععععععععععله. فریدون
داشت درباره برنامه بعدی توضیحاتی می داد که آن خانم فریدون را سر میزشان دعوت کرد
(این عمل طبق قوانین آن زمان ده هزار تومان برای سفارش دهند هزینه بر می داشت.
معادل نصف قیمت یک دستگاه اتوموبیل پیکان) فریدون هم رفت و کنار ایشان نشست و ...
فریدون
به سه دلیل نمی توانست این تقاضا را رد کند اول اینکه جزء قراردادش بود که باید
دعوت میهمانان را قبول می کرد زیرا سود آن برای کاباره هم منظور می شد و دوم
اینکه اگر قبول نمی کرد آن خانم وضعش بدتر می شد و بلند تر فریاد می کشید و سوم اینکه
تقریباً همه حضار آن خانم را می شناختند که قدرت آن را داشت که همه کاباره را یک جا
بخرد و یا آن را با یک سفارش تعطیل کند. از همه این ها که بگذریم رد دعوت یک خانم
بی احترامی و بی ادبی نسبت به او محسوب می شد. از همه مهمتر معلوم بود که عاشق است
و قصد خودنمایی یا هر چیز دیگری را ندارد. ولی او هر که بود و هر احساسی که داشت و
به هر چه که می اندیشید و در آروزیش بود یک زن شوهر دار محسوب می شد که
شوهرش هم در آنجا حضور داشت.
در
فاصله ای که فریدون مشغول اجرای برنامه بود و من طبق معمول نزدیک راهرو منتهی به
پله ها که به طرف بالا و درب خروجی می رفت ایستاده بودم، ناگهان شوهر بسیار کوتاه
قد آن خانم که هیچ تناسبی و هیچ سنخیتی با او نداشت را دیدم که رفت نزدیک تلفنی که
در گوشه بالکن نزدیک بار قرار داشت و حس کردم که دارد با عصبانیت خاصی صحبت می
کند. من بدون اینکه او متوجه شود از پشت نزدیکش شدم و شنیدم که می گوید «این زن
آبروی مرا برده به رضایی و بچه ها بگو بیایند و روی فرخزاد را کم کنند». او آن
قدر عصبانی بود که نه متوجه آمدن من شد و نه رفتن من. از طرفی آنجا آنقدر تاریک و
شلوغ بود که اگر نگاه هم می کرد چیزی نمی فهمید. بلافاصله نزد فریدون که بنا به
دعوت دوباره آن خانم مجدداً در صندلی پهلوئی او نشسته بود رفتم و مطلبی را که شنیده
بودم در گوشی به او منتقل کردم. فریدون بعد از اینکه صحبتشان تمام شد ایستاد و از
آن خانم عذر خواست و آمد در گوشه ای پرسید : بگو ببینم دقیقاً چی شنیدی؟ و من همه
را باو گفتم چند لحظه ای ساکت ماند ولی عکس العمل خاصی نشان نداد و چیزی هم نگفت.
از او پرسیدم دستور چیست؟ گفت: از این خانواده بعید است کاری بکنند، برو و راحت
باش.
زمان
به آهستگی می گذشت و علیرغم اطمینان فریدون از اوضاع ما هر لحظه منتظر بروز
اتفاقی بودیم. ولی ظاهراً همه چیز آرام بود. عقربه های ساعت سه بامداد را نشان می
داد که مهتابی ها روشن شدند و همه ظرف چند دقیقه کاباره را ترک کردند. انگار نه
انگار که تا چند دقیقه قبل اینجا در سالن و در بالکن متجاوز از دویست نفر نشسته
بودند. من به فریدون گفتم اجازه بده تلفن کنیم کلانتری دو نفر را بفرستند. گفت
لازم نیست ولی برو ببین بیرون خبری نباشد. رفتم بالا. برف به شدت می بارید و
هوا بسیار سرد بود. چهار اطراف را نگاه کردم کسی نبود. بنز دویست و هشتاد سفید رنگ
فریدون درست کنار درب کاباره در ابتدای کوچه پارک شده بود. برف های روی آن را کنار
زدم و برگشتم پائین. من و دو نفر دیگر که مواظب فریدون بودیم او را در میان
گرفتیم و آمدیم بیرون. هنوز نزدیک ماشین نرسیده بودیم که ناگهان چهار نفر از
پشت درخت و پشت ماشینی که در کنار خیابان پارک بود و دیگری از تو رفتگی درب مغازه
ای در آنطرف کوچه و آخری از داخل جوی آب بیرون آمدند. عباس یک از محافظین
به محض دریافت اولین مشت بی هوا به شقیقه اش نقش بر زمین شد. علی محافظ دوم
توانسته بود دو نفر از مهاجمین را به خود مشغول کند و من هم پشت به فریدون و
رو به دو مهاجم دیگر داشتم حداکثر تلاشم را می کردم تا نگذارم آنها به فریدون نزدیک
نشوند. در این اثنا دو عامل به من کمک کرد یکی اینکه پای یکی از آنها روی برف سر
خورد و با سر به زمین افتاد، گویا مچ پایش هم در رفت و عامل دوم اینکه نفر دیگر یک
دستش بند بود و با یک دست حمله می کرد به این معنی که شیشه ای در دستش بود که
ظاهرش شیشه ودکا بود ولی من دانستم که کسی با شیشه ودکا برای دعوا نمی آید و حتماً
آن شیشه محتوی اسید است. تمام توجه من به آن دست طرف که شیشه را نگه داشته بود
معطوف شد و لذا با یک ضربه محکم پا به کتفش آن شیشه به زمین افتاد و شکست و
با تعجب دیدیم که بخاری از روی
برف ها بلند شد و دود بد بویی هم به مشام رسید. در این موقع فقط یک لحظه وقت داشتم
تا فریدون را داخل ماشین بیندازم و به او بگویم«تو برو» و این دو کلمه را آن
قدر از ته گلو و با تمام قوا فریاد زدم که تا مدت ها گلویم درد می کرد. فریدون
سوار شد و با اینکه زیاد رانندگی نمی دانست به راحتی رفت زیرا عصر زنجیر چرخ ها را
بسته بودیم. علی هم حالا دیگر توانش در حال اتمام بود و داشت مغلوب آن دو نفر می
شد و مهاجم سوم هم بلند شده و داشت لنگ لنگان به طرف من می آمد. بالاخره علی
هم از شدت درد به زمین افتاد و با آخرین نگاهش به من فهماند که دیگر کاری از
دستش بر نمی آید و دیگر نیرویی برایش باقی نمانده است. من دانستم که مقاومت دیگر
فایده ای ندارد و با لیز بودن زمین امکان فرار هم وجود ندارد، پس طبق آموزش
هایی که دیده بودم سرم را در میان دست ها و زانوانم گرفته و چهار زانو نشستم
و خود را آماده بدترین ضربه ها کردم. همینطور هم شد. تا یک دقیقه یا بیشتر کتک می
خوردم. من هم دیگر خم شده بودم روی زمین و فقط می توانستم از چشم هایم محافظت
نمایم و بس.
ناگهان خوشبختانه از دور صدای سوت گشت های
پیاده کلانتری 25 یوسف آباد (پاسبان ها) را شنیدم. آن سه نفر چهارمی که پایش
را گرفته بود را هم بلند کرده و با دو موتور سنگینی که پشت دو ماشین
پارک کرده بودند فرار کردند. وقتی آن دو پاسبان به ما رسیدند، پرسیدند می خواهید بی
سیم بزنیم آمبولانس بیاید؟ گفتیم نه خوبیم. باز پرسیدند می خواهید برویم کلانتری شکایت
کنید؟ زیرا بیسیم زده ایم گشت های سوار آنها را دستگیر کنند، گفتم نه شکایت نداریم.
علی گفت: چرا من دارم، من شکایت دارم. ضمن فشار دادن پشتش به او اشاره کردم که بگوید
نه و گفت: نه شکایت ندارم و فقط برایمان یک تاکسی بگیرید. اولین تاکسی را متوقف کردند
و علی و عباس رفتند. من هم گفتم خانه مان نزدیک است و خودم می روم و رفتم داخل کوچه.
خدا می داند تا انتهای دیگر کوچه که به خیابان کاخ شمالی می خورد را با چه حالی طی
کردم. زیرا دهانم پر از خون بود و هر قدر که آن را از دهانم خارج می کردم بلافاصله
جایش پر می شد من نمی دانستم آن همه خون از کجا می آید. درد جای مشت ها و لگد ها به
من می گفتند: نمی توانی به خانه برسی و همین جا تا صبح یخ می زنی و میمیری.
آن زمان ها شب های طهران مثل حالا نبود و بندرت
ماشینی تردد می کرد. اولین تاکسی نگه داشت ولی تا مرا دید گفت ماشینم کثیف می شود و رفت. ماشین بعدی یک سواری بود و مردی مسن که مرا با
محبت سوار کرد. گفتم: ببخشید ماشینتان خونی می شود. فردا خودم آن را برایتان خواهم
شست. گفت: فدای سرت پسرم. کجا میری؟ گفتم امیرآباد روبروی پمپ بنزین و از طریق
بلوار مرا رساند. در خیابان اصلی پیاده شدم زیرا نمی خواستم آدرس خانه را بداند.
لازم به ذکر است که همه این ملاحظه کاری ها و شکایت نکردن و غیره به خاطر درز نکردن
موضوع به جرائد بود که هنگامه ای بر پا می کردند که اصلاً نه برای فریدون و نه آن
خانم وجهه خوبی نداشت.
دیدم
چراغ خانه روشن است، پس زنگ زدم فریدون فوراً از طبقه سوم به پائین آمد و مرا با
زحمت بالا برد چون نمی خواستم وزن من بر او تحمیل شود بیشتر سعی می کردم به اتکاء
خودم پله ها را بپیمایم. به خاطر اینکه فرش و زمین خونی نشود مستقیماً به حمام
رفتم که تا مدتی آبی که از من به کف وان می ریخت قرمز رنگ بود.
در
آن پیکار دو دنده چپ من شکست که هنوز هم بعد از گذشت سی و هشت سال درد می کنند.
استخوان انگشت کوچک دست راستم هم شکست که همانطور کج جوش خورد و تا اکنون هم به
همان صورت باقی مانده است. گوشه چپ لبم هم پاره شد و دست راستم هم تا دو سه
هفته ای بالا نمی آمد و چند کبودی و جراحت دیگر. فریدون فوراً سید خانم خدمتکارش
را بیدار کرد و با کمک او زخم هایم را بستند. سید خانم دائم به زبان ترکی به ضاربین
فحش می داد. بعد چای خوردیم و سپس بقیه ماجرا از آنجایی که فریدون رفته بود
را برایش تعریف کردم. بعد هم با پای راست لنگ لنگان بلند شدم تا بروم در اتاق
محافظین بخوابم که فریدون گفت: «تو، علی و عباس امشب جون مرا نجات دادید زیرا
با صورت اسید خورده من می مردم» گفتم: کاری نکردیم و بخیر گذشت و... ولی از
امشب باید پاسبان صدا کنیم. نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت: جبران می کنم.
فردای
آنروز فریدون برای من یک موتور سوزوکی 1000 مشکی خرید به قیمت 23900 تومان و آن
زمانی بود که یکدستگاه پیکان نو 21140 تومان قیمت داشت. آن موتور نزدیک به سی و
چهار سال است که اجازه تردد ندارد ولی من به یاد آن شب و به یاد آن دوران طلایی و
به خاطر اینکه بارها فریدون را در مواقعی که دیرش شده بود و هوا هم خوب بود و برخی
میهمانانش را با آن به مقصد رسانیده بودم نگه داشته ام و نزدیک به چهل سال
است که ارزشمندترین میهمان همیشگی میهمانخانه خانه من است. ولی افسوس که دیگر نه
راکبی دارد و نه ترکی و نه شوقی برای رفتن و نه مقصدی که همه در آن شاد باشند و در
انتظار فریدون فرخزاد که بیاید و همه را شاد کند. ولی ذهن آن موتور نیز مانند
صاحبش پر است از خاطرات. خاطراتی که فقط با مرگ از بین می روند و اکنون من آنها را
با شما عزیزان شریک شده ام.
بقول
نادر نادر پور:
باز
آمدم به شهر قریبی که آسمان
چون
سقف کهنه بر سر او چکه می کند
شهری
که نوجوانی من در خیال او
چون
برگ های مرده یکسره بر باد رفته است
شهری
که نوجوانی او در خیال من
چون
خواب های کودکی از یاد رفته است
ما
هر دو کاخ های نگون بخت سلطنت
در
بامداد مستی تاریخیم
در
ما خیال و خاطره آتش گرفته است
مرگ آن نیست که در
گور سیاه دفن شوم
مرگ آن است که از قلب
تو و خاطر تو محو شوم
ایمیل م.صدر: fereidonnamdar@yahoo.com
۲ نظر:
عالی بود مثل همیشه سپاسگزارم از شما جناب صدر
خیلی قشنگ بود اشک تو چشمهام جمع شد وتی فریدون براتون موتور خرید ، امروز صبح راننده تاکسی جنتلمنی رو دیدم که صداش و سیبسلهاش شبیه فریدون بود و من وقتی سوار ماشین شدم بی اختیار گریه کردم شاید من این مرد بزرگ رو هیچوقت از نزدیک ندیدم ولی می تونم کاملاً حسش کنم اون روحی لطیف داشت و مثل هیچکس نبود
من می تونم احساسش کنم ازاینکه زمانی بود که ما نبودیم و زمانی نیست که ما هستیم حسرت می خورم !
ارسال یک نظر