کافه سه پنج: این آقا (رضا براهنی) پنجشنبهی بعد مقالهی مفصلی نوشت در مجلهی «فردوسی» که
این خانوم الهه بود و… ضد نوشتههایش قبلیاش حرف زد.» گفتوگو با گلستان به بهانهی
دیگری بود اما او به خاطرات دیگری گریز میزند: «خبر مرگ فروغ را در کافه نادری به
من ندادند. اون طفلک که در بغل خود من مرد».
»من فقط پسر صاحب کافه را یادم است که پسر ارمنی قدبلند فربهی
بود. خوشسیما هم بود و در ارکستر سمفونیک تهران ویولن میزد. این تنها چیزی بود که
کافه نادری برای ما داشت. بعد، از سال ۱۳۲۰ یا ۲۱ ما به کافه فردوسی میرفتیم.» خاطرات
جان میگیرد در کلام ابراهیم گلستان و باز رنگ میبازد: «این اشتباهی است که همه میکنند.
ما اصلاً کافه نادری نمیرفتیم.» در میان خاطرات پریدهرنگ، مرد «اسرار درهی جنی»
نقب به حکایتهای دیگر میزند: «جمعه، شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سهشنبه بود که فروغ
مرد. این آقا (رضا براهنی) پنجشنبهی بعد مقالهی مفصلی نوشت در مجلهی «فردوسی» که
این خانوم الهه بود و… ضد نوشتههایش قبلیاش حرف زد.» گفتوگو با گلستان به بهانهی
دیگری بود اما او به خاطرات دیگری گریز میزند: «خبر مرگ فروغ را در کافه نادری به
من ندادند. اون طفلک که در بغل خود من مرد.» همهی این گذشته از یک پرسش دربارهی
تخریب یک مکان شروع شد. همین دو کلمه برای گلستان کافی بود: «کافه نادری».
اصلاً و ابداً کافه نادری نمیرفتیم
«این اشتباهی است که همه میکنند. اصلاً ما کافه نادری نمیرفتیم.
روزها کافه فردوسی بودیم در خیابان استانبول و شب هم اگر میخواستیم جایی باشیم به
کافه شمشاد میرفتیم. شاید اشخاص دیگری به کافه نادری میرفتند. من، چوبک، قائمیان
و هدایت اصلاً آنجا نمیرفتیم. کافه نادری به خاطر بیفتک معروف بود که توی بشقابهای
چدنی میآوردند. هدایت اصلاً مخالف گوشت بود. از بوی گوشت هم بدش میآمد.» برخلاف گفتههای
ابراهیم گلستان، سالهاست بسیاری از دوستداران ادبیات به یاد محافل روشنفکری در دههی
چهل پا به کافه نادری میگذارند و به یاد صادق هدایت و چوبک و … گپ میزنند و قهوه
میخورند.
آیا هدایت به کافه نادری میرفته است؟ مصطفی فرزانه در کتاب «آشنایی با صادق هدایت»(۱)
مینویسد: «… پس با همدیگر بیاییم به کافه نادری؟» … «… صادق هدایت سر ساعت شش و نیم
در کافه نادری نبود.»(۲) و در صفحهای دیگر میآورد: «… همین که پای صادق هدایت به
کافه (نادری) رسید، جلوش دویدم.»(۳)
بااینهمه نباید این تأکید فرزانه را هم نادیده گرفت: «حالا میدانستم پاتوق او
(صادق هدایت) صبحها کافه فردوسی است.»(۴)
شاید در سالهای اخیر، روایتهای اینترنتی بودند که پاتوق هدایت را به کافه نادری
منسوب کردند. در ویکیپدیای معرفی لیلی گلستان(۵) آمده: «لیلی به محافل روشنفکری ایران
رفتوآمد داشت و یکی از جاهایی که معمولاً میرفت کافه نادری بود. کافه نادری در آن
زمان پاتوق شاعران، نویسندگان و روشنفکران بود. ابراهیم گلستان گاهی لیلی را با خود
به این کافه میبرد که در همانجا، وقتی حدوداً چهارساله بود، چند بار صادق هدایت را
میبیند. در یکی از این ملاقاتها هدایت پرترهای از او میکشد.»
جای منبع اما در انتهای این نوشتار خالی است. بنابراین تنها میتوان به حرفهای
لیلی گلستان در کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران»(۶) دل سپرد که روایتی شبیه پدرش
دارد: «پیش از رفتن به آبادان که اواخر دههی بیست بود، چیز زیادی به یاد ندارم مگر
اوقاتی که پدرم مرا با خود به کافه فردوسی در خیابان نادری میبرد».
مهدی اخوان لنگرودی هم در کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز»(۷) مینویسد: «…
در روزهای بعد رفتن به کافه فیروز و نادری دوباره شروع میشد و ما سه تا به اضافهی
م. موید هر روز عزم را جزم کرده راهی فیروز میشدیم چراکه قهوه و چای کافه نادری برای
ما هم گران بود».
عکسی از هدایت در چند سایت اینترنتی موجود است، منسوب به کافه نادری که گلستان
این استناد را جعلی میداند: «غیرممکن است. آقای هدایت در کافه نادری نبود. میگویند،
خب بگویند. اینها که حساب نیست. عکسهایی که هست، اگر هم باشد، همهاش در کافه فردوسی
است».
جستوجو در عکسهای منتشرشده از هدایت در کتابهای جمعآوریشده دربارهی او ما
را میرساند به کتاب «صادق هدایت» گردآوری مریم دانایی برومند. در این کتاب کنار عکسی
از هدایت نوشته شده: «هدایت در کافه فردوسی تهران، این عکس را پرویز ناتل خانلری انداخته
است.»(۸)
ابراهیم گلستان
کافه نادری را تخریب کنید
«من خبر ندارم. من چهل سال است که تهران
نیستم. اشکال اساسیتر خراب شدن چیزهای دیگری است. میخواهم بگویم ما به کافه نادری
کاری نداشتیم. چیزی که برای من جالب بود این بود که اگر شب میخواستم گوشت بخورم میرفتم
کافه نادری. آن هم تابستان و نه زمستانها. استیک را توی بشقابهای چدنی میآوردند
که جلز ولز میکرد و ما میخوردیم. حداکثر قضیه این بود. هیچ چیز دیگری از کافه نادری
مورد توجه ما نبود. اگر میخواستیم خوراک بخوریم جاهای دیگری بود. حالا کافه نادری
را خراب بکنند. چه اشکالی دارد. جاهای دیگر را خراب کردند کسی اعتراضی نکرده حالا کافه
نادری را خراب کنند. من کاری نمیتوانم بکنم. چه کار میتوانم بکنم؟» گلستان صریح است،
این روزها اما دغدغهی بسیاری از دوستداران میراث فرهنگی و ادبیات ماندگاری کافه نادری
است، کافهای بازمانده از حسوحال دههی چهل.
حسی که دیگر رنگی در خاطرات گلستان ندارد: «حالا چه فرقی میکند. کافه نادری مرکز
ما نبود. من فقط پسر صاحب کافه را یادم است که پسر ارمنی قدبلند فربهی بود. خوشسیما
هم بود و در ارکستر سمفونیک تهران ویولن میزد. این تنها چیزی بود که کافه نادری برای
ما داشت. ما نمیرفتیم آنجا. قبل از کافه فردوسی ما در خیابان لالهزار به کافه لالهزار،
که پایینش یک شیرینیفروشی بود، میرفتیم».
گلستان روایت خود را از اهمیت گذشته دارد، روایتی که میتواند بسیار متفاوت با
روایتهای دیگر از هویت مکان و رویدادها از دید بسیاری از جامعهشناسان و اهالی ادبیات
باشد: «اصلاً هم فاجعه نیست. اینها چه اهمیتی دارد. کسی قصههایی را که نوشتهشده نمیخواند
و نمیفهمد. الآن اشخاصی در ادبیات پیدا شدهاند. من بیشتر مجلههای تهران را میخوانم.
همه دربارهی ادبیات پرت مینویسند. قصههایی که نوشته میشود. همه میخواهند ابرمرد
بسازند، خب بکنند دیگر. پریشب در لندن فیلمی نشان میدادند؛ خانومی که متصدی بود تعریف
میکرد که شب شعر داشتند و آدم حقهبازی که اصلاً شعر نمیتواند بگوید برای نمایندهی
شعر معاصر ایران آورده بودند که حرف بزند. من چه میتوانم بگویم؟ من که شمشیر دفاع
از تصورات و توهمات اشخاص را ندارم. مثلاً کسی میداند جایی که حافظ در شیراز کباب
میخورده کجا بوده؟ یا خیام در نیشابور در کجا شراب میخورده، خبر دارید؟ یا شکسپیر
در کجای انگلستان؟ اصل کار این است که هدایت چه گفته است و کار هدایت چقدر ارزش دارد.
از نویسندههای عصر جدید کسی از چوبک حرف نمیزند. نسل جوان ایران فقط روی خطی که جلو
پایش گذاشتند، و قلابی است، حرکت میکند».
دوباره به گذشته برمیگردد: «ببینید، اصلاً همهی این بحثها دربارهی کافه نادری
بین ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۰ بوده. بعد هم من در ۱۳۳۰ رفتم آبادان، اصلاً نبودم که بخواهم به
کافه بروم. هدایت هم مرده بود. ما اصلاً در کافه نادری پا نمیگذاشتیم. حالا هر جور
که دوست دارید استنباط بکنید. بعد هم که در دروس خانه ساختم و افراد در بیاتوبوسی
و بیتاکسیای میآمدند پهلوی من یا چوبک».
«بااینحال در بسیاری از شهرهای دنیا چون پاریس کافههای خود
را به سبک و سیاق سابق صیانت میکنند»، گلستان پاسخ میدهد: «کافههایی که در پاریس
هستند فرق میکنند، چون آدمهایی که آنجا هستند فرق میکنند. من وقتی پاریس بودم کافه
فلور که سارتر همیشه به آنجا میرفت، نمیرفتم. من به کافه بغلدستیاش میرفتم. میخواهم
بگویم که ادبیات و شخصیتها و تفکر به کافه ارتباط ندارند».
فروغ در بغل خود من مرد
«هر کس گفته خبر مرگ فروغ را در کافه نادری
به من دادند، غلط کرده. اون طفلک که در بغل خود من مرد. در دهقدمی استودیو من تصادف
کرد. خودم او را تا مریضخانه بردم. بیمارستانی در همان نزدیکی بود، اما گفتند که بیمارستان
بیمهی کارگران است، او را بستری نکردند. هر چی اصرار کردم، زنک قبول نکرد. ناچار از
دروس رفتم تا بیمارستان رضا پهلوی در میدان تجریش. زمانی هم که او را گذاشتند روی برانکارد
تا اتاق عمل زنده بود و نفس میکشید. وقتی پشت در اتاق عمل نشسته بودم، جنازهاش را
آوردند بیرون. من هرگز کافه نادری نبودم. خانهی من دروس بود، بروم کافه نادری چه کار
کنم؟ مزخرف میگویند».
گلستان حالا در نودوسه سالگی روایت خبر مرگ فروغ فرخزاد در کافه نادری را رد میکند
و خط بطلان میکشد بر حرفهایی که پیش از این در گفتوگو با پرویز جاهد بیان کرده بود:
«فروغ رفت خانهی مادرش ناهار خورد و بعد آمد پیش من در استودیو. خواهر فروغ توی خونه
غش کرده بود و ناخوش بود و وقتی اون اومد پیش من ناراحت بود و دید من دارم کار میکنم.
نوار صدای من خراب شده بود و دستگاه من آن را پاک نمیکرد و محمود هنگوال هم پهلوی
من بود. به فروغ گفتم که تلفن کن به آقای ابوالقاسم رضایی که دستگاهش رو برداره بیاورد
و فروغ هم گفت شاید اون سر کار نباشه، من این نوار را میبرم و پاک میکنم و میآرم
و بعد همراه رحمان (کارگر استودیو) سوار جیپ استیشن من شد و رفت و دیگر هم برنگشت و
مرد».
گفتوگو با جاهد و گفتاری جستهوگریخته از پوران فرخزاد تنها گفتههای مستند دربارهی
مرگ فروغ بود تا اینکه سال گذشته مسعود کیمیایی، در گفتوگویی با روزنامهی شرق، حرفهای
دیگری زد: «فروغ فرخزاد در حادثهی رانندگی سرش به جدول میخورد و کشته میشود. باید
فردا برویم از پزشکی قانونی جنازهاش را تحویل بگیریم و تشییع کنیم. اتومبیل خواهرم
را میگیرم. نوزدهسالهام. تصدیق رانندگی ندارم. همه سوار میشوند. محمدعلی سپانلو،
مهرداد صمدی، اسماعیل نوریعلا و احمدرضا احمدی. راه میافتیم به سمت پزشکی قانونی.
جنازه را با آمبولانس حمل میکنند. تند میرود. همه جا میمانند. جاماندهها میروند
ظهیرالدوله. ما به دنبال آمبولانس میپیچیم زرگنده، آنجا یک غسالخانه هست. مردی از
غسالخانه بیرون میآید. میگوید: غسال زن نداریم. باید به مرحوم محرم شوید. خطبهای
خوانده میشود. دو نفر از ما به فروغ محرم میشویم. میشویم برادران او. روی او آب
میریزیم.»(۹)
گلستان دربارهی این حرفها فقط به گفتن چند جمله اکتفا میکند: «کیمیایی پسر خیلی
خوبی است. خیلی هم چاخان است. گفته دیگر من چه کار کنم».
«این خانه سیاه است» را از نظر فکری و
پولی من درست کردم
«فیلم ’خانه سیاه است‘ را دزدیدهاند.
این فیلم را از نظر فکری و پولی من درست کردم و فروغ هم ادارهاش کرده. آقایی به اسم
اکرمی و کی و کی این فیلم را به نام خودشان کردند. درحالیکه هیچ ارتباطی به آن نداشتند.
چند وقت پیش این فیلم در لندن به نمایش درآمد. در آنجا این حرفها را زدم».
گلستان اشاره میکند به بحثی که بارها و بارها در رسانهها مطرح شده. ماجرایی که
سرآغازش به ۱۳۷۶ برمیگردد. ماجرای اکران نسخهی دومی از «این خانه سیاه است» در مجامع
بینالمللی بدون اجازهی او. شاید بتوان سرآغاز این بحث را ناصر صفاريان دانست که گلستان
در نامهای مفصل جوابش را داده است. بر اساس مطالب منتشرشده دربارهی این ماجرا، صفاریان
در تحقيقات و انجام گفتوگوهاي مفصل با صاحبنظران براي ساخت يك سهگانه دربارهی فروغ،
اتفاقي نسخهی ديگري از «خانه سياه است» را پيدا میکند. خودش مینویسد: «ما به نسخهی
كاملتری از ’خانه سیاه است‘ دست پیدا كردیم كه نسخهی اصل همان كپی نمایشدادهشده
در لوكارنو و نیویورك است، با كیفیت بهتر. پس از نوشتهی جمشید اكرمی دربارهی نسخهی
جدید، این مستند از امریكا برای ’ماهنامهی فیلم‘ فرستاده شد.» آنها تصميم میگیرند،
با وجود انكار شديد ابراهیم گلستان در وجود نسخهی ديگري از فيلم (كه نه قطعهی اضافه
و يك قطعهی متفاوت داشت)، هر دو نسخه را به اضافهی گفتوگوهايي دربارهی فيلم به
یک شبكهی ويدیويي ارائه كنند تا امكان مقايسه بين دو نسخه وجود داشته باشد و اين نسخه
در ۱۳۸۱ و همزمان با چهلمين سال ساخت آن فيلم نمایش داده میشود.
براهنی در مجلهی فروسی چه نوشت؟
«آقایی هم در تهران بود به نام رضا براهنی
که روز پنجشنبه در مجلهی ’فردوسی‘ مطلبی در مورد این خانم (فروغ) نوشت که برود زیر
ابرویش را بردارد و به مسایل پایینتنه فکر میکند. جمعه، شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سهشنبه
بود که فروغ مرد. این آقا پنجشنبهی بعد مقالهی مفصلی نوشت در مجلهی ’فردوسی‘ که
این خانوم الهه بود و … ضد تمام نوشتههای قبلیاش حرف زد».
رضا براهنی، هنوز هم پس از گذشت سالیان طولانی از زمانی که در مجلهی «فردوسی»
فروغ را «شاعرهی شهید» خطاب کرد، او را شاعرهی زن پیشرو ایران میداند. در چاپهای
جدید «طلا در مس» ردپایی از ناسزاگویی او به فروغ نیست. گرچه آیدا مجیدآبادی، دانشجوی
دورهی دکتری ادبیات که پایاننامهاش با عنوان «خوانشهای متفرقه از متنی واحد» با
بررسی موردی دربارهی فروغ فرخزاد، مینویسد: «کتاب طلا در مس، که یکی از کتابهای
مشهور رضا براهنی بهشمار میآید، نیز حاوی مطالب توهینآمیز به فروغ و دیگر شاعران
معاصر کشور است. او در این کتاب از سهراب با نام بچه بودای اشرافی یاد میکند و الفاظی
مثل جنون، حماقت، و سادهلوحی را دربارهی او بهکار میبرد. نصرت رحمانی نیز در بینش
او غول یکچشم است و شاملو و اخوان نیز از تیررس اظهارنظرهای غیرفنی، شخصی و تعصبهای
ایدئولوژیک او در امان نمیمانند. به اعتقاد براهنی، فروغ در دورهی اول زندگی در وقاحت
و کثافت و پررویی فروغلطیده بود و رفتاری جلف و فرنگیمآبانه داشته است.»(۱۰)
برای روشن شدن مسأله میشود شمارههای منتشرشدهی مجلهی «فردوسی» (در بهمن ۱۳۴۵) را در کتابخانهی مجلس ورق زد. در یکی از
ستونهای شمارهی ۸۰۳ مجلهی «فردوسی» آمده:
«در این هفته خانم فروغ فرخزاد، ضمن یک مکالمه تلفنی با مسئولان مجله، نسبت به چاپ
شعرشان در مجله فردوسی اعتراض کردند و اطلاع دادند که چون ایشان به روش مجله فردوسی
معترضند و به خوانندگان مجله فردوسی از نظر فهم شعری اعتقاد ندارند موردی نمیبینند
که شعرشان در این مجله چاپ شود. ما ضمن عرض معذرت از خانم فروغ فرخزاد شاعره معروف
از مسئولان صفحه ادبی نیز تقاضا کردیم که از این پس رعایت این اعتقاد راسخ شاعره معروف
را بنمایند ولی امیدواریم خانم فرخزاد در مورد سایر نشریات این ممنوعیت را عمومیت ندهند
و برای آثار خودشان بغیر از مجامع حضوری سایر مردم را هم قابل تشخیص بدهند گو اینکه
چاپ آخرین عکسهای مشارالیه با آثار شعریشان در مجلات هفتگی تهران نشان میدهد که
ایشان خوشبختانه فقط فردوسی را مورد غضب قرار دادهاند.»(۱۱)
گلستان میگوید: «همه چیز خراب میشود. مگر تخت جمشید خراب نشد. من اولین مرتبهای
که تخت جمشید را دیدم که تمام نقشبرجستههای پلهها دیده نمیشد. دو هزار سال اینها
زیر خاک بود. این قاموس طبیعت است. شما میدانید خانهی فردوسی کجا بوده؟ اصلاً مهم
نیست. شاهنامه را خواندهاید؟ «برو راست خم کرد و چپ کرد راست»؟ خانهی فردوسی کجا
بود؟ چه کار به این آثار دارید. قسمت اساسی فکری شاهنامه را خواندید که چقدر تاریخ
مزخرف ساختگی در آن است».
و آثار تاریخی یکبهیک از حافظهی تاریخی مردم پاک میشوند.
پینوشت:
یک. فرزانه، مصطفی: آشنایی با صادق هدایت، نشر مرکز، ۱۳۷۳، صفحهی ۵۵
دو. همان، صفحهی ۶۶
سه. همان، صفحهی ۶۱
چهار. همان، صفحهی ۴۱
پنج. صفحهی ویکیپدیای لیلی گلستان
شش. گلستان، ليلي: تاريخ شفاهي ادبيات معاصر ايران، نشر ثالث، چاپ چهارم، ۱۳۸۸
هفت. اخوان لنگرودی، مهدی: از کافه نادری تا کافه فیروز، نشر مروارید، چاپ دوم،
۱۳۹۲
هشت. نشر آروین، ۱۳۷، دانایی برومند، مریم: ارزیابی آثار و آرای صادق هدایت
نه. مصاحبه با مسعود کیمیایی، روزنامهی شرق، شمارهی ۲۳۷۲
ده. گفتههای او با استناد به «براهنی، رضا: طلا در مس، در شعر و شاعری. چاپ اول.
تهران: زریاب.۱۳۸۰» است.
یازده. مجلهی فردوسی، شمارهی ۸۰۳، صفحهی ۷
۵ نظر:
مصیبت بود پیری و نیستی ..
گلستان ۹۴ ساله، کیمیایی ۸۰ ساله را پسر خطاب میکند..
هر چیزی در این دنیا تاریخ مصرف دارد، از جمله حافظه و شعور..
بگذارید این کهن سالان هم با توهمات خود خوش باشند ..
ناشناس گرامی ابراهیم گلستان متولد 1301 است ومسعود کیمیایی 1320 اینرا در ویگیپیدیا میتوانید ببینید با توجه به آن روزگاران که جوانان مانند امروز در 50 سالگی هنوز مجرد نبودند وگریبان جامعه امروز ایران را پیر دختری نیز گرفته است آیا 19 سال بزرگتر بودن از کیمیایی به منزله پدر نمیتواند باشد ؟اگر جوانی بنام ایبراهیم گلستان نوزادی را بنام مسعود کیمیایی در بغل داشته باشد آنهم امروز شما میگویید چه باید او را خطاب کند برادرم پسر عمو جانم دوستم نوزاد همسایه ام؟کیمیایی بخاطر زرنگ بازی ورندی هایش مشهور است حتی دوست دوران کودکی ونوجوانی وجوانی اش جناب منفرد زاده از او میخواهد در بزرگداشتی که حتما خود برای خود دست وپا کرده است استفاده نکند .زیرا راه فکری اش جداست یعنی نان به نرخ روز نمیخورد این انسان شریفی که تجمل را فدای عقیده اش کرده است وعدالت را برای همه میخواهد نه نورچشمی ها ومجیز گویان.شما احتمالا در حد آن نیستید که در باره ابراهیم گلستان قضاوت کنید بزرگان دیگر سینمای ایران هم جرات اینرا بخود نمیدهند زیرا ادبیات وسینما وتاتر ایران یک ابراهیم گلستان بیشتر ندارد اگر فکر میکنید مسعود کیمیایی را میتوانید درردیف او قرار دهید بهتر است اول با مو سپید کرده های سینما وتاتر مشورت کنید بعد به هوش وحافظه گلستان انگ بزنید او یگانه هست وهمینگونه نیز باقی خواهد ماند انسانی که بی پرده عیب را میگوید وجامعه ای رشد میکند که ابراهیم گلستانها داشته باشد نه کیمیایی ها را که وقتی تنها میشوند عاجز از کاری که بلدند نیز میشوند
آقای ناشناس 3 آبان ساعت 11:47 من کاری به حافظه ابراهیم گلستان ندارم اما جهت اطلاع خوبه بدونی که آقایان گلستان متولد 1301 (93 سال) و کیمیایی متولد 1320 یا 1322 (74 یا 72 سال) هستند.
برخی از بزرگسالان ما از آغاز با ادبیات مناسبی حرف نمی زدند. حرفشان سطحی و پر از تعرض به دیگران. گاهی فکر می کنی اینها قدری مشنگ هم شده اند!
البته این آدمهایی که خحود را ظاهرا اسطور می دانند هم خاک گل کوزه گران خواهند شد. نسل بعدی ابداَ با نام اینها آشنا نخواهد بود. حقیقت این است که آشنایی با اینها چه ثمری دارد وقتی حضرات همه آثار ملی مار را بی ارزش می دانند و نابودی آنها را به هیچ می انگارند. بگذارید در کاخ شان در ینگه دنیا در اوهام خود بمانند.
من معنی متلک ایشان را به شاهنامه متوجه نشدم. عجیب تر از همه تکه پرانی هایش!
کازی گرامی
گلستان در دورانی که هفتاد در صد بیسوادی در کشور بود، با خواندن ۲ کتاب و چند اصطلاح فرنگی روشنفکر محسوب میشدند! تجمل را هم فدای عقیده اش نکرده بلکه از دولت انگلیس مواجب دریافت مینمایند و قصد مردن به این زودیها راهم ندارند. کیمیایی هم که معلوم الحال است. چاقوکشی که مثلاً روشنفکر تشریف دارند. در ضمن موی سفید فقط نشانه دانایی نیست، بلکه خرفتی و آلز هأیمر هم به دنبال دارد. شما بار دیگر شاهکار اقای گلستان دره جنی را تماشا کنید و احسنت بگویید.
ارسال یک نظر