چنگیز وثوقی در صفحه فیس بوکش نوشت: روزی سر کوچه ماشینش را می شستم که خان داداش
سر رسید و به من گفت: مگه به تو نگفتم موقع شستن ماشین رو روشن نزار.
من در جوابش گفتم: خان داداش من فکر کردم می خواین برین بیرون ماشین آماده باشه.
بهروز گفت: خاموشش کن کلیدم رو بردار بیار، فعلا جایی نمی رم، مهمون دارم. در این هنگام
من شروع کردم به بستن صندوق عقب و درهای ماشین که متوجه شدم یه ماشین سفید فورد تانوس
پشت ماشین ما در حال پارک کردن است و راننده آن یک زن است. وقتی پیاده شد از زیبایی
صورتش فهمیدم این همان هنرپیشه ایست که بهروز قراره باهاش فیلم بازی کنه و دعوتش کرده
بیاد کوفته تبریزیه مامانو بخوره.
او مرا دید و خندید و من به او سلام کردم و دویدم تا به بهروز برسم که وسط کوچه
داشت می رفت خونه. به او رسیدم و گفتم خان داداش مثل اینکه اون خانومی که منتظرش بودین
داره میاد. بهروز برگشت و او را دید و به سمت او رفت. من برای اینکه به بچه محل هامون
پز بدم، رفتم پیششون که تو جوب نشسته بودند و پاچه هاشونو بالا زده و پاشونو تو آب
گذاشته بودند، گفتم: بچه ها هنرپیشه سینمایی که بهتون می گفتم داره میاد. بچه ها همه
در حالی که پاچه شلوارشونو پایین می کشیدند کفشهاشون رو پوشیدند و شروع کردند به دور
خانوم آذر حکمت شعار و بهروز حلقه زدن و هورا می کشیدند و دست می زدند.
آذر حکمت شعار از این اتفاق خوشحال شده بود و با تک تک بچه ها دست داده و به سمت
خانه ما می رفت تا اینکه به مادرم که دم در ایستاده بود، رسیدند. مادرم سلام کرد و
آنها را به خانه دعوت کرد. آنها در حال بالا رفتن از پله ها برای رسیدن به مهمانخانه
بودند که مادرم گفت: چنگیز چایی آماده است برو بریز و بیار بالا. مادرم به سمت کمد
رفت و ظرف میوه و شیرینی را برداشت و به روی میز گذاشت. در این لحظه من با چایی وارد
شدم.
آذر حکمت شعار مرا برانداز کرد و رو به بهروز گفت: این همون آقا پسریه که تو کوچه
به پیشواز من آمد. بهروز گفت: بله. برادر کوچکتر من چنگیزه. من مجددا به او سلام کرده
و چایی تعارف کردم و او برداشت و گفت: چقدر خوشگله. شبیه جیمز دینه. بهروز حرفو عوض
کرد و گفت: چایی تونو بفرمائید خانومه حکمت شعار.
من از اتاق بیرون آمدم و به کوچه رفتم و به بچه های محل گفتم: خانومه به من گفت:
شبیه جیمز دینم. جیمزدین کیه؟ یکی از بچه ها گفت: حتما یکی از این لات و لوت هاست و
همه شروع کردن منو به شوخی مسخره کردن و خندیدن. من که هفت کچلا، طیب، رمضون یخی و
شعبون بی مخ در ذهنم لات و لوت به حساب میومدن ترسیدم و گفتم: نه بابا. در این لحظه
ضیا که یکی دو سال از ما بزرگتر بود رو به همه کرد و گفت: جیمزدین هنرپیشه معروف امریکاییه
که خیلی هم خوشگله. تو رو سننه. من به او گفتم: تو مگه دیدیش. ضیا گفت: من فیلمشو ندیدم
ولی عکسشو دارم. بهت نشون میدم. قیافه تو با اون تومنی سنار فرق میکنه. اون کجا تو
کجا.
در این لحظه فیروز منو صدا کرد. گفت: چنگیز بیا بالا می خوایم نهار بخوریم. جای
شما خالی آن روز نهار دور هم کوفته تبریزی خوردیم که خیلی هم خوشمزه بود. بعدها بهروز
و خانوم آذر حکمت شعار فیلم «گل گمشده» را بازی کردند که با این فیلم بهروز یه تکونی
خورد و اسمش یواش یواش سر زبونا افتاد.
لازم به ذکر است من در سنین بالاتر پیگیر مسائل جیمز دین و با دیدن فیلمهایش شیفته
شخصیت او شدم و حتی به خاطر او ماشین فراری خریدم که جیمزدین با همین ماشین تصادف کرده
و مرد.
۳ نظر:
از پیمان چه خبر؟ قدیمیها جان هیچ کس تاا امروز موفق نشده عکس و خبر جدیدی از پیمان بگذارد. شاید شما این طلسم را بشکنید.
سلام جناب نظری
من همون یار همیشگی قدیمی ها هستم
می شه لطفا" یم مصاحبه با خانوم آذر حکمت شعار انجام بدید؟
آذر حکمت شعار سالها پیش در اثر تصادف اتومبیل کشته شد. او و ایرج قادری مدتی زوج هنری در فیلمها بودند.
از بین فیلمهای او سوگند سکوت با ایرج قادری و بی عشق هرگز با بوتیمار را میتوان نام برد.
در ضمن اولین فیلم چنگیز وثوقی به اسم خوشگلا عوضی گرفتین بود. اول قرار بود مختار در این فیلم بازی کند.
همبازیهای او سپیده و آرام بودند.
ارسال یک نظر