۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

با بعضی ها باید به آسمان رسید...

قدیمی ها - فروغ بهمن پور: با بعضی ها باید به آسمان رسید. با «حسن کسایی»، با «جلیل شهناز»، با «حبیب الله بدیعی» باید جای پای آنها را در آسمان دل بوسید.

برای من شاید خیلی زیاد بود نشستن در کنار آنان... بودن در کنار معماران عصر طلایی موسیقی کار (شما بخوانید شانس) هر کسی نبود.
برای راه یافتن به خانه ی «پرویز یاحقی» نیازی به سر زلف شکسته و گیسوی به باد داده نبود... فقط کافی بود دلت را با ساز او کوک کنی... درست یا غلط... خلاف و گزاف من از پس آن برآمدم و این تنها چیزی است که از جان و جوانی ام برجای مانده است.


فرهنگ شریف

من در سال های آغازین کار موسیقی به گواه بزرگان باقی مانده از قوم استوار و پرغرور این هنر «شریف» دختر جوانی بودم... پویا و پر تلاش. سالم و خستگی ناپذیر... که البته حالا کمی خسته اما همچنان پویا و پرتلاش. خودستایی است اما لازم است بنویسم. می نویسم برای کسانی که این روزها من را متهم به جاه پرستی و شهرت طلبی کردند. می نویسم برای کسانی که هنوز من را نشناختند. نشناختند چون نخواستند که بشناسند. هر چند که شناخت یا عدم شناخت این دست آدم ها تعین کننده ی ادامه ی مسیر نخواهد بود. اصلا همین که «فرهنگ شریف» من را شناخت کافی است.
عشق به هنر والای موسیقی را فقط «معینی کرمانشاهی»... «علی تجویدی»... «حسین ملک»... «فرهاد فخرالدینی» و... در وجود من دریافتند و همان ها بودند که با همراهی هایشان زمینه ی رشد صحیح را در وجودم فراهم کردند. همان ها بودند که آتش درون من را که در آن سال های خاکستری سرزمین ما می رفت تا به سرما بنشیند دیدند و احساس سرشار از عشق و ارادت من را همان ها بودند که به نفع جریان موسیقی هدایت کردند.
من و فرهنگ شریف... من و اسدالله ملک... من و منصور صارمی اهل معامله نبودیم. من به ساز و نوای آنها دل باختم و آنها با درک و دریافت این جریان روزگار درخشانی را برای من فراهم کردند. بعد از آن هر چه پیش آمد سهم من بود. شهرت حق من است.
گفتم با بعضی ها باید به آسمان رسید... اما با بعضی های دیگر فقط باید به سکوت رسید. با یک لبخند رهایشان کرد. باید با اطمینان سپردشان به دست خدا. آنها را باید در روزگار رهایشان کرد. اصلا باید بخشیدشان. همان هایی که به ضرب رنگ و لعاب یا پول و ثروت نتوانستند جایی و جایگاهی در دل هنرمندان طراز اول داشته باشند. روی سخن من با کسانی است که در این سی و چند سال از کنار موسیقی به آب و نانی رسیده اند. اصلا بیایید یک قراری با هم بگذاریم. پست و میز مال شما... خانه های لوکس شمال شهر مال شما... گردش و تفریح آخر هفته در ویلاهای شیک و گران لواسان مال شما... ماشین های شاسی بلند مال شما... پاسپورت کانادایی و لباس های مارکدار مال زن و بچه ی شما... می ماند یک اعتبار و نام خوش سهم من که آن هم مال شما. فقط بدانید که اسم و رسم یا به قول شما شهرت اولین چیزی است که با بخشیدنش به شما آن را از دست می دهم. هنوز صاحب خیلی چیزها هستم. مهر فرهنگ شریف… عشق حسن کسایی… سایه ی هوشنگ ظریف… لطف پرویز یاحقی… سفره ی پر مهر معینی کرمانشاهی… دعای پرخیر نواب صفا… شانه های پدرانه ی تورج نگهبان… دست های غرور آفرین علی تجویدی… چشمان امیدوار حسین ملک… و دل دریایی بیژن ترقی تا همیشه مال من است.
بگذارید به حال خودم باقی بمانم. بگذارید در همین دریای گرم و فیروزه ای عشق و موسیقی غوطه ور بمانم. من یک قطره از این دریا را با دنیای شما عوض نمی کنم. سقف این دریا بلند است. آنقدر بلند که حتی خدا هم با همه ی شکوه و جلالش می تواند بیاید همین جا... کنار فرهنگ شریف…

هیچ نظری موجود نیست: