زندگی ایده آل: سینمای ایران چهره های کمدی
متعددی را به خود دیده؛ اما انگشت شمار بودند چهره هایی که همیشه در یک اوج متوالی
بمانند و این وجهه را حتی با وقفه سی و چند ساله دوری از بازیگری حفظ کنند.
در واقع همایون فراتر از یک ستاره کمدی سالیان
گذشته است و بازمانده از نسلی است که هر
لحظه حضورشان همین حالا هم غنیمتی برای نسل حاضر است. او سال 1316 در مشهد متولد
شد و با آثاری چون سلطان قلب ها، گدایان تهران و تپلی در حافظه سینمای ما ماندگار
شده است.
فست فود همایون و رستوران قاراشی
چند وقتی هست که فست فود همایون را برای بچه هایم
راه انداخته ام و این روزها بیشتر مشغول رسیدگی به آن هستم. در کنارش رستوران
قاراشی را همچنان دارم. 35 سال است که این رستوران فعالیت می کند و مشتریان زیادی
هم دارد. از سال 59 که دایر شده بسیار خوب بوده و استقبال خوبی از آن می شود.
آشپزی، سخت ترین کار دنیا
راستش همیشه به غذا علاقه زیادی داشتم و دلم
می خواست وارد این کار بشوم. در واقع هرجا که برای خوردن غذا می رفتم همیشه از پخت
غذا یا سرویس های شان ایراد می گرفتم که چرا غذاهای شان این طوری یا آن طوری است.
به خودم گفتم شخصا باید دست به کار شوم و غذاهای باکیفیتی دست مردم بدهم. البته
وقتی وارد این کار شدم، دیدم یکی از سخت ترین کارهای دنیاست. شما روزانه با بیش از
200 تا 300 نفر با سلایق متنوع روبه رو می شوید که باید جوابگوی همه آنها باشید و
همه را راضی نگه دارید.
به یاد پلوخورش های شاغلام
همه غذاهای رستوران را خودم تهیه کرده ام. از
همان اول هم آشپزی ام خوب بود. آن سال ها خیلی وقت ها پیش برای خودم غذا درست می کردم و این کار را به
مرور خوب یاد گرفتم. البته در خانه حالا بچه ها برایم غذا درست می کنند. یادش
بخیر! همیشه دوست داشتم در یک جای خوب غذای سالم بخورم؛ برای همین گاهی بین آن همه
غذاخوری ها می رفتم سرچشمه. چند باری هم با مرحوم تختی رفته بودم. آن زمان که در
رادیو کار می کردیم سلف سرویس داشتیم، اما روبه روی رادیو، شاغلامی بود که پلوخورش
های مختلفی می داد که من ترجیح می دادم غذای ارزان و مجانی اداره را ول کنم و بروم
پول بدهم غذای دستپخت او را بخورم.
دلتنگی برای عشق قدیمی
در تمام این سال ها رستوران داری برای من تنها
راه برای سیر کردن شکم خودم و خانواده ام و گذران زندگی بود؛ وگرنه دل من پیش
بازیگری است. کار اصلی من که باید در آن باشم حضور در صحنه تئاتر است. برای منی که
هشت ماه با دوستانم تمرین می کردم تا فقط یک سئانس سالن نمایش اجاره کنیم و بدون
هیچ امکاناتی کار را اجرا برویم، بازیگری یعنی عشق و در تمام این سال ها دلم برای
این عشقم تنگ شده است.
از تارزان تا اولیور هاردی
عشق به بازیگری در خون من بود. هفت، هشت سال
داشتم که با دیدن کارهای اکشن و پرتحرکی مانند تارزان، صاعقه و یکه سوار به
بازیگری علاقه مند شدم؛ اما دیدن کارهای لورل و هاردی بود که باعث شد حس کنم باید کار
کمدی انجام بدهم. آن سال ها فیلم زیاد می دیدم و تئاتر زیاد می رفتم؛ چه با
خانواده و چه با دوستانم؛ تنها تفریحی بود
که از آن لذت می بردم.
دورخوانی در هتل چای
حدود 22 یا 23 سال داشتم که تصمیم گرفتم با
دوستانم نمایشنامه هایی را اجرا کنیم. البته جایی برای تمرین نداشتیم. می رفتیم
پارک شهر و در گوشه ای شروع به کار می کردیم. برای خودمان می گفتیم مثلا این قسمت
سن نمایش است و آن قسمت هم صندلی تماشاچی هاست. بعد شروع می کردیم. گاهی هم می رفتیم
قهوه خانه ای که کنار کافه نادری بود و به آنجا هتل چای می گفتیم. می رفتیم آنجا دور هم می نشستیم،
چای می خوردیم و نمایشنامه دورخوانی می کردیم. خدا رحمتش کند مرحوم سخن سنج را؛ کلاس
بازیگری داشت. گاهی پیش شان می رفتم و او هم که عشق مرا می دید، اجازه می داد یک
ساعتی در کلاسش باشم و در دفترش تمرین کنم.
آینده یک جمع دوستانه
از آن گروه بچه هایی که با هم تمرین می کردیم
تنها من به شکل حرفه ای بازیگر شدم. یکی از بچه ها به نام خورشیدی وارد روزنامه
اطلاعات شد. احمد صفایی بعدها به کارگردانی پرداخت. آقای رادی پور هم بود. هنرپیشه زن کارهای مان خانم مهرنیا بود که باید
التماس می کردیم و پولی به او می دادیم تا در کارمان بازی کند.
حس اولین تشویق مردم
یک بار در نمایش تفکری برای او بازی می کردم و
هنگامی که در پرده دوم نمایش تماشاچی ها برای اولین بار برای من دست زدند احساس
فوق العاده ای پیدا کردم. در آنجا در نمایش مرحوم تفکری نقش یکی از لات های محله
را داشتم. یک شب، تفکری به خاطر بیماری نتوانست بیاید. من که نقش او را حفظ بودم
به جایش بازی کردم و خیلی ها خوش شان آمد.
تولد آن بچه لوس تپل
مدتی گذشت تا اینکه آقای محسن فرید که برای
رادیو نیروی هوایی نمایشنامه می نوشت، با نمایشنامه هزار و یک شب سراغ من آمد و
گفت می خواهم نقشی را در این کار بازی کنی. نقش یک شخصیت شیرین بود که مدام در
داستان می گفت من زن خودم را می خواهم. از همان جا این کاراکتر بچه تپل لوس کمدی شکل
گرفت. این نقش به خوبی دیده شد و من آن را به نوعی از اولیور هاردی وام گرفته
بودم. شاید مرحوم میری ظاهر او را تقلید می کرد؛ اما من به واسطه شباهت فیزیکی با
هاردی از نوع کارهایش الهام می گرفتم. هرچند سبک بازی مرحوم تفکری هم روی من تاثیر
بسیار زیادی گذاشته بود.
دعوت به کار در سینما
کار من در تئاتر پله پله جلو رفت. بعد از مدتی
وارد تئاتر پارس شدم و با مرحوم شفیع که مردم او را با نقش کدخدای کارهای صمد می شناسند،
نمایشنامه عاشق گیج اثر مولیر را کار کردم که خیلی هم گل کرد و شش ماه هم روی صحنه
بود. از آنجا به تئاتر نصر رفته، با دکتر والا همکاری کردم. آن روزها گاهی نقش های
کوتاهی در سینما بازی می کردم تا اینکه وحدت عزیز مرا برای بازی در فیلم سینمایی
روزنه امید دعوت کرد. من وحدت را از سالن های تئاتر می شناختم. در آن روزها بعد از
مرحوم تفکری، دومین هنرپیشه گران قیمت و مطرح تئاتر بود.
فروش آگهی به جای دستمزد
زمانی که تلویزیون کار می کردم، با مجموعه
نمایشی هزار و یک شب بین مردم شناخته شده بودم. این مجموعه قصه های قشنگی داشت که
هر هفته پخش می شد. آن موقع چیزی به اسم برنامه سازی وجود نداشت. چندتایی فیلم
خارجی پخش می شد چند تا هم موسیقی و در میان آن کارها هم نمایش هایی بود که ما با
دیگران کار می کردیم. جالب آنکه به ما پول هم نمی دادند و می گفتند می توانید آگهی
بگیرید و پول آگهی را بردارید.
تپلی از ایران تا دور دنیا
یکی از نمایشنامه هایی که کار کردیم و خیلی
محبوب شد موش ها و آدم ها نوشته جان اشتاین بک بود. هر کسی - چه مردم عادی و چه از
قشر هنرمند - کار را دید، می گفت بسیار خوب بود. خدا رحمت کند احمد شاملو را. من
این مرد بزرگ را ندیده بودم. وقتی کار را دید به من تبریک گفت. خودش را معرفی کرد
و خواست صورت مرا ببوسد. برای من افتخاری بود. تصمیم گرفتم آن را به شکل یک داستان
ایرانی در سینما کار کنم. به هر کسی می گفتم می گفت نمی شود تا اینکه یک روز آقای
میرلوحی فیلمنامه نویس را دیدم، موضوع را
با او در میان گذاشتم و گفتم می خواهم دو کار را برای من به شکل فیلمنامه درآوری.
اول همین داستان بود و یکی هم داستان نصرالدین. گفتم یکی را برای گیشه می خواهم و
یکی را برای دل خودم. آن موقع مثلا اگر به فیلمنامه نویس 15 تومان می دادند، من
چهار برابر به میرلوحی دادم تا این کار را بکند و او هم چند وقت بعد فیلمنامه را
به من داد. فیلمنامه ای که در ساخت آن 50-50 با ایرج صادق پور شریک بودم و او بود که
اسم تپلی را برای فیلم پیشنهاد داد. فیلم بسیار گل کرد و اتفاق های عجیب و غریبی
برایش افتاد. اکران های خوبی خارج از کشور در هند، مسکو، بیروت و... گرفت و به
جشنواره های مهمی مانند سن سباستین دعوت شد.
تغییر دستمزدها بعد از فردین
الان که به آن روزها نگاه می کنم و گاهی که
فیلم های خودم یا همکاران قدیمم را می بینم، غصه می خورم. ما راه را برای نسل های
بعد باز کردیم. خدا فردین را رحمت کند. سینما به این مرد نازنین بسیار بسیار مدیون
است. قبل از او فیلم ها فروشی نداشت؛ بازیگرها و عوامل دستمزدهای خیلی کمی می گرفتند.
فردین که آمد، گفت من فلان مقدار دستمزد را می خواهم و بعدش ما هم جسارت پیدا کردیم
دستمزدها را افزایش دادیم.
همسر، فرزندان و نوه هایم
سال 43 برای اجرای نمایشی به نام یک ایرانی در
تگزاس به اصفهان دعوت شده بودم. همان جا با همسرم آشنا شدم. همسرم اصالتا شیرازی
هستند. وقتی به تهران برگشتیم، ازدواج کردم. یک پسر و یک دختر دارم که هر دوی آنها
ازدواج کرده اند و حالا صاحب سه نوه هستم. پسرم امید، چندتایی هم کار بازی کرد اما
ادامه نداد.
محمدعلی تبریزیان یا همایون
خیلی جاها نام مرا محمدعلی تبریزیان ذکر کرده اند،
چون نام اصلی من محمد تبریزیان است. برادرم اسمش محمدمهدی بود. در خانه برای آنکه
ما را با هم اشتباه نکنند و راحت تر صدایم کنند، به من همایون می گفتند و همین نام
روی من ماند و بعدها هم با همین اسم کار کردم.
زندگی در انگلستان و بازگشت
قبل از انقلاب حدود دو، سه سالی با خانواده ام
در انگلستان زندگی می کردم. یعنی سال 56 از ایران رفتم و سال 58 برگشتم. من همیشه
ایران را دوست داشتم و به نظرم همه ما یک جورهایی جان خودمان را برای کشورمان می دهیم.
حتی هنگامی که برگشتم، سعی کردم مردم را با تئاتر درست و فارغ از آن مسائل قبلی
آشتی بدهم. نمایشنامه بازرس نوشته گوگول را روی صحنه بردم که یک متن جدی بود. می خواستم
مردم با تئاتر جدی آشنا بشوند و جالب آنکه مردم اصلا انتظار چنین کاری را نداشتند
و برایشان عجیب بود.
علی استخوانی و هزاردستان حاتمی
بعد از انقلاب اسلامی چندتایی کار بازی کردم.
حتی قرار بود نقش علی استخوانی را در هزار دستان برای علی حاتمی بازی کنم. تست
گریم و لباس دادم و قرارداد هم بستم؛ اما کار دچار تغییرات زیادی شد و بعد محمدعلی
کشاورز آن نقش را با عنوان شعبون بی مخ بازی کرد.
سینمای این روزهای ما
گاهی تلویزیون و مجموعه های آن را می بینم. به
واسطه همین کارها هم با چهره های جدید بازیگری آشنا می شوم؛ مثلا چند قسمت از
سریال ستایش را دیدم که کار بدی نبود. می دانید راستش در دوره ما قبل از آنکه من
وارد سینما شوم، زمانی بود که فیلم ها مسخره بازی بودند. حتی بلد نبودند دیالوگ
بگویند یا مونتاژ کار خیلی بد بود و... گاهی حتی کل عوامل فنی کار 6 نفر بودند.
سینه موبیل و امکانات دیگر نبود. یادم هست سر همان فیلم تپلی دوربین را روی کول مان
جابه جا می کردیم. با آن امکانات انتظار زیادی از سینما نمی رفت. حالا با امکانات
پیشرفته و دانش مدرن روز نباید کارهای ضعیف ساخته شود.
دورهمی های دوستان قدیمی
دلم برای همه دوستان قدیمم تنگ شده و همه آنها
را دوست داشتم و دارم. اینکه می گویم ناصر ملک مطیعی یا نصرت الله وحدت را دوست
دارم، واقعی و از صمیم دل است. من حاضرم تمام زندگی ام را بدهم؛ اما پای ناصر درد
نگیرد یا حال وحدت خوب باشد. الان هم هر زمانی که بشود دور هم جمع می شویم و
همدیگر را می بینیم. من واقعا با مشغله رستوران و فست فود حتی یک ساعت هم نمی توانم
وقت آزاد داشته باشم؛ اما برای دورهمی هایی که داریم همیشه حاضرم.
خاطره آفتاب فراری متل قو
یکی از خاطراتی که از وحدت دارم مربوط به
زمانی است که با او در مرغابی سرخ کرده کار
می کردم. سال 39 بود. در آن کار او تهیه کننده بود. من و خانم ریاحی هم بازی می کردیم.
قرار بود برای بعضی سکانس ها سه روز به متل قو برویم و نیاز به صحنه های آفتابی
داشتیم. اما از شانس ما بارندگی بود. گاهی یکی از قایقران های محلی از روی غریزه
می گفت که مثلا فردا ساعت 5 هوا آفتابی است؛ ما هم کل صحنه را آماده می کردیم اما
بعد از چند دقیقه آفتاب می رفت و ابری می شد. همین طوری یک ماه ماند ن مان طول کشید.
آقایی که صاحب متل قو بود پیشنهاد داد برای آنکه ضرر هم نکنیم به جای هزینه های
گروه شب ها در سالن تئاتر برنامه اجرا کنیم. در آن مدت هم کار را گرفتیم و هم شب ها
نمایش اجرا می کردیم.
عید برای بچه هاست... !
عید متعلق به بچه هاست. البته همه از آن لذت
می برند؛ اما اصلش متعلق به بچه هاست. خاطرات شیرین عید نوروز متعلق به دوران کودکی
هایم است. یعنی زمانی که منتظر این بودم که صبح بیدار شوم، راه بیفتم، از بزرگترها عیدی هایم را بگیرم
و لباس نوهایم را بپوشم... همچنین عاشق خرید عید بودم و اینکه کفش نو بخریم. البته
الان دیگر 40 سال است با اهل و عیال، دیگر در عیدها برای خانواده خرید می کنم و هر
عیدی که می شود باید بجنبیم و برای بچه های آشناها عیدی بگیریم و عیدی بدهیم. با
این حال عید همیشه عید است و زیبایی های خودش را دارد.
۲ نظر:
OSTAD HOMAYOON YEKI AZ OSTOREHAYE SINEMA:PAYANDEH BASHID WA TANDOROST
همایون عزیز بسیارممنون بخاطر فیلمهای خوب وشادی که برایمان بازی کردید آن فیلمها گوشه ای از خاطرات شیرین زندگی ماست بخصوص فیلمهای (خوشگل خوشگلا) و (امروز و فردا ) و نیز فیلم (تپلی ) که هنر بازیگری شما را بخوبی نشان می داد , برایتان آرزوی سلامتی و موفقیت روز افزون دارم .
ارسال یک نظر