۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

محمود استاد محمد از نگاه دخترش: وقتی تئاتر خود زندگی می شود

مانا استادمحمد از خود و پدرش با عنوان «ما» یاد می کند، از خاطرات گذشته می گوید و از آینده که راه اندازی بنیاد محمود استاد محمد بخش مهمی از آن است.

محمود استادمحمد، نمایشنامه نویس و کارگردان ایرانی سال های زیادی در زمینه تئاتر و برای تئاتر کار کرده است. او در زمره هنرمندانی بود، که بسیاری معتقدند به دوران طلایی تئاتر تعلق داشتند. نام محمود استاد محمد در خاطره بسیاری، با نقش آفرینی اش در مجموعه «شهر قصه» گره خورده است. مونولوگ معروفش در نقش خر خراط این مجموعه موفق، یکی از پربیننده ترین قسمت هایی است که حتی امروز هم به شکل های مختلف در فضای مجازی دیده می شود. استاد محمدی که به دیوار تکیه داده و با صدای گرمش می گوید: «ما رو دیوونه و رسوا کردی... حالیته؟ ما رو آوارۀ صحرا کردی... حالیته؟»
محمود استادمحمد، بی شک استاد بسیاری از کسانی بود که نسل امروز تئاتر ایران تشکیل دادند. او هنرمندی منحصر به فرد بود که در میان مردم زندگی می کرد و درباره آنان و برای آنان می نوشت. تا وقتی که بیماری سرطان در نهایت چند سال پیش به سراغش آمد و او را خیلی زودتر از آنچه باید از میان ما برد. به مناسبت سالروز تولدش که سوم آبان است، سایت ایران تئاتر گزارشی از خانه دخترش، مانا استاد محمد تهیه کرده که در آن خاطرات گذشته، زندگی و تجربیات پدرش و برنامه های آینده بنیاد محمود استاد محمد مرور شده است؛ کسی که بی شک بهتر از هر کس دیگر او را می شناخت و حالا با تاسیس بنیاد استاد محمد، نام پدرش را زنده نگه داشته است.
خانه بوی گذشته را می دهد. همان اول که در باز می شود، کتابخانه را می بینی که همان کتابخانه قدیمی استاد محمد است و کتاب ها همان. مانا استاد محمد می گوید از کتابخانه قبل از آن که جا به جایش کند و از خانه قدیمی پدر بیاوردش اینجا، عکس گرفته و کتاب ها را با همان ترتیب دوباره چیده است. عینک پدرش روی یکی از طبقه هاست و خودکاری که دوست داشته با آن بنویسد، کنارش. خانه مانا استاد محمد بوی پدرش را می دهد. جوایز متعددش روی میزی کنار کتابخانه چیده شده و لوح های تقدیرش یکی از دیوارهای خانه را پر کرده است.
عکس بزرگی هم، با همان نگاه گرم و لبخند صمیمی، دیوار بغلی را پوشانده که هدیه ای است از طرف کانون نویسندگان. نویسندگان نام آشنایی که سرتاسر عکس را با یادداشت هایی پر کرده و یاد استاد محمد را گرامی داشته اند. حتی گل و گیاه های خانه هم متعلق به پدر است. مانا استاد محمد به سه گلدان سبز کنار پنجره اشاره می کند و می گوید: سمت راستی همایون غنی زاده است، وسطی احسان حاجی پور و آخری هم اصغر دشتی. پدرم اسم خودشان را رویشان گذاشته بود. گلدان هایی که در روزهای بیماری به استاد محمد هدیه شدند و حتی حالا هم، مثل جای جای خالی اش سبز مانده اند.
مانا استادمحمد دست نوشته های پدر را نشانم می دهد و صفحه های دفتر را ورق می زند. دفتری که استاد محمد روزهای آخر را با آن می گذرانده و از یادداشت های روزانه تا طرحی برای نمایش نامه ای جدید را تویش می نوشته: این دفترچه یادداشت روزهای آخر است. اگر دقت کنید می بینید بعضی جاها دستش از درد لرزیده و کلمه ها توی هم رفته اند و خواندنش سخت است. اما بعضی صفحه ها این جور نیست و هنوز خط خودش است. همه چیز تویش نوشته شده. از اتفاقات در لحظه تا طرحی برای نمایشنامه ای که روزهای آخر پیگیر نوشتنش بود. بعضی جاها نامه هایی خطاب به آدم های مختلف مثل دستیارش نوشته است و به نوعی وصیت نامه محسوب می شود. جاهایی هم برگشته به گذشته، و از خاطرات آتلیه تئاتر و بیژن مفید نوشته است.


محمود استادمحمد

مانا استادمحمد به «شهر قصه» اشاره می کند، که اولین چیزی است که با نام بیژن مفید و محمود استاد محمد به ذهن خیلی ها می رسد: هم خود بیژن مفید و هم پدرم از این قضیه شاکی بودند، که چرا بیژن را باید فقط با «شهر قصه» شناخت. پدر من معتقد بود بیژن با «شهر قصه» حیف شد. پدرم می گفت بیژن می توانست خیلی بیشتر برای جامعه تئاتر مفید باشد و کارایی داشته باشد و ظرفیت بالایی داشت که حیف شد فقط با همین یک اثر ماند و به همه معرفی شد. با این حال فضای «شهر قصه» هنوز هم بعد از 40 سال آن قدر شیرین و دلنشین است که این چنین به دل مردم نشسته و ماندگار شده.
دختر استاد محمد، که خود متولد سال های بعد از «شهر قصه» است، از گفته ها و جایگاه آن دوران برای پدرش می گوید. دورانی که انگار هیچ کدام از اعضای گروه بیژن مفید روی زمین زندگی نمی کردند و در جایی دیگر بودند: چیزی که من همیشه بعدها از پدرم شنیدم درباره آن دوران، و الان می شود از بقیه اعضای گروه شان که هنوز هستند و کار می کنند، شنید، این است که اصلا انگار این آدم ها روی زمین زندگی نمی کردند. چیزی را در آن کارگاه تجربه می کردند که تکرار ناشدنی است. چیزی عجیب و غیر عادی که در فضای فرهنگی و تئاتری ما مشابه اش نبود، و بعدها هم مشابه اش هرگز ساخته نشد.
مانا استاد محمد با اشاره به نسلی که بسیاری آن را نسل طلایی تئاتر می دانند، اضافه می کند: نسلی که پدرم از آن بود، تئاتر را عاشقانه، پاک و با خلوص نیت تجربه کردند. مشکلات و امکانات حالا را نباید با آن دوره مقایسه کرد. و اتفاقاً شاید همین کمبود امکانات باعث شده بود وقتی چیزی را پیدا می کردند، این گونه عاشقانه تا انتها دنبالش می رفتند.
محمود استاد محمد ویژگی ها و استاندارد های خاصی برای کار کردن و اصولا زندگی کردن کردن داشت یا شاید به قول دخترش این دو هرگز برایش دو مقوله جدا از هم نبود. زندگی با نوشتن و تئاتر گره خورده بود و تصور استاد محمدی را که ننویسد و تئاتر کار نکند، برای تمام کسانی که او را از نزدیک می شناختند سخت می کرد. با این حال دخترش می گوید که پول درآوردن از این راه را دوست نداشت و معتقد بود هنرمند باید بی دستمزد کار کند: پدرم تا آخرین کاری که انجام داد هم، پول را باعث آلوده شدن کار می دانست. معتقد بود هنرمند باید تامین شود، اما این تامین شدن را از راه نمایش به صحنه بردن را قبول نداشت. می گفت کار کثیف و چرک می شود، وقتی صحبت پول وسط باشد. و تا آخرین کاری هم که انجام داد سر این حرفش ماند.
نمایشنامه های استاد محمد حال و هوای خاصی داشتند. از «آسید کاظم» تا «عکس خانوادگی»، تصویری بودند از جامعه و آدم های واقعی هر روزه. دخترش می گوید پدرش همیشه درباره شخصیت های واقعی می نوشت؛ آدم هایی که دیده و لمس کرده بود. و همین شاید آثارش را از بقیه متمایز می کرد: برای پدرم تئاتر خود زندگی بود. حاشیه ای نبود که در کنار زندگی وجود داشته باشد و شاید این برمی گردد به همان دوران طلایی «شهر قصه» که در نوجوانی تجربه کرده بود. نمایش هایش تخیل نیستند. آین آدم ها و زندگی وجود داشتند و بعد به نمایشنامه هایش راه پیدا می کردند. آن چنان غرق زندگی اجتماعی بود و آن قدر با مردم جامعه اش نزدیک و عجین بود که جز آن ها نمی توانست درباره چیز دیگری بنویسد. این را رسالتی هم بر روی دوش خودش می دید.
مانا استادمحمد ادامه می دهد: پدرم با تمام اقشار جامعه دوست بود. اگر از کسبه محل پدرم بپرسید معتقدند او بهترین دوستشان بود. اگر از روشنفکران جامعه بپرسید، پدرم بهترین دوستشان بود. حتی این قشری که در جامعه ما به اصطلاح اهل خطا هستند، پدرم را بهترین دوست خود می دانشتند. بارها پیش آمده بود که در مسیر خیابان پلیس و تئاتر شهر، که بیشترین مسیری بود که پدرم در زندگی اش طی کرد، آن قدر با راننده تاکسی ها صمیمی می شد که در انتهای مسیر دلشان نمی آمد کرایه بگیرند.
محمود استاد محمد با وجود عشقی که به ایران و شهرش داشت، سال هایی هم مهاجرت کرد به کانادا. مهاجرتی که به گفته دخترش اجباری بود و او در تمام روزهایش همانگونه زندگی کرد که این جا: پدرم هرگز آن جا خودش را با فرهنگ کانادا تطبیق نداد؛ همان جوری زندگی کرد که این جا. حالا که نگاه می کنم و با توجه به این که پدرم خیلی زود رفت، آن سال های دور از وطن از نظرم حیف شدند. به هر حال قسمت زیادی از زندگی اش بود که می توانست بنویسد و کار کند، اما فضای فرهنگی تغییر کرده بود و پدرم تنها راه چاره را رفتن دید. سال 77 البته برگشت و هرگز هم از برگشتن پشیمان نشد.حتی در روزهای بیماری و برای معالجه حاضر نشد به کانادا بازگردد.
مانا استادمحمد از پدرش که حرف می زند می گوید «ما». از نزدیکی و صمیمیتی می گوید که مرز بین پدر و دوست را شکسته بود. از کودکی اش که تجربه منحصر به فردی میان سالن های تئاتر و آدم های جذاب هنری بود. از اولین تئاترهایی که بعد از مدرسه با پدرش می دید و از روزهای آخر، که همان قدر که برای پدر سخت بود، برای او هم بود. روزهای بیماری که به دلیل نایاب شدن دارو در دوره تحریم ها کوتاه تر شد و زودتر از چیزی که باید پایان یافت. اتفاقی که به گفته خودش شاید قسمتی از تقدیر «ما» بود.
مانا استاد محمد حالا بنیادی تاسیس کرده که قرار است با نام استاد محمد و در خانه قبلی اش شروع به کار کند. بنیادی که در وهله اول می خواهد به آثار و کارهای استاد محمد سر و سامان بدهد و امیدوار است در آینده بتواند برای علاقه مندان راهی تازه باز کند. بنیادی که قرار است میان همان درختان و گل و گیاه های مورد علاقه استاد محمد و با اعتقادات و باورهای او اداره شود.
منبع: سایت ایران تئاتر

هیچ نظری موجود نیست: