۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

گفتگو با منوچهر فرید بعد از ۳۶ سال: ناگفته های تئاتر٬ تلویزیون و سینمای ایران از زبان منوچهر فرید / عزت الله انتظامی برای بالا رفتن همیشه پا روی شانه های سایر هنرپیشه ها می گذاشت

رادیو فردا - مهدی طاهباز: شاید کمتر کسی بداند «آقا رحیمِ» فیلم «رگبار» و بازیگر ثابت فیلم های پیش از انقلاب بهرام بیضایی، حدود سه دهه است که زندگی آرام و به دور از هیاهوهای دوران پربار بازیگری اش را در ملبورن استرالیا سپری می کند.

منوچهر فرید متولد ۱۳۱۶ در تهران است. فعالیت های تئاتری را از اوایل دهه ۳۰ خورشیدی آغاز کرده و از هم  نسلان پرویز فنی  زاده، جمشید مشایخی، پرویز صیاد، محمدعلی کشاورز، علی نصیریان و داود رشیدی است.
فرید پس از تجربه های مختلف تئاتری از اجراهای صحنه ای گرفته تا نمایش های زنده تلویزیونی، به خصوص همکاری های متعدد با حمید سمندریان، از اوایل دهه ۴۰ همانند تعدادی دیگر از همدوره ای هایش پا به سینما گذاشت.
«خشت و آیینه» ساخته ابراهیم گلستان اولین تجربه سینمایی منوچهر فرید است و او تا پیش از ترک همیشگی ایران در سال ۱۳۵۸، در طول ۱۴ سال در ۱۴ فیلم سینمایی بازی می کند.
چهار همکاری پی در پی با بهرام بیضایی که نتیجه اش دو نقش ماندگار و به یاد ماندنی سینمای ایران در فیلم های «رگبار» و «چریکه تارا» ست و بازی در فیلم های «بلوچ» مسعود کیمیایی، «صدای صحرا» نادر ابراهیمی، «صمد و قالیچه حضرت سلیمان» پرویز صیاد و «میراث من جنون» مهدی فخیم  زاده، بخشی از کارنامه سینمایی منوچهر فرید است.
فرید سال ۱۳۵۸ ایران را به مقصد آمریکا ترک می کند و بعد از ۵ سال برای همیشه به استرالیا می رود. او به گفته خودش در هنگام خروج از ایران، عهد می کند تا کار هنری را کنار بگذارد و تا امروز به عهدی که با خود بسته وفادار می ماند. در مورد دلایل ترک وطن،  علاقه چندانی به توضیح دادن ندارد و تنها به یکی دوجمله کوتاه بسنده می کند.


منوچهر فرید

آخرین فیلمی که بازی کردید، «میراث من جنون» کار مهدی فخیم زاده بود. فکر کنم اوایل انقلاب بود و بعد از آن ایران را ترک کردید. چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟
موقعی که در شمال سر فیلمبرداری «چریکه تارا بودم»، خانمم آمد و گفت خواهرش که در آمریکا زندگی می کند، تلفن کرده و گفته اینجا اخبار کامل را به ما می گویند و وضعیتی که من می شنوم چیز خوبی نیست. شما هم بیایید آمریکا. گفتم حالا کارهایمان تمام شود، تصمیم بگیریم چه کار کنیم. فعلا من گرفتار این فیلم هستم و مشغولم. فکر نمی کردم خیلی تصمیمی قطعی باشد. خب یکی می رود یکی می آید و زندگی ادامه پیدا می کند. اما آنجوری نشد. خانمم و فرزندم را فرستادم رفتند آمریکا. خودم منتظر صدابرداری (دوبله) «چریکه تارا» بودم و بعد هم که «میراث من جنون» پیش آمد. بعد که تمام شد از ایران آمدم بیرون.

اول رفتید آمریکا و از آنجا به استرالیا مهاجرت کردید؟
بله. من پنج سال آمریکا بودم. آنجا کار می کردم و بعد آمدم به استرالیا.

خب یک مقدار برویم عقب تر و به سال های شروع فعالیت تان بپردازیم. بعد اگر دوست داشتید، برگردیم راجع به این سی و چند سال زندگی خارج از ایران صحبت کنیم. چه شد کار هنری را شروع کردید؟ شما فارغ التحصیل دانشکده هنرهای دراماتیک هستید؟
موقعی که من شروع کردم به کار کردن، دانشکده هنرهای دراماتیک نبود. من در اداره هنرهای دراماتیک شروع به کار کردم. اداره هنرهای دراماتیک وابسته به هنرهای زیبای آن موقع بود.
این که من چطور علاقه مند به تئاتر شدم می توانم بگویم که از بچگی علاقه مند به تئاتر بودم. پدر من در لاله زار کار می کرد. هروقت که در تئاترهای لاله زار صف طولانی وجود داشت و شلوغ بود، پدر می رفت بلیت رزرو می کرد می گفت حتما  نمایشنامه خوبی است که صف اینقدر طولانی است. می رفتیم نمایشنامه ها را می دیدیم و بعدا   من می آمدم در محله خودمان و با بچه ها کار می کردم... بعد که دبیرستان رفتم، بیشتر جذب فعالیت های هنری شدم... سیزده یا چهارده ساله بودم که مجبور شدیم برویم خرمشهر. آنجا فعالیت های هنری داشتیم وگروه تئاتر درست کردیم...
وقتی که من آمدم تهران مستقیما رفتم به تلویزیون و اتفاقا موقعی بود که حمید سمندریان نمایشنامه ای را آورده بود برای تمرین. من آنجا رفتم و معرفی شدم به پرویز کاردان و او مرا برد به حمید سمندریان معرفی کرد. حمید سمندریان امتحانی از من گرفت و من شدم هنرپیشه هنرهای دراماتیک و آنجا استخدام شدم.

وقتی با حمید سمندریان آشنا شدید و کار کردید، چه تاثیری روی بازی شما گذاشته شد و چه تغییری در نحوه کارتان پیش آمد؟
من وقتی در اداره شروع کردم حمید سمندریان به من گفت تو تنها عیبی که داری این است که صدایت یک کمی آهنگ دارد. گفت البته در ایران خیلی هنرپیشه ها این عیب را دارند. ما اینجا سعی می کنیم با این عیب مبارزه کنیم.  برای من مثال زد گفت برای اینکه تئاتر را در ایران ارامنه شروع کردند اینها وقتی که می رفتند روی صحنه یک لهجه خاصی داشتند هرکس بعد از آنها آمد روی صحنه سعی کرد عین آنها حرف بزند. مثلا علی محمدی در رادیو خیلی مورد توجه بود اما وقتی بازی می کرد اینگونه بود «عشق من کجایی تو؟! بیا! چه می کنی! من عاشق تو هستم!» (جملات را با لهجه بیان و بازی می کند) با این آهنگی است که توی این صدا هست، در حالت طبیعی ما این جور حرف نمی زنیم. یک همچو چیزی را می گفتند آهنگ صدا.
سمندریان از من خواست یک مدتی هر روز بیایم سر تمرین های اینها. چون از صبح تمرین بود توی آن اداره تا شب. من یک مدت سر این تمرین ها نشستم و بعد یکی از کارگردان ها نقش کوچکی داشت که یک نمایشنامه پلیسی بود یک همچو چیزی. نقش کوچکی بود که آن شخصیت می آمد در را باز می کرد می گفت بیارمش؟ می گفت نه فعلا نگهش دار.
من وقتی که آمدم این نقش را به من دادند. آمدم این را بازی کردم. کلوزآپی که از من نشان دادند وقتی که فردایش آمدم اداره، همه برگشتند به من گفتند تو وقتی که آمدی با آن چشمی که به اطراف چرخاندی و حرفی که زدی، نشان دادی که حرفه ات را چقدر قشنگ و عمیقا درک کردی و هیچکس تا حالا در نقش کوچک نتوانسته خودش را اینطوری نشان دهد. این اولین بود که من به عنوان حرفه هنرپیشه در تهران در تلویزیون اجرا کردم.


منوچهر فرید

یادتان هست چه نمایشی بود و کارگردانش که بود؟
کارگردانش فکر می کنم انتظامی بود. دومین نقشی که به من دادند و من اجرا کردم یک نمایشنامه بود به کارگردانی پری صابری. صابری با یکی از هنرپیشه ها که نقش اصلی را داشت اختلاف پیدا کرد و آن طرف قهر کرد و از نمایش رفت. گویا یکی از دوستانِ یکی از هنرپیشگانی که بازی می کرد به پری صابری گفته بود که این آقایی که همیشه می آ ید توی سالن می نشیند از نظر فیزیکی خیلی می خورد به این رل. چرا امتحانش نمی کنی؟ گفته بود آخر او تازه وارد است. گفته بود از کجا می دانی؟ بالاخره سابقه بازیگری دارد تا آنجا که من فهمیدم. امتحانش کن. اگر خوب است نقش را بهش بده او بازی کند.
نقش را به من دادند. من اجرا کردم. البته مورد پسند هنرپیشه ها نبودم. همه می گفتند به ما راه نمی دهد. از این کارهایی که هر قدیمی نسبت به جدیدی می کند. من همه اش می گفتم چشم اطاعت می کنم... راستی اسم نمایشنامه بود «پایان وحشت». حالا یادم افتاد...

در این سال ها اجرای صحنه ای هم داشتید یا بیشتر همین اجراهایی بود که از تلویزیون پخش می شد؟
یک روز حمید سمندریان مرا خواست و گفت که من یک نمایشنامه دستم هست به نام «مرده های بی کفن و دفن». یک نقشی دارم که این نقش را به هر کسی دادم تا حالا مورد پسندم نشده. مدتی است دارم تمرین می کنم مانده بودم چه کنم، بچه ها به من گفتند از شما هم یک امتحانی بکنم. ممکن است شما بیایی و مورد پسندم نباشی. چون تازه کار هستی و تازه  وارد هستی خواستم یک وقت دلشکسته و ناراحت نشوی. گفتم نه ناراحت نمی شوم. من تعهد نکرده ام همه نقش ها را بتوانم بازی کنم. اگر بتوانم و از عهده ام بربیاید چشم برایتان انجام می دهم و اگر نتوانستم شما یک نفری دیگری را بگذارید. آدرس داد. در منزلش تمرین می کرد.
من رفتم خانه شان و نقش کلوشه به من پیشنهاد شد که در پرده دوم شروع می شد. چهار پرده بود نمایشنامه و پرده دوم و چهارم صحنه های ما بود. من و جمشید مشایخی. بعد وقتی من شروع کردم نمایشنامه را خواندن وسط های صحنه بودم که گفت ببخشید معذرت می خواهم. من فکر کردم مرا نمی خواهد. گفتم بله. گفت شما این نمایشنامه را قبلا  خواندید؟ گفتم نه دفعه اولم است. گفت این بچه ها چیزی بهت نگفتند من چه می خواهم از این نقش؟ گفتم نه؛ تا حالا کسی با من صحبتی نکرده بابت این نقش. گفت مطمئن باشم؟ گفتم چطور مگر؟ گفت درست داری همان جوری اجرا می کنی که من می خواهم. بخوان. ادامه بده. رل مال توست... بعدا ابراهیم گلستان و فروغ فرخزاد که آمدند نمایش را دیدند و چند نفر از ما مورد پسند ابراهیم گلستان قرار گرفتیم و آن موقع انتخاب شدیم برای فیلم «خشت و آیینه». برای بازی در صحنه ای که در کلانتری می گذرد. جمشید (مشایخی) و (محمدعلی) کشاورز و من... کشاورز شاکی بود...

و شما نقش افسر نگهبان،  آن مأمور کلانتری را بازی می کنید....
بله افسر نگهبان من بودم و جمشید مشایخی هم افسر کلانتری.

پس فیلم «خشت و آیینه» این طوری شکل گرفت؟ خودتان دوست داشتید که وارد سینما شوید؟ یعنی مترصد این اتفاق بودید؟ چون خیلی از بازیگران تئاتر، همدوره ای های شما آقای مشایخی، آقای نصیریان و آقای انتظامی همه  به مرور وارد سینما شدند. خودتان دوست داشتید، می خواستید وارد سینما شوید یا نه، یک اتفاق بود و یک تجربه فقط؟
آن موقع با ابراهیم گلستان نمی شد گفت که کشیده شدیم به کار فیلم. برای اینکه با ابراهیم گلستان هم مدتی باید تمرین می کردیم، کار می کردیم تا بتواند آن بیانی که او می خواهد، آن بیان شعرگونه و آن نوع دیالوگ هایی را که او داشت، به ما بیاموزد که چطور اجرا کنیم.

فیلم صدابرداری سر صحنه بود فکر می کنم و از معدود فیلم هایی بود که آن زمان سر صحنه صدابرداری شد...
بله. ابراهیم گلستان استودیوی کامل خودش را داشت. استودیوی گلستان معروف بود و همه هم استخدام خودش بودند. فیلمبردار و صدابردار و وسایل و همه چیز... همه کار را خودش می کرد. دکوربندی و تشکیلات و همه اینها مال خودش بود... آن موقعی که به فیلم کشیده شدم زمانی بود که خب همه کشیده شده بودند به فیلم و شروع کردند فیلم بازی کردن.


پرویز فنی زاده و منوچهر فرید

بعد از «خشت و آیینه» هم فیلم «صمد و قالیچه حضرت سلیمان» را بازی کردید. با صیاد چگونه آشنا شدید؟
پرویز صیاد دوست بسیار نزدیک من بود. صیاد از من دعوت کرد که در فیلمش بازی کنم. سناریو را هم گرفتم خواندم. سناریوی بدی نبود. ولی آن اصلیتش از بین رفت. سناریویی که من خواندم و قبول کردم نقش این پروفسور را بازی کنم، بعدا   که فیلم تمام شد دیدم شدم رییس دزدها. خب، زیاد خوشم نیامد از این کار...

حسین عرفانی جای شما حرف زد در این فیلم و بعدش هم شد دوبلور ثابت شما. شما خودتان دوست داشتید این صدا را؟ فکر می کنید که می آمد به چهره تان؟ چه شد که اصلا آقای عرفانی انتخاب شد؟
آقای عرفانی صدایش به من می خورد. من وقتی بهم گفتند بیا خودت جای خودت حرف بزن، گفتم اگر همه هنرپیشه ها جای خودشان حرف بزنند من هم جای خودم حرف می زنم. مرا آگاه کردند که دوبلورها هم زیاد خوششان نمی آید هنرپیشه بیاید جای خودش حرف بزند. برای اینکه کارشان طولانی تر می شود گویا. به خاطر همین من گفتم نه... تنها فیلمی که من جای خودم صحبت کردم «چریکه تارا» است که فقط من و سوسن (تسلیمی) در مقابل هم بودیم و من نشستم و جای خودم صحبت کردم.

در فیلم «بلوچ» چرا آقای عرفانی جای شما صحبت نکرد؟
کارگردان و دیگران، یک نفر دیگر را انتخاب کرده بودند که جای من صحبت کند... اسمشان را یادم نیست...

آقای نصرالله مدقالچی....
 بله. صدای کلفتی داشت و گفتند توی این فیلم می خواهیم از این صدا استفاده کنیم. گفتم هرکاری می خواهید بکنید.

اصلاً چه شد که مسعود کیمیایی از شما دعوت کرد تا در این فیلم بازی کنید؟
من از آن فیلم هم زیاد خوشم نیامد. نمی خواستم کار کنم. نمی دانم به زور این بهروز وثوقی و کیمیایی به من فشار آوردند که تو بیا این را بازی کن. چرا؟ فکر می کنم که بهروز می خواست بگوید من از هنرپیشه های تئاتر بهترم. شاید. نمی دانم... ضمنا نقش تجاوز کننده توی نقش من نوشته نشده بود که من باید این کار را بکنم. این کار را اتفاقا آن یکی هنرپیشه دوست داشت بازی کند. این نقش اصلا مال او بود. نمی دانم چرا به زور گذاشتند که من باشم... نه زیادخوشم نیامد...

اول «بلوچ» را کار کردید یا «رگبار» را؟ سال ۵۱؟
«رگبار». من بعدها با بیضایی ادامه دادم. بعضی وقتها هم برای پیشبرد زندگی مجبور بودیم که در یک فیلم هایی بازی کنیم ... من خیلی سناریوها را خواندم و رد کردم. خیلی ها را هم خواندم و قبول کردم. ولی بعد پشیمان شدم که چرا انجام دادم...

یک فیلم هم بازی کردید بعد از «صمد و قالیچه حضرت سلیمان»، فیلمی به نام «تجاوز» کاری از  حمید مصداقی. ماجرای آن فیلم چه بود؟ چرا اکران نشد؟
حمید مصداقی کارگردان تلویزیونی بود. برنامه های تلویزیونی را ضبط می کرد. آمد و گفت من یک فیلم دارم به نام «تجاوز» و می خواهم آن را کار کنم. از اداره تئاتر همه هنرپیشه هایش را انتخاب کرد. ما هم نمی دانستیم می خواهد چه کار کند. فیلمبرداری که تمام شد، خودش فیلم را دید و نپسندید. پدرش مثل اینکه خرجی را که برای فیلم کرده بودند، پرداخت کرد و فیلم را خرید. بعد هم نمایش ندادند.

شما  خودتان فیلم را دیدید؟ چطور بود؟
بله به خودمان نشان داد. چیز خوبی نبود. چیز درستی نبود. تویش بازی های درستی نشده بود. یعنی می شد گفت مصداقی زیاد به تصویر فیلم وارد نبود.

تله تئاتر هم کار کردید با حمید مصداقی. مثل اینکه اول اجرای صحنه یی داشتید و بعد به صورت تله تئاتر ضبط شد. اگر اشتباه نکنم،  نمایشنامه ای از غلامحسین ساعدی بود...
یک تئاتری داشتیم روی صحنه به نام «دیکته و زاویه» از دکتر ساعدی. «دیکته و زاویه» را گروه تئاتر امروز که داود رشیدی کارگردانش بود، اجرا کرد. دیکته و زاویه ، دو نمایش یک ساعته بودند که که هر دو نقش اصلی را در آنها من بازی می کردم. بعد حمید مصداقی از دیکته خوشش آمد و تصمیم گرفته بود به یک سبک خاصی با یک دوربین با دکور گرد تئاتر، تصویربرداری کند. در نتیجه من مدام می آمدم روی صحنه و بعد می رفتم پشت حمید مصداقی. ما پشت دوربین می چرخیدیم و این ور و آن ور می رفتیم و بعد هر وقت می آمدم جلوی دوربین بازی ام را می کردم و بعد می رفتم عقب. ضبط بسیار هنری و جالبی شد ولی توقیف کردند و اجازه پخش ندادند.... چرا البته یک دفعه پخش شد و بعد دیگر پخش نشد تا بعد از انقلاب گویا یک دفعه نمایش دادند. همان روزهای اول انقلاب به نام دیکته.

برویم سراغ «رگبار». اولین کاری که با آقای بهرام بیضایی شما انجام می دهید و بعدش هم تا زمانی که ایران هستید همکاری تان ادامه دارد. چه شد در فیلم بهرام بیضایی بازی کردید؟
بیضایی را از همان ابتدا می شناختم. برایش احترام قائل بودم. کارهای بهرام بیضایی سمبلیک است. یعنی در حقیقت اگر گرهی، چیزی، رمزی در کار هست وقتی ازش سئوال می کنیم نمی گوید. می گوید هر چه برداشت می کنی همان درست است. من در طی سال ها با دیدن «رگبار» و فکر کردن روی آن، هر بار که تماشایش کردم، شناخت بیشتری پیدا کردم... اکثر تماشاگران شناختشان در این بود که رحیم اینجا نقش منفی فیلم است. در حالی که نیست. خب اختلافی بین  معلم (پرویز فنی زاده) و رحیم پیش می آید که این اختلاف یواش یواش تا آن زلزله ای که پیش می آید ادامه دارد؛ بعد هر دو متوجه می شوند که اینقدر احتیاج زیاد هست که کاری از دست این دو تا بر نمی آید. بعد هم صحنه عرق خوری پیش می آید و این دو تا به همدردی هم پی می برند و عمیقا با هم دیگر صمیمی می شوند و آن شوخی ها را می کنند. رحیم یک چاقو از جیبش در می آورد و چاقو تبدیل می شود به یک کارد و کارد تبدیل می شود به ساطور و ماجرا این طور پیش می رود...

خب می رسیم به «غریبه و مه» و بازهم همکاری با بهرام بیضایی. در این فیلم بیضایی به لحاظ فرم و لحن، تا حدودی از فیلم «رگبار» فاصله می گیرد. دیگر از آن شیطنت های فیلم قبلی خبری نیست. از «غریبه و مه» برداشت های مختلفی شد. به نظر شما بیضایی چه می خواست بگوید؟
بهرام بیضایی گفتم سمبلیک می سازد. خیلی عرفانی فکر می کند و سئوالات زندگی اش را در فیلم هایش به یک صورتی مطرح می کند. «غریبه و مه» در ایران شناخته نشد. همه برداشت های غلطی از این فیلم کردند. فکر کردند که یک راز سیاسی زیرش هست و اینها.
غریبه و مه تولد تا مرگ یک انسان است. یعنی از دریا استفاده شد که جهان قبل و جهان بعد را نشان بدهد. که از همین  جهانی که ما می آییم و نمی دانیم کجاست، متولد می شویم و بعد برگشت مان به همان جهان بعد هست که نمی دانیم چیست. همیشه انسان ها درگیر این ماجرا هستند.
این انسانی که در فیلم متولد می شود و نامش آیت، یعنی نشانه است... همه انسان هایی که دورش هستند هرکدام احساساتش هستند. هر کدام یک چیزی از وجود انسان است. یکی زورش است. خشمش است. یکی عشقش است. یکی ثروتش است. یکی کودکی اش است.
هرکدام اینها، این خیلی تفکر می خواهد. از یک طرف هم خب تحت تاثیر فیلم های ژاپنی قرار گرفته بود و از نظر تصویر برداری جلب شده بود به آنها و از محیط و فضای طبیعت شمال مملکت استفاده کرد...
بیضایی خیلی سر آن فیلم صدمه دید و خیلی ناراحتی کشید. فیلم همه اش باید در فضای بیرون ساخته می شد و وسیله نبود آن چنان که بتواند یک فضای ابری را یک فضای خفه و مه آلود مدام نشان دهد. این بود که کار خیلی طولانی شد.


منوچهر فرید

برویم سراغ نادر ابراهیمی و صدای صحرا. با ابراهیمی از قبل آشنایی داشتید؟
من ابراهیمی را با کتاب هایش می شناختم. ولی خودش را هیچ وقت ندیده بودم. یک روز آمد اداره تئاتر و گفت آمدم با شما صحبت کنم. گفت یک سناریویی دارم به نام صدای صحرا. می خواهم این فیلم را بسازم و نقش کدخدا را می خواهم تو بازی کنی. گفتم شما سابقه کارگردانی دارید؟ گفت نه. گفتم هیچکس قبول نمی کند. شما باید اول سابقه کارگردانی داشته باشی یا اینکه یک کارگردان انتخاب کنی برای فیلمت و یک تهیه کننده و بعد به عنوان دستیار آن کارگردان بایستی و بعد که شناساندی خودت را بروی کارگردانی کنی.
ولی گفتم سعی می  کنم شما را معرفی کنم به بعضی تهیه  کننده ها ببینیم چطور می شود. دو سال طول کشید هی من مرتب رفتم سراغ آدم ها.... بالاخره با تقوایی صحبت کردم که بیاید... راضی اش کردم که تقوایی بیاید کارگردانی کند و او هم به عنوان دستیار بایستد. قبول کرد. آمدم به تقوایی گفتم. تقوایی که آمد باهم صحبت کردیم. تقوایی گفت من از این قصه خوشم می آید و بدم نمی آید کارگردانی کنم. اما نقش کدخدا را در تو نمی بینم. گفتم در که می بینی؟ آن موقع فیلم لیرشاه روسیه را آورده بودند توی فستیوال فیلم نشان می دادند. گفت یک چیزی مثل او. گفتم ما که نداریم او را. اگر پیدا کردی هر کسی را دوست داری بگذار. اگرنه، من ازت خواهش می کنم یک بار دیگر بخوان، روی من فکر کن ببین من می توانم این نقش را بازی کنم یا نه.
فردایش تلفن کرد گفت دیشب خواندم. آره نقش به تو می خورد. باشد قبول می کنم. قبول کرد که بیاید. رفتم به شکرایی گفتم که ناصر تقوایی حاضر است کارگردانی کند و قبول کرد. نادر ابراهیمی را هم معرفی کرده بودیم به شکرایی. کنی را هم انتخاب کردند برای فیلم برداری.
بعد با کنی رفتند سراغ شکرایی توی مستی، توی عرق خوری و این حرف ها... کنی رفته بود به شکرایی گفته بود که می خواهی یک کاری کنم فیلم ارزان تر تمام شود برایت؟ تو به صحنه  بندی  های من که اعتماد داری؟ شکرایی گفته بود آره. گفته بود خب خودش(ابراهیمی) کارگردانی کند. نظارت می کنم روی صحنه هایت، فیلمت را هم من می گیرم.
خلاصه به من خبر دادند گفتند کار درست شده و این حرف ها که بعد فیلم برداری کردند و  ۳۰۰ هزار تومان خرجش شد. پولی نداشتند. صحنه ها را مدام حذف کردند. نمی دانم مثلاً بعضی  جاها را که نورپردازی می خواست، خراب کردند و فیلم آشغال شد.

در ادامه برای بازی در سریال «آتش بدون دود» به شما پیشنهادی نداد؟
برای «آتش بدون دود» دعوت کرد رفتم خانه شان. گفت من سریالی را می خواهم بسازم و متوجه شدم که در این فیلم چه خرابکاری هایی کردم و دیگر نمی کنم و من به تو حق می دهم و این حرف ها. گفتم من دیگر به تو اطمینان ندارم. دیگر باهاش کار نکردم.

شما یک فیلم هم با عبدالله غیابی کار کردین به نام «میراث». غیابی قبل تر «موسرخه» را ساخته بود. «میراث» چندان به فضای کارهایی که درآن سال ها می کردید نمی خورد...
بله. آن فیلم را ندیدم. اصلا نمی دانم چه شد. برای اینکه من یک بدهی داشتم در زندگی و باید پول تهیه می کردم. باربد طاهری هم فیلم بردارش بود و هم تهیه  کننده اش. باربد طاهری همان بود که رگبار را تهیه کنندگی و فیلم برداری کرده بود. قبول کردم بروم کار کنم. عبدالله غیابی هم در فیلم کیمیایی (بلوچ) دستیار بود. خواهش کرد و گفتم باشد. آن فیلم را اصلا ندیدم. فقط رفتم برای فیلم برداری برای اینکه پولم را بگیرم بدهی ام را بدهم. خانه خریده بودم باید پول می دادم.

فیلم «شیرخفته» دکتر کوشان چطور؟ آن فیلم را دوست دارید؟ از نتیجه کار راضی هستید؟
دکتر کوشان سناریو را داد به من خواندم و گفت هر جا که فکر می کنی می خواهی تغییر بدهی بده. یعنی بیا با من صحبت کن و تغییر بده. من خواندم رفتم گفتم نه من همین جوری که هست بازی می کنم اما هیچکس هم حق ندارد صحنه های مرا تغییر دهد. یعنی همین که من خواندم به همین صورت باید فیلم برداری شود. آن موقع که با من قرارداد بست با هیچ کس نبسته بود. بعد شروع کرد هنرپیشه هایش را انتخاب کردن.
من اگر جایی (عزت الله) انتظامی بازی می کرد دوست نداشتم کار کنم. برای اینکه انتظامی اصولا از آنهایی بود که پایش را بگذارد روی شانه دیگران و برود بالا. این بود که وقتی که کار شروع شد دوباره یادآوری کردم، آقای کوشان نقش من تغییری نکند. سناریویی که به من دادی طبق همان که دست من هست، صحنه های من برداشته شود. او پذیرفت.
بعد وقتی من آمدم سر صحنه دیدم یک دیالوگ های بچگانه ای نوشته شده... تو ای خائن فلان... تو ای نمی دانم فلان... تف بر تو و فلان و این حرف ها... من هم سبیلم را کندم. ریشم را کندم و بلند شدم رفتم لباس هایم را درآوردم و سوار ماشین شدم بروم.
دیدم دکتر کوشان دنبالم دارد می دود. گفت چی کجا می روی آقا؟ گفتم من به شما گفته بودم نقش من نباید تغییر کند. این دیالوگ های بچگانه چیست که آمدند دارند می گویند... گفت چیزی نباید تغییر کند و آمد دوباره ما را گریم کرد و لباسمان را تن مان کردیم و صحنه را گرفتیم... نه فیلم خیلی خوب بود. کل فیلم را کاری ندارم ولی از کار خودم راضی بودم.

خب سومین همکاری با بهرام بیضایی؛ چه شد که در فیلم «کلاغ» بازی کردید؟...
از آن استودیویی که فیلم «کلاغ» را تهیه کردند قبل از آن به من فیلمی پیشنهاد کرده بود آقای... حالا اسمش یادم نیست... آن آقایی که خودش هم فیلم تهیه می کرد... همان که بوی کافور... اسمش چیست یادم نیست...

بهمن فرمان آرا؟
بهمن فرمان  آرا. برای فیلم «شازده احتجاب» نقشی به من پیشنهاد کرد و من این نقش را خواندم و قبول نکردم. گفتم نه من این را بازی نمی کنم. نقشی که ولی شیراندامی بازی کرد...

پیشکار شازده بود مثل اینکه...
بله. نشسته روی طرف و خفه اش می کند و سیگارش را کف دست او خاموش می کند. این نقش را می خواست به من بدهد. من گفتم نه. زیاد دل بازی کردن این نقش ها را ندارم. خب مثل اینکه به او برخورده بود. وقتی بیضایی رفته بود اسم هنرپیشه ها را داده بود اسم مرا خط زده بود و گفته بود این نباید بازی کند. گفته بود من کس دیگری را ندارم. هنرپیشه من این است. در همه فیلم های من هست. گفته بود خیلی خب. من نمی خواهم بازی کند. من به این پول نمی دهم. بیضایی هم آمد به من گفت. گفتم خب قرارداد نبندد. من بدون قرارداد با تو بازی می کنم. گفتم اگر بازی کنم ناراحت می شوی؟ گفت نه فیلم مال من است. گفتم خیلی خب من می آیم فیلم را بازی می کنم. رفتم فیلم کلاغ را برای بیضایی بازی کردم. بدون اینکه قراردادی بسته باشم یا پولی بگیرم. بعدا   بیضایی یک پولی به من داد. گفتم این را از کجا آوردی؟ فهمیدم از خودش دارد به من می دهد. گفتم نه نمی خواهم. پولش را بهش پس دادم.

در آن سال ها یک سری تله تئاتر هم کار کردید از نمایشنامه های اکبر رادی مانند «ارثیه ایرانی» و «روزنه» که ضبط تلویزیونی هم شدند...
«ارثیه ایرانی» از نمایشنامه های اکبر رادی است که از خیلی سال پیش خیلی از کارگردان ها کار کرده بودند. من شنیده بودم که خود اکبر رادی هیچوقت راضی نبوده از این اجراها. در نتیجه شخصی بود به نام محمود محمد یوسف که کارگردان خوبی بود برای تصاویر تلویزیونی. هر وقت ما تئاتر تلویزیونی داشتیم من پیشنهاد می دادم محمد یوسف بیاید دکوپاژ کند و تصویربرداری کند. چون واقعا  درک می کرد و می دانست چه کار کند...
یک روز محمد یوسف نمایشنامه رادی، «روزنه آبی» را آورد و شروع کردیم به کار کردن. وقتی این را با هم کار می کردیم من ازش خواهش کردم بگو اکبر رادی بیاید اجرا را ببیند که اگر ایرادی هست بگوید. یک روز دیدم اکبر رادی و خانمش با هم آمدند سر تمرین ما. وقتی آمدند سر تمرین، دیدم که صورتش خیلی بشاش است و چشم هایش برق می زد و مدام توی صورت من نگاه می کرد. من که زیرچشمی نگاهش می کردم می دیدم راضی است...

در آن سال ها کاری بود که پیشنهاد شود و قبول نکنید؟ مثلا  کار معروفی شده باشد؟ یا کاری قرار بود انجام بدهید و نشده باشد؟
چند تا فیلم از بیضایی قرار بود بازی کنم که نشد. در زمان ساخت «غریبه و مه» بهرام بیضایی یک سناریو آورد داد به من به نام «عیّار تنها». گفت بخوان. گفتم چشم. گرفتم و در فرصت هایی که داشتم، در چادری که زندگی می کردم با چراغ قوه شب ها می خواندم. این سناریو را در دو شب خواندم و گفتم خب من این را خواندم. برای چه دادی بخوانم؟ گفت فیلم بعدی که می خواهم کار کنم این است.
گفتم نقش من چیست؟ در این فیلم دو تا عیّار هست. یکی عیّار تنها که نقش اصلی است و از اول تا آخر فیلم حضور دارد. یک عیّار دیگر هم هست که همه منتظرش هستند. حتی این عیّار اول هم، همه اش منتظر ظاهر شدن او است. که اگر او بود و اگر او بیاید، هیچ مغولی جرئت ندارد به این مملکت  نگاه کند. همه با یک ضربه شمشیر او نابود می شوند. آن عیار بعدها پیدایش می شود آنهم از توی یک میخانه. مست و لایعقل با شکم گنده. از میخانه هم بیرون می اندازندش چون پول ندارد بدهد.
بیضایی گفت اگر بدنت را برای من بسازی آن نقش اصلی را می خواهم بازی کنی. ولی اگر هیکلت چاق باشد، عیّار اول مال تو نیست و مجبوری آن یکی را بازی کنی.
وقتی آمدیم تهران شروع کردم خودم را ساختن. گفت فرصتی نداریم و توی این فرصت کم اگر می توانی خودت را بساز. من شروع کردم خود را ساختن. ساختم و بسیار بدن خوبی هم ساختم. البته باشگاهی جایی نمی رفتم. همه چیز را در خانه خودم فراهم کرده بودم و ورزش می کردم. رژیم داشتم و کنترل می کردم خودم را. خودم را کاملاً آماده کردم برای این نقش.
بعد از مدتی بیضایی تلفن کرد و گفت که من رفتم قرادادم را بستم فلان جا. یعنی تهیه کننده تلویزیون است با یکی از تهیه  کننده های سینما. دوتایی مشترکا  می خواهند این فیلم را بسازند. بیضایی گفت قرار شده فردا هم تو بیایی قراردادت را ببندی. بعد هم دیگران را می آوریم و می رویم شروع می کنیم. من فردا راه افتادم و طبق آدرسی که داده بود رفتم.
آنجا که رسیدم، دیدم بهرام بیضایی نفس هایش بالا نمی آید و به حالت عصبانیت دارد قدم می زند. گفتم چه شده؟ گفت از جایی از بالا تلفن کردند و گفتند این نقش را باید فلانی بازی کند و من گفتم آن شخص به این نقش نمی خورد. هنرپیشه اش سال ها باهاش کار کردم و خودش را آماده کرده و باید او بازی کند... گفتند ما نمی توانیم کاری کنیم و تصمیم بگیریم. این جوری به ما گفته شده و ما باید اطاعت کنیم. این بود که قراردادش را پاره کرد ریخت دور و این فیلم انجام نشد.

چه کسی پیشنهاد شده بود که بازی کند؟
اجازه بدهید اسم نبرم. به هر حال من اگر تمام کارهایی را که قرار بود در زندگی با من بکنند انجام می دادم وضعم خیلی بهتر از این بود. ولی خب.... البته شاید اینجوری هم بهتر باشد. نمی دانم.

یک فیلم سینمایی هم با پرویز نوری کار کردید که اکران هم فکر کنم نشد. اسمش چه بود؟ «خوش غیرت» یا «زن و زمین»؟
یک فیلم با ایشان کار کردم که توقیف شد...

بالاخره «زن و زمین» درست است؟
نمی دانم دو سه تا اسم برایش گذاشتند. ولی فیلم را توقیف کردند. فیلم خوبی بود، بد نبود. یعنی تقلیدی بود از فیلم آپارتمان یا کلید یک همچین چیزی. یک فیلمی بود آمریکایی....

کار بیلی وایلدر بود...
آره. تبدیلش کردند. سطحی اش کرده بودند و برای ایران ساخته بودند که اداره فرهنگ و هنر با آن موافقت نکرد. اجرا نشد. وقتی رفتم فیلم را نگاه کردم بهش گفتم که آخر که چه؟ چرا فیلم را برداشتید این قدر سکسی کردید. این صحنه های کثیف را برای چه گذاشتید. در بیاورید لااقل... چون فیلم را دفعه اول نشان داده بودند، دیگر با آن موافقت نشد...

بعدش هم که «چریکه تارا» در سال ۵۷ پیش آمد. قبل از انقلاب فیلم را گرفتید و کار کردید؟ چقدر قبل از انقلاب؟
دیگر رسید به انقلاب. فیلم «چریکه تارا» اکران نشد. شاید البته خصوصی یک جاهایی نشانش دادند، اما رسماً در سینماها نمایش داده نشد.  چریکه تارا بسیار بسیار فیلم عمیق و عرفانی است که من بسیار بسیار این فیلم را دوست دارم...

این جنس کار بهرام بیضایی، اینکه گفته می شود میزانسن ها تئاتری هستند و حتی بازی بازیگران تا حدودی غلو شده و اغراق آمیز است، قبول دارید؟ خود شما علاقه ای دارید به این سبک کار؟
سبک بیضایی را می پسندم. بیضایی وقتی که می خواهد یک دیالوگ را بگوید این طوری می اندازد توی سینه و یک حالت خاصی به آن می دهد و هنرپیشه ها هم به طور معمول تقلید می کنند. این تقلید زیاد خوب نیست. گو اینکه فیلم هایی که ما بازی کردیم صداهای دیگر جای ما حرف می زدند. نمی دانم... کلاً فیلم هایی که بعد از انقلاب ساخته شده و با صدای خود هنرپیشه هاست، یک مقدار این حالت های بیضایی را در هنرپیشه ها می بیند؛ در دیالوگ هایی که بیان می کنند. اما من نمی کردم. من همیشه رعایت فن بیان خودم را می کردم. همان کاری که در تئاتر می کردم.


عنایت بخشی و منوچهر فرید

«پرواز در قفس» را هم با حبیب کاوش کار کردید که اکران محدودی داشت...
اینها افتاد به بعد از انقلاب، نمی دانم نمایش دادند یا نه. ولی وقتی آماده شده بود من فیلم را دیدم. فیلم را در یک سینما نمایش دادند و من در حالی که آماده رفتن بودم دیدم.

فیلم «میراث من جنون» را چه سالی بازی کردید؟
همان سال ۷۹ که می شود ۵۷. من و فخیم زاده قبل تر هیچ کاری نکرده بودیم. اصولا اخلاق فخیم زاده را دوست داشتم و از شخصیتش خوشم می آمد... این بود که خیلی راحت و خوب فیلم انجام شد. یعنی خیلی هم زود تمام شد. صحنه های دادگاه را در سه چهار روز گرفتیم و تمام شد و بعد هم رفتیم شمال دو روز هم آنجا فیلم برداری کردیم.

چه سالی از ایران خارج شدید؟
یک سال از  انقلاب گذشته بود. آن یک سال اولی که همه چیز خوب پیش می رفت. ۱۱ بهمن سال ۱۳۵۸ شاید آمدم بیرون. نمی دانم... صدابرداری فیلم چریکه تارا که تمام شد رفتم قسمت های خودم و سوسن را دیدم. بیضایی گفت بیا که اگر عیبی در صدابرداری هست تکرار کنیم. رفتیم و عیبی نبود. من رفتم خانه بیضایی شب خوابیدم و فردایش خانمش مرا برد فرودگاه و من از ایران رفتم.

رفتید آمریکا چه اتفاقی افتاد؟ آنجا خواستید کار هنری بکنید؟ فعالیتی داشته باشید؟
من وقتی از فرودگاه می آمدم بیرون با خودم عهد کردم که هیچ کاری نمی خواهم بکنم. فقط برای دل خودم اگر یک وقت خواستم و مناسب بود یک کاری انجام می دهم. اول رفتم اسپانیا. دو ماه اسپانیا بودم تا توانستم ویزای آمریکا را بگیرم. ویزا را گرفتم و رفتم آمریکا و آنجا یک هفته بعد یک کاری پیدا کردم و شروع کردم کارم را انجام دادن. در محیط کار هم کم کم شدم سوپروایزر. کار مونتاژ کارهای الکترونیک بود. شدم سوپروایزر قسمت و بعد شدم پروداکشن منیجر. پنج سال آنجا بودم...

چرا چنین عهدی با خودتان کرده بودید که اصلا  کار هنری انجام ندهید؟
برای اینکه از محیط هنری ایران خاطره خوبی نداشتم. آرتیست هایی که پیش کسوت بودند...

بعد چه اتفاقی افتاد که آمریکا را ترک کردید رفتید استرالیا؟
اتفاقی شد. برای اینکه من پنج سالی که در آمریکا زندگی کردم متوجه شدم که در آنجا یک فلسفه غلطی دارد پیش می رود... آن موقع دخترم حدود سیزده چهارده سالش بود و من احساس خطر می کردم. داشتم فکر می کردم باید چه بکنم. تا یک روز اتفاقی... من همه آنچه که در زندگی برایم پیش آمد اتفاقی بود... تمامش اتفاق بود. تمامش.
یک روز از سفارت استرالیا تلفنی شد به خانه من... گفتند یک باجناق داری در استرالیا که تعمیرگاه تلویزیون دارد. می شناسی اش؟ گفتم درست است بله. گفتند او تقاضا کرده که تو بروی آنجا کار کنی. چون تو هم در کارهای الکترونیک هستی. گفتم بله. گفتتند دوست داری بروی استرالیا؟... من گفتم بله من حاضرم بروم استرالیا کمک کنم به باجناقم. گفتند خیلی خوب فلان روز با خانواده می آیید به سفارت استرالیا در سانفرانسیسکو. من هم بلند شدم با خانواده ام رفتم آنجا. رفتیم مصاحبه ای کردیم، یک هفته بعد دیدیم ویزا برایمان فرستادند. ما هم ناخواسته پاشدیم و همه وسایل مان را جمع کردیم و بلیت هواپیمایمان را هم گرفتیم و رفتیم...

در این سال ها دل تان برای کار هنری تنگ نشده؟
کار هنری همیشه در ذهن آدم می تواند وجود باشد. الان من کار هنری را در مغزم پرورش می دهم. من الان هم یک هنرمندم. وقتی که کتاب  می خوانم یا نمایشنامه  می خوانم یا فیلم  می بینم، من یک هنرپیشه هستم. من از بچگی یک هنرپیشه بودم... نه، زیاد دلتنگش نشدم... من کار خودم را کرده ام. اینجا هم به استرالیا که آمدم فوری کار پیدا کردم و شروع کردم کار کردن. اینجا هم در کارم مورد توجه قرار گرفتم. کارهایم را درست انجام دادم.

دوست دارید بگویید چه کار کردید در این سال ها؟
برای زندگی کردن؟

بله.
در استرالیا من به یک کارخانه رفتم کار کردم. یک کارخانه نساجی. در یک قسمت کار می کردم که از این پارچه های ورزشی، از این لباس های کرکی تولید می کرد.... خودم به تنهایی روی دستگاه کار می کردم و سوپروایزری هم داشتم که کار مرا کنترل می کرد. از کار من راضی بودند. بسیار راضی بودند. مشتری ها از کار من خیلی تعریف کرده بودند و گفته بودند این پارچه ها چقدر برشش خوب است.
بعدها مسئول بخش، یک دفعه از من سؤال قشنگی کرد. گفت شما هنرپیشه بودید در ایران و حالا آمدید توی کارخانه پارچه بافی کاری می کنید. ناراحت نیستی از این که از آن حالت آمدی به این رسیدی؟ گفتم نه. من فکر می کنم دارم در یک فیلمی نقش یک کارگر نساجی را بازی می کنم و چون می خواهم نقشم را خوب بازی کنم و می خواهم مثل همیشه اثر خوبی از خودم به یادگار بگذارم، کارم را خوب انجام می دهم. در نتیجه مورد توجه هستم. ولی این فیلم طولانی است و من همینجور باید این نقش را هر روز بازی کنم. در نتیجه فکر می کنم دارم فیلم کار می کنم و نقش یک کارگر را در یک کارخانه نساجی کار می کنم. او هم از حرف من خیلی خوشش آمد. گفت فکر نمی  کردم این جوری فکر کنی.

در این مدت دوست نداشتید به ایران سفری داشته باشید؟
نه ابداً. ابداً. ابداً. نه. ایران کابوس است برای من. کابوس وحشتناکی شده الان.

با کسی تماسی داشتید؟ با همکارهای قدیمی تان...
هر کس که مرا یادش هست و هر کس که مرا می شناسد باید بدانند که من در قلبم همه را جا دادم و همه را دوست دارم. شاید بعضی ها نخواهند من با آنها تماس بگیرم. من با یکی دو نفرشان تماس گرفتم خیلی خوش شان آمد و احوال مرا پرسیدند ولی گفتند دیگر تماس نگیر تا ما خودمان بیاییم. نتوانستند. یا ممنوع الخروج شدند یا هرچه. این است که امیدوارم خدا سلامتشان بدارد و اگر یاد ما هم هستند دعایی برای من بکنند.

۲ نظر:

علی گفت...

عالی بود .خیلی دوست داشتم خبری ار ایشون بشنوم.چطور ایشون پیدا کردید؟واقعا دست مریزاد دارید.

Unknown گفت...

قبل از هرچیز از شما تشکر میکنم که با آقای فرید مصاحبه کردید راستش من سالهای درازی است که دل تنگ این هنرمند خوب هستم همیشه سعی میکردم جای پایی از ایشان درجایی پیدا کنم اما متاسفانه پیدا نمیکردم آقای فرید مگر میشود مردم شما را فراموش کنند شما یکی از بهترین ها بودید همانگونه که سوسن تسلیمی اگر اغراق نکنم بهترین هنرمند زن سینمای ما بود هنرمندی که حتا در کشور محل اقامتش پست وزارت هم به او پیشنهاد میکنند اما شما نه تنها هنرمندید که با شرف هستید که از آن جایگاه اکنون با صداقت میگویید که کارگر هستید این را من از شما ومنفرد زاده شنیده ام بر عکس اغلب ایرانیان که یا کارخانه داشته اند یا پدرشان تیمسار بوده است یا مدیر کل یا بازاری شما شرافتمند بوده وهستید اما چرا دلتان برای ایران خیلی هم تنگ است این 3 مرتبه ابدا ها نشان از دل سوختگی شما دارد درست مانند خود من اما از طرف دیگر کدام ایران؟ایرانی که دیگر اخلاق ندارد ایرانی که غیر از فحشا واعتیاد ودزدی وپرخاشگری ورشوه وچپاولهای میلیارد دلاری ودستمال بدستی ومجیز گویی چیزی ندارد برای این شما دلتنگ نیستید آدمهای با شرافت نمیتوانند در میان اینگونه لجنزاری که بر پا کرده اند زندگی کنند هم بازی شما تب 40 درجه میگیرد اما به ملاقات میرود اما سوسن تسلیمی پست وزارت را در کشوری آزاد نمی پذیرد تفاوت اینجاست شریفی نیا ها امروز صحنه گردان های بی چون وچرای هنر درایران هنر چابلوسی عجب رشدی کرده است در این بخش نه حوزه جای شما وصیاد ها وتسلیمی ها مطیع ها نیست شما تاتر تلویزیونی هم اگر درست بگویم داشتید بنام ارثیه ایرانی که نقش یک ملا را بازی میکردید امروزدر ایران هر کس باید به همان ادا واطورای های ظاهری روزش را شب کند شب در خانه عرق بخورد فیلم ببینید مواد بکشد وروز تسبیح بدست سلامن علیکم را با غلطت تمام ادا کند از تاتر که دیگر حتا کفنش باقی نمانده است وسینما هم در حال مرگ است این ایران دیگر برای شما اصلا جای دیدن ندارد لااقل دوری کمتر درد میکشی هرکس به ایران میرود ومیاید میگوید دوست نداشتم بمانم همه بر سر اخلاقی است که داشتیم ودیگر نداریم سالیانه نزدیک به 100 نفر در خط عابر پیاده کشته میشوند زن حامله در این خط باید بایستد تا ماشین رد شود این ایران دلتنگی ندارد هر جایی بروی بدون رشوه کارت نمیشود این ایران دیدن نداردخوب فرید عزیز درد زیاد است یکی دوتا نیست از کجایش آدم بنالد امیدوارم سالم باشید وبدانید مردم شمایان را هیچ زمانی فراموش نخواهند کرد بخدا من خیلی خوشحال شدم که از شما خبر یافتم پیروز باشی