۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

خاطراتی با منوچهر سخائی

جوانان - میرداود رضائی: چرا منوچهر سخایی باید این چنین غریبانه، بدون هیچ سنگ نوشته ای در دل خاک غریبانه آرمیده باشد و چگونه است که هزاران دوست و آشنا از هموطنانش در آمریکا به این مهم بی اعتنا باشند.

در قسمت «تریبون آزاد» مجله جوانان به تاریخ چهارم مرداد 1392 در مقاله بس تاثیرانگیز از کیما با عنوان «بر مزار منوچهر، هیچ نشانی نبود» نویسنده یادآور شده بود که در دومین سالگرد درگذشت هنرمند محبوب و مردمی «منوچهر سخائی» که او به مزارش رفته بود، انتظار داشت بر مزار چنین هنرمندی با سابقه طولانی در هنر موسیقی، تلویزیون، نویسندگی و فعالیت های سیاسی سنگ قبری باشد در خور او. به همین خاطر نوشته بود دریغ از یک سنگ قبر، با نام و نشان او. نویسنده در خاتمه مقاله نیز اظهار تاسف کرده بود، که چرا این هنرمند نام آشنا، این چنین غریبانه، بدون هیچ سنگ نوشته ای در دل خاک غریبانه آرمیده باشد و چگونه است که هزاران دوست و آشنا از هموطنانش در آمریکا به این مهم بی اعتنا باشند.
مقاله با درج دو عکس از چاله قبر محقرانه و بدون هیچگونه علامت مشخصه از منوچهر سخائی منقلب کننده بود. شاید برای من و معدودی از دوستان و هوادارانش تکان دهنده بود. نگارنده در سال 1340 همکاری با منوچهر سخائی را در روزنامه کیهان آغاز کردم، در آن ایام، سازمان چاپ و انتشارات کیهان به مدیریت حسن قریشی در ساختمانی در کوچه برونمرزی فروشگاه جنرال مد با انتشاراتی از قبیل کتاب سال، کتاب هفته، مجله ی مد روز (زن روز بعدی) و چند نشریه انگلیسی زبان فعالیت داشت، که مدیریت اداری با سیامک پورزند بود و بزرگانی مانند دکتر محسن هشترودی، احمد شاملو، حاج سید جوادی و دهقان گردانندگان مسئول این نشریات بودند. و بعدها به مدت کوتاهی، دکتر صدرالدین الهی، دکتر وحیدی و عباس پهلوان سردبیری متناوب مجله مد روز را عهده دار بودند. گرافیست های نام آوری از قبیل مرتض ممیز، خسرو بیات و هوش آذر آذرنوش زینت بخش صفحات کتاب هفته بودند. تبلیغات و اخذ آگهی زیر نظر منوچهر سخائی بود که فعالیت خبرنگاری پارلمانی خود را کنار گذاشته بود. نگارنده به اتفاق منصوره پیرنیا، سیروس بهشتی، حریریان، سیروس هنری و تعدادی دیگر اولین کسانی بودیم که با منوچهر سخائی همکاری داشتیم. حسین فرجی، دکتر طبیبیان و دکتر عبدلی که بعدها سازمان تبلیغاتی کاسپین را تاسیس کرده بودند با من که مسئولیت آگهی و آبونمان کتاب هفته و مجله مد روز را به طور جداگانه به عهده داشتم همکاری می کردند.
گیتی پاشائی هنرمندی که صبح ها در فرهنگ و هنر فعالیت داشت، عصرها با سمت منشی در قسمت من همکاری داشت. خوشبختانه منصوره پیرنیا که در آن زمان او را بنام خانم ایزدی می شناختیم درکتاب حکایت کیهان، خاطرات دکتر مصطفی مصباح زاده تحت عنوان کیهان از هیچ تا کهکشان صفحاتی را به آنچه که شمه ای از تاریخچه را بیان داشتم با عکس و مستندات دیگر در این کتاب ارزنده شرح داده است. نگارنده بعلت ورود به دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی و شروع فعالیت مستقل مجبور به ترک کیهان شدم ولی ارتباط با دکتر مصباح زاده را تا مراسم دفن او در ساندیه گو ادامه دادم. درحالی که هیچگونه اطلاعی از منوچهر سخائی نداشتم، تا زمانی که بعد از سال ها او را به طور تصادفی در وست وود لس آنجلس دیدم  من ساکن ساندیه گو بودم و خانه فرهنگی پرستو را دایر کردم با فعالیت هایی در زمینه انتشار یلوپیج، رادیو، تلویزیون، کلاس های زبان فارسی و موسیقی و فعالیت هایی در این زمینه. منوچهر سخائی تازه به امریکا آمده بود و در تلاش ماندن در امریکا و اجازه اقامت یک بار دیگر او را به اتفاق امیر آرام برادر همسرش که تازه کار هنری خود را آغاز کرده بودم در ساختمان ایرانیان ملاقات کردم با این هدف که او بتواند فعالیت هنریش را به ساندیه گو نیز متمرکز کند که با توجه به وضعیت اقامتش این همکاری میسر نشد.
بعد یک بار دیگر او را در دفتر امیر کعبه ای دیدم که می گفت با او برای یک همکاری هنری در گفتگوست ولی من با آشنایی که به روحیات پرغرور منوچهر داشتم می دانستم که این همکاری به جایی نخواهد رسید.
دورادور شاهد شرکت او در مراسم عروسی بودم و بعدها در سازمان مجاهدین خلق فعالیت داشت حالا مزار گمشده او در لس آنجلس در مقابل آرامگاه مجلل مرضیه در پاریس دل مرا شکست. بعد از گذشت چندین سال که از منوچهر بی خبر بودم، آخرین بار او را در استودیو نما در نزد دوست عزیزم امیر همایونی دیدم در وهله نخست او را نشناختم ایکاش هرگز او را در آن قیافه درهم شکسته و تکیده ندیده بودم.


منوچهر سخایی


او را مانند سابق  با همان عشق و علاقه سابق بسیار بوسیدم. گفت آمده ام تا آهنگ های سالیان گذشته ام را به همایونی جهت ادیت جدید بدهم. برای اینکه روحیه ای باو داده باشم در حضور همایونی به شوخی به او گفتم حتما در تدارک برگزاری کنسرت هستی. منوچهر و همایونی با تعجب زیاد گفتند تو از کجا میدانی. من که انتظار شنیدن این واکنش را با توجه به وضعیت وخیم مزاجی اش نداشتم، به شوخی گفتم چون می خواستم از زبان تو بشنوم، من می دانستم. منوچهر در حالت ناباوری من ادامه داد و گفت دوستان زیادی برای بزرگداشت من در تدارک یک کنسرت سراسری امریکا و اروپا هستند که ساندیه گو هم خوشبختانه در آن گنجانیده شده است، بعدها گریزی زدیم به پنجاه سال قبل و بعد عکس یادگاری که تا امروز این عکس را به کسی نشان نداده ام، گرفتیم. ولی دیدن عکس مزار بی نام و نشان او مرا بر آن داشت از او و آنچه که در آخرین ملاقات گذشت بگویم. بعد آخرین تلفن ها رد و بدل شد، و من هر  لحظه در انتظار شنیدن تلفن او بودم که متاسفانه خبر درگذشت او زودتر به گوشم رسید. در مراسم خاکسپاری و یادبودش که به بهترین وضعیت از طرف دوستش که ساکن سن خوزه است برپا شده بود شرکت داشتم. در تنهایی خود بسیار گریستم. امیدوارم تا زمانی که این مطلب چاپ می شود دوستان بی شمار او در رسانه های گروهی و هنرمندان همکار بخود آیند و حرکتی بکنند درشأن این دوست و همکارشان.

هیچ نظری موجود نیست: