مجله جوانان نوشت: خانم آپیک یوسفیان عزیز، هر
بار که ما با هم گفتگو کردیم درباره تئاتر، سینما، تلویزیون و اخیرا درباره بزرگداشت
شما بود.
این بار گفتگوی ما درباره یک خانم شجاع و مقاوم
و یک الگوی خوب است از شما خواهش می کنم خودتان درباره این راز حرف بزنید.
بله رویدادهایی پیش آمد که من برای اولین بار دارم
در رادیو جوانان و اینک مجله جوانان درباره اش حرف میزنم. حدود دو سال پیش بود که من
حس کردم روی پوست بدنم یک برآمدگی و یک جوش کوچولو، که مثل نیش یک حشره بود، پیدا شده،
خارش دارد و ورم کرده است، حدود یک ماهی گذشت، ما اصولا به اینگونه چیزها اهمیتی نمی
دهیم البته یک سری پماد و کرم و غیره بکار بردم، ولی نه تنها از میان نرفت، بلکه بزرگتر
هم شد، در این فاصله ما اجرای در پوشش حجاب را به کانادا می بردیم، با خودم گفتم اگر
هم این مسئله جدی باشد، من عجالتا نمی توانم به دنبال آن بروم، چون ما هر بار 6 ماه
برای یک اجرا زحمت و برنامه ریزی داشتیم، بعد هم قرار بود بلافاصله برویم نیویورک در
لینکلن سنتر روی صحنه باشم با دکترم حرف زدم گفت باید هرچه زود تر بدیدارش بروم. من
گفتم نگران نباشید چیز مهمی نیست گفت هرچه زودتر به همان دکتر مراجعه کن من به دلیل
همین اجراها بدنبال آن نرفتم در حالی که هر روز دردش بیشتر می شد.
به هر حال ما رفتیم کانادا، درد چنان سنگین بود، گاه
امکان حرکت نداشتم، دو تا مسکن قوی خوردم و روی صحنه رفتم. اتفاقا برنامه خیلی خوبی
از کار درآمد. برگشتیم لس آنجلس. دیدم درد امان مرا گرفته است، ولی یاد اجرای لینکلن
مرا از درد فارغ کرد، با همان درد به نیویورک رفتم قبل از اجرا، زمان اجرا من درد شدید
داشتم، ولی می گفتم و می خندیدم. برنامه خیلی خوب اجرا شد. فردا برگشتیم و درست یک
هفته بعد من به دکترم زنگ زدم، خیلی عصبانی شد و گفت واقعا تا این لحظه به پزشک متخصص
مراجعه نکردی؟ گفتم آخه دو اجرا داشتم.
گفت این مسئله خیلی مهم است سرانجام رفتم نزد آن
جراح متخصص، کمی سربسر دکتر گذاشتم و او را خنداندم، دستور جراحی فوری داد، گفتم چه
زمانی؟ گفت هرگاه که آماده باشی، حتی الان، گفتم من حاضرم، بلافاصله مرا بردند توی اتاق عمل، بیهوشی موضعی کردند و گفتم می خواهم بدانم
این چه چیزی است که 3 ماه تمام مرا از درد به ستوه آورده است. غده ای بود که بیرون
آوردند و به آزمایشگاه فرستادند، وقتی به خانه رفتم، تازه به دخترم مری آپیک زنگ زدم و گفتم من الان از دکتر می آیم، یک غده
کوچک توی بدنم بود در آوردم، گفت نظر دکتر چه بود؟ چرا با من در میان نگذاشتی؟ گفتم
راستش در طی هفته های گذشته زمان اجرا، درد شدید داشتم ولی صدایم در نیامد، مری خیلی
ناراحت شد، بعد هم به سراغم آمد و دو سه روز بعد رفتم سراغ همان جراح، که در بخش سرطان
ویلشربلوار بود، گفت خوشبختانه جراحی خوب انجام شد و بعد سکوت کرد. من پرسیدم دکترجان
ماجرا چیه؟ من آمادگی دارم، گفت سرطان است، یکباره به صورت مری نگاه کردم،کاملا پریده
بود. به دکتر گفتم خوب حالا راه حل چیه؟ دکتر از آن همه خونسردی من حیرت کرده بود.
در آن لحظه نمی خواستم مری ناراحت و نگران شود.
دکتر گفت باید معالجه را دنبال کنم، شیمی درمانی و رادیولوژی، گفتم من رادیوتراپی را
ترجیح می دهم من هیچگاه در زندگی تسلیم ترس نشده ام، من یاد گرفته ام دردها، حوادث
ناهنجار و ضربه های وارده را کوچک بگیرم. باور کنید من اصلا از همان لحظه بخودم گفتم
من سرطان ندارم، فردا مری به سراغم آمد که برویم دکتر، گفتم مری جان اجازه بده خودم
این مراحل را براحتی طی کنم.
تو رادیو تراپی سربسر همه می گذاشتم دستگاه ها
را به شوخی گرفته بودم، من از سرطان نمی ترسم، اگر قرار است کسی بمیرد، با یک سرما
خوردگی هم می میرد. طی 21 روز، هر روز می رفتم رادیو تراپی، آن روزها سعی داشتم از
خیابان هایی بروم که سرسبز و زیبا بود. من عاشق طبیعت هستم، درست یک هفته ای بود رادیو
تراپی تمام شود، من پشت چراغ قرمز ایستادم که یک اتومبیل با سرعت از پشت بمن کوبید،
که من پریدم وسط چهار راه. راننده با دستپاچگی پیاده شد و به سراغ من آمد، یک مرد سیاهپوست
بود، می گفت مربی ورزش است، خودش همه مدارک بیمه و رانندگی و غیره را بمن داد و گفتم
من درد وناراحتی ندارم، اگر مشکلی بود با شما تماس می گیرم، آن آقا با حیرت مرا نگاه
می کرد.
در همان روزها از مری خواسته بودم درباره سرطان
من با هیچکس حتی نوه ها و دوستانم حرفی نزند. تا یک روز با یکی از بزرگترین دوستانم
رفتیم قهوه بخوریم، من ضمن خنده و شوخی گفتم تو تنها کسی هستی، که برایت فاش می کنم
سرطان دارم. چشمان دوستم پر از اشک شد گفتم ناراحت نشو من این سرطان را به هیچ گرفته
ام. فقط خواستم با تو در میان بگذارم، که اگر روزی نیاز به دکتر فوری داشتم بیایی کمکم
کنی.
به هر حال 21 روز گذشت ومن از رادیو تراپی آزاد
شدم و با لبخند بیرون آمدم، چون من یاد گرفته بودم، مشکلات، سختی ها، بیمارها را کوچک
نگاه کنم تا آزارم ندهد. به دنبال این درمان
MRI و سیتی اسکن رفتم، گفتند تقریبا خوب شده، فقط یکی دو
بافت دیگر دارد. که هنوز بزرگ نشده، هرگاه زمانش رسید عمل می کنیم.
یادم هست چند ماه بعد که به سراغ یک پزشک دیگر
رفته بودم، وقتی فهمید من سرطان داشتم گفت چقدربد، مادر من هم سرطان داشت خیلی زجر
کشید بیچاره، بعد هم مرد! من خنده ام گرفت گفتم دکتری که باید مرا تسکین بدهد، مرا
می ترساند، ولی من همچنان روی اراده خودم، اعتقاد خودم ایستاده ام. من همه آن روزهایی
که حرف سرطان بود، فقط نگران مری و نوه هایم الکس و اندرو بودم که همه زندگی من هستند.
مری یک دختر استثنایی و فرشته واقعی است و من دلم نمیخواهد او حتی یک ثانیه ناراحت
بشود. من در تمام مدت دو سال و بعد از آن، خودم را با سرگرمی های مختلف، دوستان خوب
سرگرم کردم و هیچگاه به سرطان فکر نکردم. امروز هم اینجا هستم، چون به شما قول داده
بودم، برای اولین بار با شما این ماجرا را
در میان بگذارم، بعد از مری و دوست نزدیکم، شما سومین نفری بودید که در جریان قرار
می گرفتید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر