موسیقی ما - آرش نصیری: «گلی بی و گلی بی و گلی
بییار، بانو بانو جان/ میون گلستون ته بلبلی بییار، بانو بانو جان/...پنبه جار بئیتمه
خالص ونوشه، بانو بانو جان...»
مادر که در دوران جوانی و سلامتاش صدایی خوش داشت،
مینشست پای صدای زنی که آوازهای سرزمیناش را به زیبایی و با لحن خودش میخواند. انگار
که یکی برآمده از همان سالها است از دو روستا آنطرفتر در همان حوالی. بعدتر که دانست
او «سیما بینا» است که در اصل همزباناش نیست و «بانو بانوجان» و ترانههای دیگر مازندرانی
را به این خوبی میخواند، ماجرا چندان فرق نکرد؛ فقط شگفتزده بود که چرا او اینقدر
نزدیک است به خودِ وجودی آن آوازها. اینها فقط حکایت مادر من نیست. در یکی از فیلمهایی
که از این بانوی بافرهنگ هنرمند در فضای مجازی موجود است، یک زن ساده روستایی بغلاش
میکند و میگوید: «این سیما بینای خودمونه».
عکسهایی از او در دست است که بین مردمان اقوام
مختلف میگردد تا اصل آوازهایشان را بیاموزد و در شکلی تازه -اما بیاندازه نزدیک به
اصل- تحویلشان دهد و کمک کند که بمانند این آوازها و فرهنگهای شفاهی که سینه به سینه
از گذرگاههای تاریخ گذشتهاند. مردان و زنانی از عمق روستاهایی دورافتاده در تمام
نقاط این خاک.
سیما بینا
او ایرانی است اما معلوم نیست از کجای این خاک
پهناور؛ لر است، کرد است، خراسانی، مازنی... فرقی هم نمیکند. همهی مردمان سرزمین
من او را فرزندشان، خواهرشان و مادرشان میدانند. خودش هم این را میداند که میگوید:
مرا از خودشان میدانند، شیرازیها میگویند سیما بینا شیرازی است، شرطبندی میکنند.
مازندرانیها میگویند سیما بینا مازندرانی است، کردهای کُرمانج شمال خراسان میگویند
کرد است، من هم نمیگویم نیستم. میگویم هستم. من متعلق به همه اقوامی هستم که روی
فرهنگشان کار کردهام یا حتی آنهایی که فرصت نکردم کار کنم.
«لالایی گویمت اما نخوابی/ که میخوام مثل
خورشیدی بتابی/ میخوام هر لحظه پیشم یار باشی/ تموم حرفامو بیدار باشی»
بانو سیما بینا. زاده ۱۴ دی. روایتگر بزرگ موسیقی
و فرهنگ اقوام ایرانی. کسی که عمری را در راه پژوهش و معرفی ترانههای مردمی ایران
سپری کرد و برای حفظ پیوستگی ملی همهی اقوام، چه چیز زیباتر از اینکه ترانهها و دلگفتههای
متعدد و متفاوت این اقوام بر زبان و دل بانویی جاری شوند که فرهنگ در وجودش عنصری ریشهای
است. نام مادرش «پوراندخت ایراننژاد» و پدرش سرهنگ «احمد بینا» مردی باذوق بود که
صدای خوشی داشت و آواز میخواند، شعر میگفت و تار هم مینواخت.
در حوالی بیرجند، در خانهای به دنیا آمد با نگاه
خاص پدر به موسیقی و هنر، پدری در یک کلام بافرهنگ؛ و بعد خانواده به تهران آمدند و
او از 9سالگی در رادیو ترانههای بیرجندی را در برنامه کودک خواند و بعد ترانههای
محلی دیگر را و این ترانهها آنقدر با وجودش آمیخته بود که به قول خواهر کوچکترش
«مینا» که در رادیو با او همراه بود، حتی در هنگام اجرا وقتی کلمهای را در ترانه کم
میآورد، خودش فیالبداهه میساخت.
بعداً که بزرگتر شد، خواست برای بزرگترها بخواند
اما «پیرنیا»*ی بزرگ گفت: «همه آدمهای بزرگ برای بچهها خدمت میکنند و میخوانند
و حتی وقتی او را به برنامه «گلها» فرستاد هم، کاری کرد آنجا هم در راه «گلهای صحرایی»
و موسیقی محلی و مقامی ایران باشد تا مبادا استعداد و علاقهاش به راهی دیگر برود.
حضور در برنامهی «گلها» و همنشینی با استادان
موسیقی کلاسیک ایرانی باعث بیشتر آموختن موسیقی ردیف دستگاهی ایران شد و دانستن اینکه
ریشهی بسیاری از گوشههای موسیقی ایرانی از موسیقی اقوام ایرانی است: در واقع بستر
موسیقیهای ما موسیقی سنتی و محلی است.
او موسیقی شهری را آموخت اما از اصالت، صفا، صداقت
و سادگی موسیقی مقامی ایران فاصله نگرفت: «اصولاً همیشه موسیقی اصیل و سنتی را کار
میکردم. من کارم را از استودیو «گلها» و برنامه «گلهای رنگارنگ» و «گلهای جاویدان»
که زیر نظر داوود پیرنیا تهیه میشد و برنامه کودک شروع کردم. در همان زمان، هنرمندان
بزرگ و استادان موسیقی در این استودیو خیلی رفتوآمد داشتند و این افتخار من بود که
در کودکی با آنها آشنا شدم و از محضرشان استفاده کردم و نکاتی را آموختم. آرامآرام
طوری شد که آقای پیرنیا برنامهای به نام «گلهای صحرایی» به مجموعه برنامه گلها اضافه
کردند که در آن ترانههای محلی میخواندم. ولی به هر حال موسیقی سنتی همچنان ادامه
داشته و من به مرور یاد میگرفتم. در ابتدای همکاری با «رادیو ایران» تصنیفهایی را
از ساختههای هنرمندان و آهنگسازان برجسته و نامدار با ارکستر رادیو ایران اجرا کردم
که آهنگهای محلی نبودند؛ در بخش گلهای رنگارنگ اجراهای بسیاری از ساختههای جواد
معروفی، مهدی خالدی، عارف قزوینی و تصنیفهای قدیمی با «ارکستر گلها» و «ارکستر ملی
ایران» اجرا کردم که از برنامه «گلهای رنگارنگ» و «گلچین هفته» از رادیو ایران پخش
شد. در کنار این برنامهها، ترانههای محلی خودم را هم با تنظیمهای مختلف استادان
موسیقی مثل فرامرز پایور، جواد معروفی، انوشیروان روحانی، ناصر چشمآذر و محمدعلی کیانینژاد
خوانده و اجرا کردهام. بنابراین من از موسیقی سنتی به محلی برنگشتم، بلکه موسیقی محلی
را در کنار موسیقی سنتی ادامه دادم. آوازهای سنتی موسیقی ایرانی را نزد پدرم و بعدها
از هنرمندانی مانند زرینپنجه، معروفی، فرامرز پایور و موسیقیدانانی که با آنها کار
میکردم، یاد گرفتم؛ ولی بعد تصمیم گرفتم نزد استاد «عبداللهخان دوامی» ردیف تصنیفهای
«میرزا عبدالله» را یاد بگیرم و این کار را با علاقه زیادی طی چندین سال انجام دادم.
البته با هنرمندانی مانند آقای پرویز مشکاتیان، محمدرضا لطفی و حسین علیزاده در «برنامه
گلچین هفته» همکاری کردم ولی بعداً نتوانستم آنها را اجرا کنم؛ بهجز کارهایی که با
آقای محمدرضا لطفی ضبط کردیم.» (روزنامه شرق - گفتگو با مرجان صائبی)
در اوایل کار زندهیاد «داود پیرنیا» آهنگها
و ترانههای محلی که به رادیو آورده بود را برای تنظیم به موسیقیدانان بهنام میداد.
اما بعدها بینا به این نکته پی برد که بهتر است این ترانهها با ساز و نوازندههای
محلی تنظیم و اجرا شوند: «سازهای کلاسیک و فرنگی معمولاً لحن و لهجه درست موسیقی محلی
را بیان نمیکنند و این آهنگها بهتر است روی ساختار و فواصل همان سازهای محلی هر منطقه
خلق و ساخته شوند.»
او با «ریتم و صداقت و سادگی نغمههای محلی ایران»
بزرگ شده بود و کارش به قول خودش تلفیق اقوام و فرهنگ بود و حفاظت از صداقت و اصالت
این موسیقی و با دانستن این موضوع و شناخت سنت شفاهی حفظ موسیقی محلی و مقامی ایران،
در طی سالهای بعد به مناطق مختلف ایران سفر کرد و از بزرگان موسیقی هر منطقه، کسانی
همچون عثمان خوافی، محمد سمندری، محمدرضا اسحاقی، بخشی اصغر اسلامی و... موسیقیشان
را آموخت و در اصیلترین شکل ممکن، اما با شکلی امروزیتر و دلنشینتر ارائه داد:
«من آن حرفها را میشنیدم، اما حرف دیگری از حس خودم را بیان میکردم. آنها حس خودشان
را میگفتند و من هم حس خودم را میگویم.» و این معنی و درک درست هنر بداهه مردمی است.
خنیاگران بزرگ موسیقی مناطق هم همین کار را میکردند. آنها بیواسطه و صادقانه خنیاگری
میکردند و هر آنچه که دلشان میگفت را به زبان و آواز میآوردند، با دلی که صادق
بود با خودش و مردماش.
او هم فقط حفظ نمیکرد که بخواند. میرفت و میشنید
که نزدیک شود به آن اصالتها؛ و خواندن از دروناش جاری شود: «هر کاری را که شروع میکنم
از یک منطقه، کتابی به روی من باز میشود که روی آن کنجکاو میشوم و مرا تشویق میکند
و انرژی میدهد و از این طریق با مردم یک منطقه نزدیک میشوم. نمیشود فقط حفظ کرد
و خواند.»
«گلی از دست من بستون و بو کن/ میون هر
دو زلفونت فرو کن/ به هر جا میروی که من نباشم/ به جای مو تو با گل گفتگو کن/ گل سرخ
و سپید من/ بنفشه برگ بید من/ بیا بالا بلای من/ گلوبند طلای من...»
سیما بینا بانوی اصالت و پایمردی است. پایمردی
از آن جنس که فراتر از جنسیت، ایستادگی کنی پای اصالتهای فرهنگی. کلامی که او با
همهی ظرافت، لطافت و زیبایی بر زبان میآورد، اغلب از زبان مردان است، مثل اغلب موسیقیهای
مناطق ایران و منطبق با آنها: «گلی از دست من بستون و بو کن»، «بانوجان»، «زلفای یارم
بینظیره»، «عزیز بِشین به کنارم»، «شاه صنم، زیبا صنم»، «از اینجا تا به بیرجند سه
گداره»، «دلبر» و بسیاری از نواهای دیگر که سر داده از زبان مردان است، اما چه باک
که کاری که او انجام میدهد، فراتر از جنسیت است.
آنچه او میخواند روایتگر زندگی، غمها، شادیها
و عاشقانههای انسان ایرانی است فراتر از زن یا مرد بودن. او فرهنگ مردمی که خود را
متعلق به آنان میداند را روایت میکند و این مردم این مسأله را درک کردهاند که او
را از خودشان میدانند و به هرجا که پا میگذارد، مردمیکه نواهای قومیشان را سینه
به سینه حفظ کردهاند، دورش حلقه میزنند و سفرهی دلشان را پیش او باز میکنند تا
آن دلگویهها را با صدای بلندتر به گوش جهانیان برساند. او روایتگر «دلتنگیها، نگرانیها،
دوری، غربت، حماسه، جنگ، قهرمانی» و بیبارانیهای مردم خود است:
«گندم که سینه چاکه/ حکم برنج پاکه/ از
تشنگی هلاکه/ یارب بده تو باران...
آهو علف ندیده/ خار و خاشه چریده/ از تشنگی
رمیده/ یارب بده تو باران...»
«دو تا كفتر سفید و زعفرونی/ نشستن دِسارِ
سایهبونی/ سفیده نالس و سیر شفق كرد/ سر كوه آفتو میره مثل جوونی» (محمد ابراهیم جعفری)
سیما بینا سالها در فستیوالهای بزرگ جهان زیباییهای
فرهنگ ایرانی را به جهانیان نشان داد. گروه همراهاش را هم از اقوام مختلف انتخاب کرد
با لباسها، گویشها و فرهنگهای متفاوتشان که کنار هم نشستنشان نشانهای بود از
همنشینی و همدلی بزرگ اقوام ایرانی که با مسالمت و عشق در کنار هم ایران بزرگ را
ساختهاند. او با صدایی به قول استاد شجریان دلنشین و پر از عاطفه و پوششی رنگرنگ
از لباسهای اقوام بافرهنگ ایرانی و با وقار و دلنشینی دشتهای پر از بنفشه، تابلوی
زیبای فرهنگ ایرانی است. او آتشی را پرورد که «ننه قمرانی، پیرزنی با دامن چیت گلی
که دایره میزد و میخواند» در دلش بیدار کرد و با حمایت و راهنمایی پدر و قرار گرفتن
در مسیر درست به جایگاهی رسید که سیما بینا شد. نامیکه هیچ توضیحی احتیاج ندارد.
گفته است: «در واقع من هیچوقت از ایران مهاجرت
نکردم. تنها دفتر هنری من برای برگزاری کنسرتها و فستیوالهایی که باید شرکت کنم،
خارج از ایران است و ارتباط با برنامهگذارهایم در جاهای مختلف و ضبط و پخش سیدیهایم؛
وگرنه ارتباط با مردم شهر و روستاهای ایران همچنان زمینه اصلی کارم است و خارج از کشور
هم برای معرفی موسیقی محلی و ملی ایران کنسرت میدهم و در فستیوالها شرکت میکنم.»
(همان)
در تمام این فستیوالها همواره شأن و منزلت زن
ایرانی را با وقار و متانت و زیباییاش حفظ کرد و داخل کشور هم هیچ کاری برخلاف قانون
انجام نداد. حیف است که مردم سرزمین ما از هنرش و نواهایش محروم باشند. میشود راهکاری
پیدا کرد که او در سرزمین خودش هم کنسرت بدهد و اقلاً لالاییهایی را بخواند که سالها
برای گردآوریشان زحمت کشیده است.
میتوان حتی کنسرتی برگزار کرد برای بانوان یا
با راهکارهای دیگر از جمله همخوانی او با شاگرداناش و یا همخوانی با مردان، موانع
کنسرتگذاری ایشان در کشور را مرتفع کرد. ما از لزوم اتحاد هرچه بیشتر اقوام ایران
و همبستگی ملی میگوییم اما از کنار راهکارهایش میگذریم. سیما بینا یکی از سمبلهای
همبستگی فرهنگی ملی است. رنگ رنگ رنگ، رنگهای نشسته در لباسهایش، در موسیقیاش، در
صدایش و نقاشیهایش نقل تنوع و همبستگی فرهنگ اقوام ایرانی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر