۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

قسمتی از نامه های فروغ / فقط در لحظات عشق است که احساس مذهبی بودن می کنم

گاهنگ: حس می کنم که عمرم را باخته ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم، می دانم. شاید علتش اینست که هرگز زندگی روشنی نداشته ام.

آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه های آینده مرا متزلزل کرد. من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم. کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همه آن چیزهائی ست که می توانستم داشته باشم، اما کج رویها و خودنشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می خواهم شروع کنم. بدی های من به خاطر بدی کردن نیست، به خاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است.

… حس می کنم که فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد… می خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم. می خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست، درجائی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها به هم می رسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. می خواهم به اصلش برسم. می خواهم قلبم را مثل یک میوه رسیده به همه شاخه های درختان آویزان کنم.

… همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد… سعی کرده ام آدم باشم، در حالیکه در درون خود یک موجود زنده بودم… ما فقط می توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی توانیم آن را اصلا نداشته باشیم.

… نمی دانم رسیدن چیست، اما بی گمان مقصدی هست که همه وجودم به سوی آن جاری می شود. کاش می مردم و دوباره زنده می شدم و می دیدم که دنیا شکل دیگریست. دنیا این همه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند… و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است. معتاد شدن به عادت های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف طبیعت است.

… محرومیت های من اگر به من غم می دهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات می دهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز طپش ها و تحولات اصلی است نزدیک می کنند. من نمی خواهم سیر باشم، بلکه می خواهم به فضیلت سیری برسم.

… بدی های من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبی های من از بیان کردن، جز ناله اسارت خوبی های من در این دنیائی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است. و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.

… پریروز در اتاق پهلوی، نزدیک های صبح صدای ناله از آن اتاق بلند شد. من خیال کردم سگ است که زوزه می کشد. آمدم بیرون گوش دادم. دیگران هم آمدند. بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پاهایش را گرفتند و از پله های طبقه چهارم کشیدند تا طبقه اول. زن تقریبا مرده بود و میان لباس هایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم می خورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکه های کثیف، جوراب های پاره، کاغذ رنگی و عروسک هائی که با کاغذ رنگی چیده بودند، کتاب های قصه کودکان، قرص های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی. نمی دانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بیرحمانه آمد. دلم می خواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همه مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار می کردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم. آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.

… این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنه درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدم های دیگر، آدم های شریف تر و نجیب تری نیستند که می گذارند بپوسند بی آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟

فروغ فرخزاد


… خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است.خوشحالم که دیگر خیالباف و رویائی نیستم. دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و بپایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده ام.

… ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده ام. به محض اینکه از خانه بر می گردم و با خودم تنها می شوم یک مرتبه حس می کنم که تمام روزم را به سرگردانی و گم شدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمی ماند گذشته است. از فستیوال به خانه که برمی گشتم، مثل بچه های یتیم همه اش به فکر گل های آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کرده اند؟ برایم بنویس. گل دادند زود برایم بنویس. از این جا که خوابیده ام دریا پیداست. روی دریا قایق ها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر می توانستم جزئی از این بی انتهائی باشم، آن وقت می توانستم هر کجا که می خواهم باشم.

… دلم می خواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون می آید که مرا جذب می کند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم می خواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهائی که دوست می دارم در یک کل غیر قابل تبدیل حل بشوم. به نظرم می رسد تنها راه گریز از فنا شدن، از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.

… بعد از استقبال و تکریم فوق العاده ای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است… میان این همه آدم های جوراجور آنقدر احساس تنهائی می کنم که گاهی گلویم می خواهد از بغض پاره شود. حس خارج از جریان بودن دارد خفه ام می کند. کاش در جای دیگری به دنیا آمده بودم، جائی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش های زنده. افسوس که همه عمرم و همه توانائیم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره ها دربیغوله ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است، تلف کنم، همچنان که تا به حال کرده ام. وقتی تفاوت را می بینم و این جریان زنده هوشیار را که با چه نیروئی پیش می رود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار می کند، مغزم پر از سیاهی و نا امیدی می شود و دلم می خواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجله پرت پست پنج ریالی (…) را نبینم.

… تا به خود آزاد و راحت و جدا از همه خودهای اسیر کننده دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید. تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان می گیرد نگذاری، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی… هنر قوی ترین عشق هاست و وقتی می گذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود.

… چه دنیای عجیبی است، من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند. نمی دانم چطور باید با مردم برخورد کرد. من آدم کمروئی هستم. برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم، بخصوص که این دیگران اصلا برایم جالب نباشند، بگذریم.

… یک تابلو از «لئوناردو» در «نشنال گالری» است که من قبلا ندیده بودم. یعنی در سفر قبلیم به لندن. محشر است. همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است. مثل آدم به اضافه سپیده دم. دلم می خواست خم شوم و نماز بخوانم. مذهب یعنی همین و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن می کنم. من تهران خودمان را دوست دارم، هر چه می خواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا می کند. آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بسی زیبا بود