فارس - محمد تقی فهیم: کیمیایی سال ها پیش در گفتگویی
گفته بود: «به خون بچه ام قسم می خورم که من روشنفکر نیستم»، اما سینمای او هر وقت
لطمه خورده، از همین سمت بوده است.
متروپل دوتا کیمیایی دارد، یکی پشت و دیگری مقابل
دوربین. تجربه 28 فیلم قبل از این بازیگران جدید و قدیمی. فیلمبرداری محشر. عکس های
خوب. موسیقی برانگیزنده مستقل. فضاهای جذاب پایین شهری و حتی داستان هم دارد (البته
فقط برای 30 دقیقه)، ولی واقعا فیلم، در قد و قواره سینمایی که خود مسعود کیمیایی هم
می پسندد، نشده است. این یعنی مهمترین مساله.
کیمیایی سال ها پیش در گفتگویی گفته بود: «به خون
بچه ام قسم می خورم که من روشنفکر نیستم»، اما سینمای او هر وقت لطمه خورده، از همین
سمت بوده است. کیمیایی بی جهت سعی کرده کمی روشنفکربازی در آورد. انتلکتوئل به مفهومی
که مورد نظر کیمیایی بوده، یعنی جدا افتادگی از جامعه، درک نکردن مردم، ندیدن خون جاری
بر اجتماع محل زندگی اش، دوری از مناسبات حاکم برزیستن مردم عادی، پس زدن روابط فی
ما بین اقشار مختلف، ندیدن تغییرات، نپسندیدن تحولات، عقب ماندن از قافله روبه جلو
توسعه، یک کاسه دیدن خرافات و آداب سنتی و... آیا متروپل غیر از این است؟
کیمیایی هر وقت مردم و روزگار هم عهدش را درک کرده
است، فیلم بهتری، به معنای سینما ساخته است، اما هر گاه به خانه نشینی قانع و به ذهن
و تخیلاتش اتکا داشته، سینمایش در آسمان هم معنا پیدا نکرده است! عقیم مانده است. متروپل
حکایت همین جدا افتادگی است.
متروپل روایت زنی شوهر مرده به نام خاتون (مهناز
افشار) است که در برابر فشارهای عوامل هوو (فخرالنسا با بازی شقایق فراهانی) و گروهی
مزدور و دنیا طلب، تصادفا! سر از لاله زار و سینما متروپل (باشگاه بیلیارد) در می آورد
و با گروهی جوان از جنس دیگر (امیر، کاوه و خسرو با بازی کیمیایی، فروتن و سهیلی) دم خور می شود. شبی در
زندگی این زن رقم می خورد که درتداوم و کشمکش با زن قبلی شوهرش به فرجامی عجیب غیر
منطقی ختم می شود.
همین خط قصه، آدرس می دهد که کیمیایی در متروپل،
نسبت به دیگر آثارش، تغییر جهتی به نفع زنان داده است (بهتر آنکه به جای تغییر از کلمه
تعویض استفاده کنیم). جای خشونت مردانه را، با وجود زن در کانون توجه، خشونت علیه زنان
گرفته است. اگر در فیلم های سنتی کیمیایی مردان می بریدند و می دوختند و زنان باید
فقط حس ترحم برمی انگیختند در اینجا زن همه کاره است، در عین قربانی بودن فرماندهی
هم می کند، اما نه به مفهوم فمنیستی مطلق، البته گرایش به این سو دارد، ولی نمی تواند
به لحاظ شخصیت پردازی زن ستایانه باشد. پاندول است. اساسا شخصیت به معنای کلاسیک و
ارسطویی اش وجود ندارد. همه تخت هستند. جملگی گرد آمده اند تا فقط نوستالژی سینمای
گذشته ایجاد کنند. غم خواری شود. اما وقتی شخصیتی در کار نیست همذات پنداری هم فراهم
نمی شود. خاطره بازی هم در همان سطح نسل اولی ها متوقف می ماند، بالا نمی آید. سینما
متروپل و لاله زار تطهیر و دوست داشتنی می شود، توپ و چوب بیلیارد هم (با تمام تایم
اضافی اش) کمکی به ایجاد حس و حال بیشتر از سطح نوستالژی بازها، نمی کند.
متروپل داد می زند که سینما مهم است. آخرین پناه
است. سینما نباشد، خراب شود، چیزهای دیگری جایش را می گیرد، به این حرف فوتن دقت کنید:
«اینکه شما به سینما پناه آوردین خوبه» که این حرف درستی است. حرف هم که سینما نیست.
آنهم تکرار چند باره اش، یعنی فیلمی که دارد از «آن» سینما می گوید خودش سینما نشده
است. قاب های خوبی هست. شاید بشود در جایگاه نمایشگاهی از قاب عکس های دیدنی پذیرفت.
سوژه ها هم در نقطه طلایی کادر گرفته شده اند. حتی بازی ها هم در نماهایی (نه به اندازه
فصل) خوبند مخصوصا افشار و سهیلی بر عکس فوتن و پولاد که کاریکاتوری هستند. رنگ آمیزی
های ناشی از نوردهی خوب و تخصصی، تصویرهای زیبایی به وجود آورده است، همه این ها به
جای خود، ولی اساس کار می لنگد، عناصر و عوامل قوت مند نام برده، ارتباط دیالکتیکی
ندارند، درامی شکل نمی گیرد. انسجامی وجود ندارد. آدم ها معلوم نیست کجایی اند. نمایش
وقتی شکل می گیرد که کشمکش باشد (بدیهی است که منظور از کشمکش، زد و خورد و فرار و
افتادن و زخمی شدن نیست، این ها اکشن است)، کشمکش هم صورت نمی گیرد مگر شخصیت (نه تیپ)
پرداخت شده باشد.
کیمیایی می داند درام چیست، چگونه شکل می گیرد
و چه عواملی باید داشته باشد، اما مشکل این است که همه چیز متروپل ذهنی و از رسوبات
قبلی در فیلمساز می آید. آدابته نیست، بنابراین غریبه می شود. آنچه از گذشته در نهاد
فیلمساز رسوب کرده است با «حال» در تضاد است. هر تضادی هم زاینده نیست. واقعیت اینکه
باید برای متروپل ها، فاتحه خواند، نه اینکه به دنبال دم مسیحایی برای به راه انداختن
کالبدشان بود، ایستادگی و پافشاری بر مقام و ارزش سینما، با مدح متروپل ها، دو چیز
است، عصر پردیس ها است، نمی شود تراموا و دنده اتوماتیک را ول کرد و چسبید به درشکه
و گاری، هرچند هوای وسیله اسبی سینه فراخ کن باشد. متروپل در ظاهر و باطن به دنبال
یک پدیده عقب مانده است. در فرم هم همین اتفاق افتاده است. زیباشناسی تصویری غالب بر
زیبا شناختی دراماتیک شده است. بیشتر فیلم های کیمیایی حداقل دیالوگ های مغز دار جذابی
داشتند، اما در متروپل از این عنصر مهم هم خبری نیست، جرقه هایی وجود دارد اما آتش
نمی شود. مثلا «دیگه نمی شه به هیچی دل بست» شاید از کارهای قبلی کیمیایی بیاید ولی
چقدر تکرار؟
واقعیت این است که کیمیایی برای سینمای از دست
رفته خودش ماتم به پا می کند. دقت کنید: «ما سبیل مون تو سینما سبز شد» و یا «امشب
سینما راه افتاد. فعلا که یک خانم اومده تو داستان»، همچنین «یه زمانی فیلم ها آشتی
می دادند» و... اما کیمیایی حتی از برگزاری یک فینال سینمایی هم غافل می ماند. رودررویی
دو زن را به یاد بیاورید و یا این مساله را که دریغ از یک زد و خورد که نوستالژی بازها
راضی از سالن خارج شوند. اجرای پشت شیشه اوج این ضعف است، خصوصا وقتی مردان بدون کمترین
خراشی ظاهر می شوند.
اما باید از موسیقی بهزاد عبدی و صدا های خانزادی
یاد کرد. موسیقی هم به تنهایی آدم را با خود می برد وگرنه از فیلم می زند بیرون مثل
اینکه در یک سطل، بخواهیم بشکه ای آب بریزیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر