در بخش هایی از نامه فروغ فرخزاد به برادرش فریدون فرخزاد آمده است: مگر
من اینجا چه شدم که تو می خواهی بشوی؟ دو سال است به آلمانی شعر می گوئی و برای
خودت آدمی شده ای.
من 10
سال است که شعر می گویم و هنوز وقتی احتیاج به 50 تومان دارم باید سر خودم را بگیرم
و از بدبختی گریه کنم.
وقتی
می خواهم یک کتاب چاپ کنم ناشرها به زور دست توی جیبشان می کنند و هزار تومان حق
التالیف می دهند و آن کتاب را هم با هزار غرولند چاپ می کنند و تازه وقتی کتابت
چاپ شد با تیراژ حداکثر 2 هزار، سال ها توی ویترین مغازه ها می ماند تا 50 جلدش به
فروش برود و بعد چهارتا آدم احمق بی سواد و بی شعور توی چهار تا مجله مبتذل که
سرتاپایش صحبت از لنگ و پاچه و خورشت قرمه سبزی و جنایت های مخوف است بر می دارند
و به عنوان انتقاد هنری!! تو را مسخره می کنند. همین.
چرا
می خواهی بیایی و میان یک عده احمق شهرت پیدا کنی؟ این برای تو چه ارزشی دارد؟
اینها
هیچ هستند، هیچ هستند. آنهایی که امروز صد دفعه عکس تو را توی مجلاتشان چاپ می
کنند و به زور به خورد آن بقیه می دهند و فردا هیچ کاری ندارند غیر از آنکه هرجا می
نشینند از تو بد بگویند و هرجا می نویسند از تو بد بنویسند.
تو
از سادگیت و از احساسات پاک و بچه گانه ات زندگی می کنی و این ها با مسخره کردن همین
احساسات تو نان خواهند خورد. من به این عادت کرده ام و این دلقک ها را خوب می
شناسم تو هم بیا تا آنها را بهتر بشناسی. به هرجهت اولین کسی که در فامیل ما می میرد
من هستم و بعد از من نوبت تو است. من این را می دانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر