۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

با «پوران شاپوری» در آنسوی ترانه ها

تا زمانی که اینترنتی در کار نبود شاید کمتر کسی می دانست که بانوی ناشناس و بعدها پوران شاپوری و پوران، همان فرح دخت عباسی طاقانی است. او اگر زنده می بود این روزها هشتاد ساله می شد؛ زندگی توام با شهرت و مرگی همراه با سکوت.

هشتاد سال از تولد زنی می گذرد که سال ها در صف محبوب ترین و معروف ترین خوانندگان زمان خود قرار داشت. مرگش اما با بی اعتنائی علاقمندان مواجه شد. در مراسم یادبود یکی از هنرمندان سرشناس که همزمان با مرگ پوران نیز بود، وقتی از مجریان برنامه می پرسند چرا کسی از پوران حرفی نمی زند، پاسخ سکوت بود و نگاهی. هنوز هم نه آن نگاه و نه آن سکوت مفهومش برای کسی آشکار نشده است.
ناصر رستگارنژاد، ترانه سرای قدیمی بیشترین کارهایش را برای پوران سروده است. رستگارنژاد عضویت شورای نویسندگان رادیو را نیز بر عهده داشت. مسئولین شورا از او می خواهند که برای ساختن ترانه ای نزد روحبخش خواننده برود. برخورد با عباس شاپوری همسر نخستین پوران، در خانه روحبخش زمینه آشنائی او با پوران را فراهم می کند.

نخستین دیدار با پوران
قرار بود بر روی یک آهنگ ترکی استانبولی شعر بگذارم. این اولین آشنایی من و روحبخش بود. بعد از دو سه بار که به خانه او رفتم، یک روز توی خانه اش یک آقایی را آنجا برای اولین بار دیدم. این آقا البته مشهور شده بود، برای این که یک صفحه ای با قاسم جبلی بیرون داده بود. ویلون زده بود که فوق العاده گل کرده بود. شعرش هم این بود: گر در این خانه کسی هست، همین هست بس است! خانم روحبخش معرفی کرد و گفت آقای عباس شاپوری که من دیگر خیلی خوشحال شدم.
خلاصه آن شب آدرسش را به من داد. در یک آپارتمان در طبقه دوم زندگی می کرد. یک زندگی بسیار محدود و محقر و با پوران هم تازه ازدواج کرده بود. گفت که من برای خانمم ترانه می خواهم. از همان جا بود که من و پوران و عباس کارمان را شروع کردیم. عباس شاپوری هم یک ترانه خودش ساخته بود. شعرش چیزی نبود، اما برای این که کسی دسترسی به کسی نداشت یا هرچه.... ترانه ای بود... رفتی و نگفتی و دور از تو با غمت چه کنم. این را به عنوان بانو ناشناس داده بود پوران خوانده بود و صفحه کرده بود. اولین کار مشترک عباس و پوران. از زمانی هم که کار مشترک ما شروع شد، بانو ناشناس با نام پوران شاپوری شروع کرد به خواندن.


پوران 

شاید قبل و پس از پوران خوانندگانی بودند که در آغاز با نام ناشناس پا به عرصه هنر می گذاشتند. هر کدام هم دلایل خود را داشتند. اغلب به دلیل مخالفت های خانوادگی. ولی پوران هم با داشتن همسری آهنگساز و خانواده ای که اغلب اهل هنر بودند، با نام ناشناس کارش را شروع کرد.
رستگارنژاد از علت ناشناس نامیده شدن او چیزی نمی داند. اما از نسبت های فامیلی او با هنرمندان با خبر است: خانم روحبخش خاله اش بود. خواهرش هم خانم مهین اسکویی بود که ما وقتی با همسرش از روسیه می آمدند رفتیم فرودگاه... من و عباس شاپوری و پوران رفتیم به فرودگاه و مصطفی اسکویی و مهین همسرش را آوردیم. و بعد هم تئاتر اسکویی را درست کرد که چه قدر هم زیبا و جدید بود و به نمایشنامه هایش هم مرتب می رفتیم.
رستگارنژاد از نخستین ترانه هائی می گوید که برای پوران ساخته و سخت هم مورد توجه قرار گرفته است:« یک رقیبی بود که من ساخته بودم و آهنگش مال عباس بود.
البته گاهی در این کارها خود من آهنگ هایی می ساختم، عباس هم دستکاریش می کرد و اجرا می کردیم. بعضی وقت ها می گفتم اسمم را نگفتی، مهم نیست. چون واقعاً عباس آهنگساز بود و نه من. ترانه  «مست و هوشیار» بود که اولین بار عباس معرفی کرد آهنگ و شعر از ناصر رستگارنژاد.
این ترانه را در دستگاه نوا ساخته بودم: خواهم که ز جا خیزم، در جام تو مِی ریزم. ما از آن جا کارمان گرفت. به خصوص ترانه  رقیب من که دو سه سال برنده بهترین ترانه  سال شد. رفتی آخر ای رقیب من، بر حبیب من، در آرزویم که غصه و غم، یارم را گرفتی از دستم، بدان که تا هستم، تو را عدویم، همیشه گویم که خون به جامت باد. این شروعش بود و این رقیب بسیار سروصدا کرد.
این بود که یک روز وقتی من و عباس و پوران باهم صحبت می کردیم، پوران گفت ناصر من از هیچ کس دیگری ترانه نمی خوانم، تو هم برای هیچ کس نساز. چون حسود بود خدا بیامرزدش. حق اش هم بود. حسادت باعث می شود که آدم بیشتر فعالیت کند.

جهنمی در شب نشینی!
البته تصور می کنم ناصر رستگار نژاد منظورش همان رقابت است که سبب پیشرفت می شود. او اما باز هم بر حسادت تاکید می کند و از اختلافی می گوید که بین او و پوران به دلیل همین قول و قرارهای کاری می افتد: هر بار رادیو به من می نوشت، من نمی رفتم. گاهی وقت ها عذرم موجه بود و گاهی هم نبود. همیشه یا مریض بودم یا مسافرت. من نمی رفتم که فقط برای پوران کار کرده باشم. نتیجه اش چیزی حدود ۳۴ ترانه است که من برای پوران ساختم. بعضی از آهنگ هایش هم مال من است. مثل ترانه  معروف «شب بود، بیابان بود، زمستان بود».
در آن موقع فیلمی بود به نام «شب نشینی در جهنم». آقایی این فیلم را تهیه کرده بود به نام مهدی میثاقیه. میثاقیه از تبلیغات چی ها پرسیده بود که آیا ترانه سازی هست که آهنگ و شعر هم بسازد. همه گفته بودند فلانی و من را معرفی کرده بودند. او آمد و با من تماس گرفت. گفت آقا من چهار ترانه می خواهم برای فیلمی که دارم. آن موقع برای هر ترانه پانصد تومان به من می دادند. یعنی من برای چهارتاش دوهزارتومان گرفتم. درست این همزمان است با موقعی که من با ویگن آشنا شدم در کافه باغ شمیران و هنوز ویگن را کسی نمی شناخت و من هم می خواستم «مهتاب» را بسازم.
نتیجه اش این بود که من چهار ترانه برای این فیلم ساختم. مثل من گرفتارم و تو گرفتاری که مربوط به صحنه ای است که هنرپیشه فیلم سوفیا، با پرنده حرف می زد. این کار که بیرون آمد، پوران خانم سخت ناراحت شد و به من گفت نامرد تو قول داده بودی به من که باهم کار می کنیم. گفتم هنوزهم من سر قولم هستم. این یک فیلم است. من به تو گفتم توی رادیو برای کسی نمی سازم. بعد هم به پول احتیاج داشتم. تو تا حالا یک تومان بابت این ترانه ها به من دادی؟ من دو هزارتومان برای این فیلم گرفتم. خیلی به دردم خورده. ماشین باهاش خریدم. واقعاً خریده بودم.
از آنجا رابطه  ما سرد و قطع شد. در نتیجه من به راحتی ویگن را بردم رادیو و بعدهم برای الهه ساختم و دلکش و الی آخر. به هرحال می خواهم به شما بگویم که حسود بود. شدیدا ناراحت شده بود. حالا یادم می آید ناصر خدایاری بود که او در رادیو کار می کرد. ضمناً سردبیر مجله روشنفکر هم بود. آقای خدایاری با پوران مصاحبه کرده و نوشته بود که خانم شما همیشه ترانه های رستگارنژاد را می خواندید، چه شد؟ پوران هم گفته بود که رستگارنژاد بهترین ترانه سراست، ولی خب فراموش نکنید که این من بودم که این ترانه ها را خواندم که درست هم می گفت. انصاف بدهیم.

صدایی برای همه جور ترانه
سال ها از آن ماجراها می گذرد و می خواهیم بدانیم آیا رستگار نژاد واقعا صدای خوب او را ترجیح می داده یا به دلیل دوستی پوران را برای خواندن ترانه هایش انتخاب کرده است: شما اگر به ترانه های من دقت کرده باشید، تیپ ندارند. یعنی مثلاً هم می توانم در رشته ی کلاسیک بسازم، هم در مورد ترانه های پاپ. همان طور که برای ویگن و دلکش ساختم: گرفتی خواب از چشمم، دگر خون آمد از چشمم. این سبک هم ساخته ام، ولی شب بود بیابان بود را هم ساخته ام. در نتیجه من می دانستم که پوران چه ترانه ای به صدایش می خورد. چون سبک صدایش را می دانستم. من به جرأت می گویم، خواننده ای در زمان حیات من به استعداد پوران در فراگیری ترانه ندیده ام.
اگر صدای او را در برنامه گلها وقتی خدا دل ای خدا دلش را گوش کنید، می بینید که چه قدر لطیف خوانده است. همین زن میاد ترانه  دندون دوندنم کن را می خواند. یعنی پوران هم عین من تیپ نداشت. هر نوع ترانه ای را می خواند. در نتیجه این باعث شد ما به هم خیلی نزدیک شدیم. و بعد هم به جرأت می گویم اگر از من بپرسند چه صداهایی را می پسندی، می گویم الهه و پوران. البته اول پوران. استعدادش اصلاً شاهکار بود و من نمی توانستم باور کنم. بسیار هنرمند بزرگی بود.

پوران در انزوا
انقلاب که شد بسیاری از هنرمندان نیز در میان خیل ایرانیانی که از وطن گریختند، هر یک از گوشه ای فرا رفتند. سال ها پس از انقلاب اما خبری از پوران نبود. در داخل ایران که اجازه  خواندن نداشت و در خارج هم نامی از او شنیده نمی شد. رستگارنژاد هم که سال ها پیش از وقوع انقلاب اسلامی از ایران به آمریکا مهاجرت کرده بود از عواقب این رویداد در امان نماند: تا پیش از انقلاب من فقط فعالیت های هنری داشتم و در دانشگاه صحبت می کردم و ساز می زدم. ولی وقتی ماجرای گروگان گیری پیش آمد، من اصلاً دهانم را نمی توانستم باز کنم و راجع به فرهنگ مملکتی صحبت کنم که گروگان گرفته. طبیعی  است که به ناچار این کار را کنار گذاشتم. شاگردهای خود من علیه من در دانشگاه صحبت کردند که من اصلاً مات ماندم.
در یک چنین شرایطی من به هیچ وجه نمی توانستم دیگر فعالیت کنم. این بود که گذاشتم کنار. رفتم برای اولین بار، که برای آخرین بارم هم بود، یک بیزینس باز کردم. خواربارفروشی ایرانی که اصلاً نمی دانم چه طور شد این فکر به سرم زد.
همین خواربار فروشی محلی می شود برای دیدار مجدد پوران و رستگار نژاد: من دوستی دارم به نام دکتر صادقیان که سنتور هم می زند و در واشنگتن دی سی است. دکتر صادقیان یک روز با یک خانمی آمد تو. خانم عینک زده بود. من دیدم فرشته، خانمش نیست. دیدم این خانم دارد لبخند می زند و آمد طرف من. تا عینک اش را برداشت، دیدم پوران است.
بغل کردیم همدیگر را، بوسیدیم و بردمش دفتر نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن. گفت ناصر من و عباس به تو بد کردیم. اما من الان به تو احتیاج دارم. آمدم اینجا و می خواهم کار کنم. گفتم من سال هاست که دیگر ترانه نمی سازم و اصلاً توی این برنامه ها نیستم. گفت نمی شود، تو باید این کار را بکنی. صادقیان هم اصرار که حالا امشب بیا خانه  ما، آنجا می نشینیم صحبت می کنیم. آن شب رفتیم که گفت من احتیاج به تو دارم و می خواهم بروم لس آنجلس، آنجا شروع کنم به کار کردن و فقط تو را دارم.
من دلم سوخت. دوباره همه چیز را فراموش کردم و گفتم من را یک شب به حال خودم بگذارید. بعد همان شب رفتم توی اتاق و نشستم و یک ترانه برایش ساختم که باور کنید اینجا بچه ها هی می گفتند بدهید به فلانی بخواند. گفتم نه. این را من برای پوران ساختم و برای پوران هم می ماند. دو روز بعدش یک ترانه دیگر برایش ساختم. آهنگ و شعر. او با یک دست پر رفت لس  آنجلس. وقتی رفت لس آنجلس، نمی دانم آنجا چه شد که از او استقبالی نشد. در حالی که باور کنید من می گفتم حتماً برود لس  آنجلس، این کافه چی ها او را می گذارند روی سرشان. نمی دانم. شاید در کشمکش جدایی با روشن زاده بود یا ناراحتی از ماجرای پسرش داشت.

مرگ ناگهانی
آنگونه که رستگارنژاد می گوید، پوران با نا امیدی تمام به ایران باز می گردد: در یک چنین شرایطی این طفلکی پا شد رفت ایران. موفق هم نشد، از روشن زاده هم جدا شد و رفت ایران. دیگر من از او تا پنج شش ماه، یکسالی خبر نداشتم. فقط یک بار اینجا روحانی را دیدم که گفت با گوگوش رفتند هم اتاق شدند. یکجا باهم زندگی می کنند. بعد خبر شدیم که پوران مریض است. تا یک روزی یک آقایی، زنگ زد و گفت من فریدون توفیقی هستم. گوینده رادیو بودم و از این حرف ها. گفت من یک خبر بد برای شما دارم. پوران دیشب فوت کرد. شما نمی دانید من چه حالی شدم...
اما بشنوید از عباس شاپوری همسر نخست پوران پس از جدائی از او: عباس رفت یک خانمی را پیدا کرد که صدایی هم داشت. ولی پوران کجا، او کجا. من حتی اسم این خانم را هم یادم نیست. عباس به من گفت من از تو می خواهم برایم ترانه بسازی و من بدهم این خانم بخواند. یادم هم نمی  آید چه ترانه ای ساختم. این خانم هم خواند، ولی گویا جلوه نکرد. فقط می دانم پوران شروع کرد با دیگران کار کردن و اسمش را هم عوض کرد و به  جای خانم شاپوری گذاشت پوران و بعد از این و از آن می خواند. دیگر بعد از آن از من پوران نخواند. یعنی من هم دیگر ایران نبودم.


پوران 

پوران در عزای فرزند
شهریار، فرزند مشترک عباس شاپوری و پوران، پس از جدائی آن دو به لس آنجلس می رود. پوران اما گویا از پسر پس از سفر به آن دیار سرخورده می شود. ناصر رستگارنژاد می گوید پوران ضمن صحبت هایش با من از پسرش هم گفت: هرچه به او گفتم مادرِ تو یک زن مشهوری است. چرا می خواهی اسم من را خراب کنی؟ شهریار رعایت من را بکن. دیدم بچه های دیگر من را هم که از روشن زاده دارم، دارد آن ها را هم خراب می کند. این بود که به او گفتم برای ابد باید بروی و من را دیگر نبینی و رفتم یک ختم هم گرفتم سیاه پوشیدم و گفتم شهریار مرده. همه هم باور کردند.
پوران که از بهمن ماه سال ۱۳۳۰ فعالیت هنریش را آغاز کرده بود در سال ۱۳۶۹ بدون هیچ سر و صدائی درگذشت. علت مرگ سرطان عنوان شد. رستگار نژاد اما که با اغلب نزدیکان او در تماس بوده، علت فوت او را بیماری دیگری عنوان می کند: خبر دست اولی که من دارم، از خود انوش روحانی است که خواهر پوران زنش است. این ها سه تا خواهر بودند. مهین اسکویی، گیتی و پوران. خود او به من گفت که پوران یرقان داشت. اما انوش می گفت تا آخرین لحظه عباس پای تخت پوران نشسته بود و گریه می کرد.

عشق افلاطونی
آنگونه که ناصر رستگارنژاد می گوید، گویا عشق عباس شاپوری به پوران از همان انواع افلاطونی اش بوده است: عباس یک ترانه ساخت، به نام لج و لجبازی. می گوید: بگو چه با او کردم، آبپاشی جارو کردم، گل  آبپاش رو خریدم، خانه رو خوشبو کردم. و بعد داد به پوران خواند. چون عباس بعد از جدایی شان ترانه داد به پوران: آخ کی میشه / خدا بخواد / در وا بشه / یارم بیاد / بهش بگم ناز نکن / سر گله را باز نکن / کبوتر قشنگ من / از خانه پرواز نکن... این ها را برای پوران ساخت و پوران هم خواند.

عباس شاپوری چند سالی پس از پوران درگذشت. رستگارنژاد از وضعیت او پس از مرگ پوران می گوید: او دیگر دست به ویلون نزد و تعمیر ویلون می کرد. می گفتند دیگر هیچ وقت نه آهنگ ساخت، نه ویلون زد و فقط تعمیر ویلون و کارهای ویلون را می کرد.

هیچ نظری موجود نیست: