۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

نوشته ای از فرزانه تاییدی: فنی زاده، یادش همیشه زنده

فرزانه تاییدی در سایت شخصی اش نوشت: قبل از اینکه کار من و بهروز به نژاد در تاتر پارس لاله زار شروع شود، دو بار بازی بر صحنه های تاترهای لاله زار را تجربه کرده بودم.

یک بار قبل از سفرم به آمریکا، یعنی همان دورانی که تاترهای تلویزیونی زنده پخش می شد، یک بار با نمایشی بنام «کاپیتان قره گز» که فکر می کنم برداشتی از یک کار یونانی- قبرسی بود، و داود رشیدی کارگردان آن بود. اگر اشتباه نکنم در تاتر نصر اجرا شد!. دومین بار سال ها بعد با نمایش بازرس اثر گوگول نمایشنامه نویس معروف و با اعتبار روسیه. انگیزه اصلی من در نوشتن این قسمت در رابطه با کار در لاله زار آخرین خاطره هائی است که از پرویز فنی زاده همکار خوبم و هنرمند برجسته تاتر و سینمای ایران دارم.
من همیشه با حسرت از این خاطره یاد می کنم «ایکاش قبل از رفتن او از این جهان یک بار دیگر با هم روی صحنه می رفتیم!!» و اما اینکه چگونه شد که بازرس در لاله زار اجرا شد و فنی در آن نبود: آقای هوشنگ منظوری که مدیر و یا صاحب تاتر پارس لاله زار بود با من تماس گرفت و دعوت به همکاری کرد، پس از آن مرتضی عقیلی (آنزمان در تاتر پارس کار می کرد) به من تلفن زد و خواهش کرد که در منزل اصغر بیچاره ملاقاتی داشته باشیم. اصغر بیچاره، از دراویش گنابادی بود و به این دلیل این نام فامیل را داشت، که گاهی شاید باعث مزاح مردمی می شد که او را نمی شناختند و فقط نامش را در تیترهای آخر فیلم های فارسی می دیدند. او یکی از معدود کسانی است که با صداقت کامل و آنچه در توان داشت در سینما کار کرد. منزل مسکونیش در خیابان تنکابن (خیابانی که در تقاطع پیچ شمیران آغاز می شد و به خیابان منوچهری برخورد می کرد) استودیویی بود که در آن بسیاری از دکورهای فیلم ها بسته می شد. از صحنه های زندان، خانه های محقر، خانه ی مجلل، کافه، کوچه، و... دکورش را خودش می ساخت و آماده فیلمبرداری می کرد. آدم بسیار با استعداد، با سلیقه و سالمی بود و هر جا هست سلام مرا به او برسانید که به من محبت بسیار کرده است.
وقتی تماشاچیان در سالن های سینما نام اصغر بیچاره را روی پرده می دیدند باعث خنده می شد. برخی تهیه کنندگان پیشنهاد می کنند که فقط با اصغر.ب نامش را عنوان کنند. ولی این هم چاره ی کار نشد!! چون واقعا در بیش از پنجاه در صد فیلم ها نامش به عنوان مدیر تهیه، مسئول صحنه، دکور و... به نحوی بود مردم متوجه می شدند که منظور از اصغر.ب همان اصغر بیچاره است!!. عاقبت مجبور شد که نام فامیل خود را عوض کند و این بار هم نامی غیر معمول انتخاب کرد. اصغر ژوله! که این هم باز خالی از اشکال نبود و تا آنجا که به یاد دارم دوباره همان اصغر بیچاره را ذکر می کردند.
پس از آنکه هرج و مرج های انقلاب کمی آرام گرفت، مرتضی عقیلی و همایون به اتفاق لیلا فروهر در تاتر پارس لاله زار کارهایی را روی صحنه می بردند و همزمان با فعالیت ما در تاتر سعدی و موفقیت نمایش فناشده گان، ادامه کارشان به اشکال می خورد و عوامل رژیم و پاسداران حضور لیلا فروهر را که از محبوبیت خاصی میان مردم برخوردار بود بهانه می کردند و مرتب در کار اجرائی آنها اشکال تراشی می کردند و چون خواننده بود با حضورش در صحنه های لاله زار مخالفت کرده بودند و بالاخره با ایجاد مشکلات بسیار توانستند جلوی کار او را بگیرند و تاتر موقتا تعطیل شده بود. مرتضی عقیلی به نظر من قبل از آنکه یک هنرمند باشد آدم کاسبکاری بود و این صفت هیچ اشکالی هم ندارد، البته تا زمانی که به اصل کار هنری لطمه نزند!!. عقیلی و همایون که از موفقیت فناشده گان در تاتر سعدی با خبر بودند و می دانستند که فعلا عوامل رژیم با من و حضور من در صحنه اشکالی ندارند تصمیم گرفتند با من تماس بگیرند. از سوئی عقیلی هم که تجربه فیلمی به نام شب زخمی و کاری تلویزیونی به نام عفریته ماچین کاری از رضا میرلوحی که خیلی هم محبوب عام شد را با بهروز داشت مطمئن بود که از دوستی اودر این رابطه می تواند استفاده کند، بله استفاده!!. در عین حال خبر داشت که تاتر سعدی خیال دارد سالنی تابستانی بسازد، که برای مدتی باعث تعطیلی آنجا خواهد شد.
نمایشنامه بازرس که چندین دهه از نوشتن آن می گذرد از کارهائیست که همیشه و تقریبا در اغلب کشورها می تواند اجرا شود و با اوضاع آنجا مطابقت داشته باشد و براستی زمان شامل حال آن نمی شود. موضوع داستان مربوط به فساد در میان ماموران دولتی و صاحبان مقام در حکومت حاکمه و رشوه خواری است. بازرس که نقشی جدی با چاشنی کمدی است از سوی دولت ماموریت پیدا می کند به شهرستان ها مسافرت کند، و پس از تهیه گزارش های مربوطه آنها را به مرکز ببرد. از این رو و با این مشخصات تنها کسی که باید و می توانست این نقش را به زیبائی و حرفه ای اجرا کند پرویز فنی زاده بود.
به هر حال وقتی من به محل ملاقات یعنی منزل و استودیوی اصغر بیچاره رفتم و دیدم فنی زاده هم آنجا هست بسیار خوشحال شدم. و هیچ شک نداشتم که فنی را برای بازی نقش بازرس دعوت کرده اند و مرا برای نقش دختر فرماندار، و حدس می زدم که همایون هم قرار است نقش فرماندار شکمو و رشوه گیر را بازی کند.
چیزی که مسلم بود این جمع می توانست موفقیت فروش کار را صد در صد تضمین کند. فنی با شهرت و محبوبیت خود در میان همه ی طبقات، و بخصوص پس از بازی نقش زیبای مش قاسم، در کار جاودانی ناصر تقوائی، دائی جان ناپلئون. حضور من از سوئی دیگر، و همینطور همایون و مرتضی عقیلی. ولی نمی دانستیم که عقیلی چه نقشی دراین میان دارد؟ می خواهد کارگردانی کند و یا احتمالآ یکی از نقش های دیگر را بازی کند؟
آن روز پس از پذیرائی صمیمانه اصغر بیچاره و گفتگو راجع به زمان اجرای نمایش، و نحوه تمرین ها و زمان تمرین ها، با توجه به وقت من که از صبح تا دیر وقت شب در تاتر سعدی بودم! و... در آخر متوجه شدیم که آقای مرتضی عقیلی خودشان تصمیم به بازی نقش بازرس دارند!!! و نقش دیگری (که آنچنان جالب نبود) را برای فنی زاده در نظر گرفته اند. فنی ساکت نشسته بود و حرفی نمی زد.
قرار شد در یکی دو روز آینده ما جواب بله یا نه را به اطلاع دوستان برسانیم، و راجع به دستمزدها هم صحبت کنیم. هنگام خروج از محل ملاقات، اصغر بیچاره به همراه خداحافظی رو به فنی کرد و با همان صدای خش دار و لحنی طنز آمیز گفت نمیدونم والله چی بگم؟! از خیابان تنکابن تا منزل من راه زیادی نبود و بهتر دیدیم پیاده برویم و قرار شد فنی برای چای خوردن به منزل من بیاید. دلش می خواست بهروز را هم ببیند. آن دو با هم خاطره ی خوبی از بازی در فیلم شام آخر داشتند، که شهیار قنبری بعنوان اولین و تنها کار سینمائی اش در پرونده کارهایش دارد.
در راه نمی دانم چرا هر دو سعی می کردیم راجع به ملاقات آنروز حرفی نزنیم و از اینکه نقش بازرس به فنی پیشنهاد نشده بود حالت خاصی داشتیم، مثل اینکه به هر دوی ما که بچه های تاتر بودیم توهین شده بود. توی راه فنی با همان لحن شیرین از خاطره ای یاد کرد که روزی من و او که هر دو جایزه سپاس بهترین بازیگر را دریافت کرده بودیم، در خیابان شاه و نبش خیابان قوام السلطنه. به انتظار تاکسی بودیم، وچون انتظار طولانی شد! فنی رو به تاکسی ها و با اشاره به من و خودش، میگفت میدون فردوسی دو نفر، دو تا جایزه سپاس... و بالاخره اتومبیلی شخصی ما را به مقصد رساند. با یادآوری این خاطره در راه خندیدیم، و از اینکه فنی پس از دریافت جایزه سپاس به فکر فروش آن بوده، با این خیال که از طلا ساخته شده!! خیلی بیشتر خندیدیم. کمی هم راجع به اتفاقات و انقلاب و اینکه چه بر سر هنرمندان خواهد آمد صحبت کردیم. عجیب بود که هر دو معتقد بودیم که خب حالا زمانی رسیده که ما می توانیم به ایده الهای خودمان برسیم. نقشهائی را که همیشه دلمان می خواسته بازی کنیم و دیگر ابتذال و سینمای فارسی ما را مجبور به انجام کاری نخواهد کرد که در شان ما نیست.

پرویز فنی زاده و فرزانه تاییدی


وارد منزل ما شدیم. به اطاق نشیمن رفتیم. در گوشه ای از این اتاق و در لابلای گیاهان و زیر قفس قناری های من مخده های زیادی بود و معمولا روی زمین می نشستیم. گاهی هم بعد از ظهر های زمستان بهروز و دوستانش بساط براه می انداختند که در فضای آواز قناری ها دلچسب تر می شد.
نشستیم و من چای دم کردم و شروع کردیم راجع به کار پیشنهادی صحبت کردن. گفتم فنی جان الان چای میارم خواهش می کنم تو هم راحت باش!! آنقدر با هم صمیمی بودیم که پس از پانزده سال حرف مرا بفهمد. برای اولین بار بود که فنی گفت اشکال نداره من سیگار خودمو بکشم بابام جان؟ خنده ام گرفته بود. گفتم فنی جون تو رو خدا راحت باش هر چی دلت می خواد بکش.
زرورقی از جیبش درآورد و بسته ای کوچک که با ظرافت آن را باز کرد و خیلی با سلیقه روی زرورق ریخت و زیرش آتشی گرفت و با لوله ای دودش را کشید. منهم به قول معروف با او همراهی کردم و یک پک کشیدم. احساس کردم که حالا با آرامش خاطر بیشتری نشسته، روی پاهایش جابجا شد، چند پک دیگر کشید و آن را کنار گذاشت. به نظرم اندازه نگه می داشت که زیاده روی نکند و بعد راجع به ملاقات آن روز، و نمایشنامه بازرس صحبت کردیم و اینکه چقدر مناسب اوضاع حاکم است.
بهروز از راه رسید. با دیدن این صحنه خنده بلندی سرداد و فنی هم سرش را بالا کرد و گفت: بابام جان از نظر شما اشکالی که نداره؟ من با شما دو تا راحتم. بهروز باز هم خندید و همدیگر را بوسیدند. بعد معلوم شد که موقع فیلمبرداری «شام آخر»، بهروز ترتیبی داده بوده که فنی برای تهیه هروئینش هر روز به مرکز شهر قزوین نرود گویا مردم دور او جمع می شدند، یعنی همه خبر دار می شدند و خوشایند نبوده!! و برای آنکه این صحنه تکرار نشود، هر روز صبح یک نفر، ازقسمت پشتیِ باغ مهمانسرای قزوین، خود را به پشت پنجره اتاق فنی میرسانده و بسته ای هروئین زیر یک آجر می گذاشته و پولش را از همان جا بر می داشته و می رفته. قبلآ سعید راد نقشی را که بهروز بازی کرد به عهده داشته، ولی بقول ما بازیگرها نمی توانسته پابپای فنی بیاید!! و یا بقول معروف، کم آورده بود!، از این رو کار را نیمه رها کرده و به تهران رفته بود. بهروز در مقابل پیشنهاد گفته بوده به خاطر حضور فنی زاده، نقش را بازی می کند. هر دو از همکاری با هم در آن فیلم خاطره های خوشی داشتند.
بهروز هم از اینکه نقش بازرس را به فنی پیشنهاد نکرده بودند خیلی تعجب کرد و گفت آخه غیر از تو، توی این جمع کسی دیگه ای نمیتونه این نقش رو بازی کنه.
پس از یک ساعتی گپ زدن، فنی موقع خداحافظی گفت: فرزانه جون میدونی که من نمیام یه همچین نقشی رو بازی کنم ولی تو هم مواظب باش، من و تو کار تاتر و یه جور دیگه نیگا می کنیم برای ماها، فقط پول نیست ولی برای اینا، فقط پوله و پول. و من می دانستم با آنکه احتیاج مالی شدیدی دارد به خاطر اعتقادش به کار و موقعیت خودش بهتر است این کار را نکند. خداحافظی کردیم و رفت.
دیدار بعدی من با فنی، صبح روزی از ماه اسفند 1358 بود که در مقابل بیمارستان مهر، دو راهی قلهک، برای تحویل جسدش به اتفاق دوستان و به اتفاق هزاران هزار آدم معمولی که واقعا او را دوست داشتند جمع شده بودیم و چه روز غمگینی بود. این هنرمند بی همتا را به راحتی از دست دادیم. باید اشاره کنم اصغر بیچاره فیلم مستندی از این مراسم ساخت که به اعتقاد من خیلی بهتر از کارهای دیگر مستند سازان بود و او با مشورت بهروز دوربین 16 میلیمتری را همراه آورده بود و از آنجا تا گورستان، و مراسم خاکسپاری و نطق های سر خاک فیلم زیبائی ساخت که مطمئنم که حتما نسخه ای از آن در جائی محفوظ است.
قبل از شروع به نوشتن این بخش در نظر داشتم که فقط ماجرای نمایش بازرس و اینکه چرا فنی زاده در آن شرکت نکرد را بنویسم ولی حالا خاطرات بسیاری را که با این هنرمند بی نظیر وطنمان داشتم لحظه ای رهایم نمی کند، خاطرات سفر به شهرستان ها، خاطره های با مزه ی تاترهای زنده تلویزیونی و... که بسیار است فکر کردم لااقل روز خاکسپاریش را و موقعیت کاری او را در اداره تاتر بنویسم و با تو دوست عزیز شراکت کنم. حیف است گفته نشود.
پس از آنکه بستگان و دوستان فنی از مرگ او مطلع شدیم و تا انجا که من به خاطر می آورم قرار بر آن شد که جسدش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شود. تا صبح روزی که همگی جلوی بیمارستان مهر برای تحویل جسد جمع شدیم. خبردار شدیم که او را در ظهیرالدوله، به خاک نخواهیم سپرد! جاده قدیم شمیران تا خیابان عباس آباد و کمی بالاتر از دو راهی قلهک بند آمده بود. دوستداران فنی با وسائل نقلیه خود مثل اتوبوس، مینی بوس و اتومبیل های شخصی آمده بودند که به این وسیله مردم را به محل خاکسپاری برسانند. علت مرگ را بیماری کزاز تشخیص داده بودند ولی شایعه اینکه بخاطر تزریق هروئین، کزاز گرفته دهان به دهان می گشت و همکاران بدخواه او، این شایعه را شدیدا دامن می زدند!! بیماری کزاز واقعیت داشت ولی از طریق هروئین نه، صحت نداشت.
آن روز ها فنی مشغول بازی در فیلمی به نام اعدامی بود که طبیعتا نیمه کاره مانده بود ولی کارگردان با همکاری کرم رضائی فیلم را ادامه داد و به پایان رسانید. و با گذاشتن تصاویری از مراسم خاکسپاری، در بخشی از فیلم، تعویض هنرپیشه را بگونه ای توجیح کرد! درست یک هفته قبل از مرگ، فنی در محل فیلمبرداری که طویله ای در جنوب تهران بود، به کارگردان گفته بود «هی بابام هی، حالا انقدر ما رو اینجا نیگردار بابام جان، تا کزاز بگیریم و بمیریم!!» جالب اینکه از مدتی قبل هرویین را کنار گذاشته بود، و بخصوص در طول فیلمبرداری به آن لب نمیزد. و هر از چند گاه اینکار را می کرد که مصرفش بالا نرود.
در زمین جانبی بیمارستان مهر ساختمانی در حال ساخته شدن بود و در مرحله ای که تیر آهن ها را جوش می دادند و به آن خاطر یک ژنراتور بزرگ به دستگاه های جوشکاری برق می رساند و صدای زیادی داشت  و دقیقا کنار در خروجی سردخانه بیمارستان بود که در زیر زمین ساختمان بود و اتومبیل حامل جسد از آنجا باید بیرون می آمد.
اصغر بیچاره که مشغول فیلم گرفتن بود به بهروز گفت که این دستگاه های جوشکاری، هم در کار صدابرداری اشکال پیش می آورد و هم احتمالا در تصویر ارتعاش تولید می کند. به این خاطر بهروز نزد معمار ساختمان که مرد چاقی بود رفت و پس از آنکه چند کلمه با او حرف زد در حالیکه سرش را تکان می داد افسرده به سوی ما بازگشت. معمار گفته بود حالا مگه کی مرده. آیت الله نمرده که؟! دو تن از کارگرها که صحبت معمار و بهروز را شنیده بودند، آمدند و روی لبه دیوار کوتاه نیمه ساز ایستادند و توی جمعیت سرک می کشیدند و کنجکاو بودند بدانند پس چه کسی مرده؟ و برای بهروز دست تکان دادند. بهروز به طرف آنها رفت و در مقابل سوال آنها که کی مرده؟ به جای آنکه بگوید پرویز فنی زاده گفت: مش قاسم. مش قاسم تلویزیون. هر دوی آنها شوکه شده بودند یکی از آنها از دیوار پائین پرید و به سوی ژنراتور برق رفت و سریع آن را خاموش کرد و آمد لبه دیوار نشست کنار دوستش و سرش را تکان می داد، با دست به پیشانیش می زد و می گفت: ای بابام جان آخه چرا مش قاسم؟ آخه اونکه طوریش نبود که.
با خاموشی ژنراتور، آرامشی نسبی برقرار شد و فقط صدای مردم و بوق ماشین ها بود که سعی می کردند جائی برای پارک پیدا کنند. اتوبوس ها همه دو ردیفه پارک کرده بودند. زمزمه هائی در گرفته بود که تصمیم گرفته شده که جسد را به گورستان بهشت زهرا ببرند و استدلال اینکه فنی هنرمندی مردمی بوده و باید میان مردم به خاک سپرده شود!! آن روزها افراد عضو حزب توده دوباره جانی گرفته بودند، و اینها بودند که دم از مردم و مردمی بودن می زدند! و چند تایی هم در اداره تاتر کار می کردند. طبیعتآ دوستانی چون ما، با این کار مخالف بودیم و می دانستیم که حتی بعد ها پیدا کردن گورش کار آسانی نخواهد بود. البته آن روزها ما نمی دانستیم که جمهوری اسلامی اگر قدر هنرمندانش را در زنده بودن نمی داند فکر عاقبتشان هست!! و برایشان قطعه هنرمندان خواهد ساخت.
ازدحام مردم بیشتر شده بود و اکثریت مردمی بودند که با میل خود آمده بودند تا یکی از هنرمندان محبوبشان را به گورستان مشایعت کنند. تا آن روز به غیر از تشیع جنازه تختی، مهوش، چنین ازدحامی پیش نیامده بود. درِ سردخانه باز شد و آمبولانس حامل جسد سربالائی را طی کرد و به خیابان آمد. مردم گروه گروه سوار اتوبوس ها، مینی بوس ها و اتومبیل های شخصی شدند و با نظم به دنبال آمبولانس راه افتادیم. با آنکه ماه اسفند بود ولی روزی گرم و آفتابی بود. بهروز حوصله رانندگی نداشت و ما با اتومبیلی اجاره ای به دنبال دیگران راه افتادیم.
صحبت ما در فاصله بیمارستان تا بهشت زهرا فقط در رابطه با آینده ی هایده (همسر) دنیا و هستی (دو دختر) فنی بود که چه بر سر آنها خواهد آمد. نه خانه ای که در آن زندگی کنند و نه حقوق بازنشستگی، پس از این همه سال کار. فنی حتی استخدام رسمی فرهنگ و هنر هم نبود و با قراردادهای شش ماهه که می بستند حقوقی می گرفت و این به خاطر تنگ نظری و حسادت چند هنرپیشه دیگر بود. بهانه ی اداره، مدرک تحصیلی فنی بود که واقعا فقط بهانه بود.
آدم هائی چون محمدعلی کشاورز، عزت الله انتظامی و علی نصیریان که فنی خودش می گفت: اینا به خون من تشنه اند. من حرف او را باور دارم. دلیل دشمنی کشاورز را نیم دانستم ولی انتظامی و نصیریان را، چرا ؟. ناصر تقوائی کارگردانی که با به تصویر در آوردن کتاب دائی جان ناپلئون این اثر را جاودانه و محبوب همگان کرد و همینطور ایرج پزشکزاد نویسنده اش را معروف، هنگامیکه هنرپیشگانش را انتخاب می کرد. انتظامی را برای نقش دائی جان و نصیریان را برای نقش مش قاسم انتخاب کرده بود. انتظامی و نصیریان با این خیال که اگر دستمزد بیشتری بخواهند تلویزیون مجبور به قبول آن خواهد شد چنین کردند و تقاضای دستمزد بسیار بالائی کردند، غافل از آنکه تقوائی با هوش تر از آن است که زیر بار چنین حرفی برود. تقوائی بلافاصله تصمیمی می گیرد که شاید از ابتدا باید چنین می کرد.
مرحوم نقشینه را برای دائی جان ناپلئون (که نقشینه اصلا انتظار چنین نقش بزرگی را نداشت)، و فنی را برای مش قاسم در نظر می گیرد و قراردادشان را می بندد. انتظامی و نصیریان از عکس العمل سریع ناصر، جا خورده بودند و باور نمی کردند. اینکار هر دوی آنها را شدیدا زخمی کرد، بخصوص پس از موفقیت عجیب دائی جان ناپلئون که واقعا هیچ کارگردانی غیر از تقوائی قادر به انجام اینکار نبود و آن هم با این ظرافت و تبحر حرفه ای.
راننده ای که با ما بود، با شنیدن حرف های ما چند بار سر برگرداند و با ناباوری سرش را تکان داد، آهی کشید و از توی آینه به ما نگاه کرد و گفت: آقا بهروز، فرزانه خانم مگه میشه یه هنرمندی مثل فنی زاده خونه نداشته باشه؟ مگه میشه بعد از این همه خدمت، زن و بچه هایش بی هیچی بمونن؟ ما جوابی نداشتیم. او از زد و بند های اداره تاتر و نفوذ انتظامی، و امثالهم در استخدام هنرمندان خبری نداشت او که خبر نداشت چه کسانی به او حسادت می کردند! خبر نداشت که فنی مثل انتظامی، کشاورز و نصیریان برای دستگاه خوش رقصی نمی کرد و نمی دانست آدمی چون عناصری می تواند حتی حقوق کارمندی را قطع کند یا کم و زیاد کند. راننده خبر نداشت، در آن چند روزی که فنی با تب و لرز در بستر بیماری می سوخت، حتا یک نفر از سوی تهیه کننده و یا خودِ کارگردان، احوالی از او نپرسیده بودند!! او نمی دانست شبی که فنی در بیمارستان از این دنیا رفت، روز آخرِ مهلت از طرف صاحبخانه برای تخلیه ی خانه بود، و آنها هنوز منزلی برای اجاره کردن پیدا نکرده بودند و....!!!
فیلمبردای که داخل اتومبیل دیگری بود گاهی به اتومبیل ما نزدیک می شد و تصاویری می گرفت. فگر کنم منوچهر طیاب مستنند ساز تلویزیونی بود که از مراسم فیلم می گرفت. اصغر بیچاره هم با اتومبیل دیگری خیلی جلوتر پشت سر آمبولانس مشغول فیلم گرفتن بود.
پس از ورود به محوطه بهشت زهرا نزدیک ساختمانی که اجساد را می شستند از ماشین پیاده شدیم. بهروز به همراه سه یا چهار نفر دیگر به محل شستشوی اجساد رفت اینکار برایش خیلی خیلی دشوار بود ولی اصرار داشت که خودش، به چشمِ خودش، محل زخمی را که باعث شده بود فنی کزاز بگیرد، ببیند.
تعداد مردم و اتومبیل ها خیلی زیاد بود و به تعداد آنها به مرور افزوده می شد و نمی دانم چقدر طول کشید تابوتی که جسد فنی در آن بود روی دوش چند نفر بیرون آمد و باید روی دوش و پیاده به قطعه مربوطه برده می شد. بهروز خیلی افسرده بود. آن روز هنگام بازگشت به خانه گفت: که زخم، روی ران چپ و درست روی استخوان بود و زخم تقریبا بزرگی بود و نمی توانست جای سوزن یا تزریق باشد. و گویا زخم بر اثر برخورد قسمت پائین در جلوی اتومبیل ژیان که لبه های تیزی داشت با پایش بوجود آمده بود ولی دشمنانش مرتب به این شایعه دامن می زدند که محل تزریق آمپول بوده.
در مدتی که جسد را می شستند، همسر و بچه هایش و بقیه زن ها، جدا از مردها! همانجا کنار آمبولانسی که او را آورده بود، دور هم نشسته بودند و زاری می کردند. صدای گریه ی هایده و ناله هایش مشخص بود، و گریه های خانم جوانی که هنرپیشه بود بیشتر از بقیه بگوش می رسید.
تابوت بروی دوش عده ای از دوستان از مکان شستشو بیرون آمد، چهره های آشنا در میانشان زیاد بود، و سعی می کردند نظم و ترتیبی به آن بدهند.
هنگامیکه جمعیت آغاز به حرکت کردند که تابوت را به گور برسانند دو چیز توجه ما را جلب کرد. یکی اینکه به محض اینکه تعداد دوربین هائی که جلوتر از تابوت حرکت می کردند و فیلم می گرفتند بیشتر و بیشتر شد ناگهان سعید راد و ایرج قادری همه را پس زدند و به قسمت جلوئی تابوت آمدند و آن را روی دوش گرفتند و لا اله الا سر دادند!! و صحنه دیگر آنکه در همین دقایق اتومبیلی با سرعت از راه رسید و کمی دورتر از جمع، توقف کرد و عناصری با اتفاق چند نفر دیگر از آن پیاده شدند. عناصری پاکتی در دست داشت و با نگرانی به دنبال همسر فنی می گشت. بالاخره خود را به او رساند و کنارش زانو زد، و یکی دو دقیقه زیر گوش او پچ پچ کرد. شیون و گریه های همسر بالا گرفت، و در این میان عناصری سعی می کرد که پاکت مربوطه را به دست او بدهد. خانم های دیگر سعی کردند او را آرام کنند، و بچه هایش ناظرِ صحنه بودند!! همه کنجکاو بودند که مگر این پاکت حامل چه چیزی بوده؟؟
پاکتی که در گورستان به خانواده ی پرویز فنی زاده، و از سوی اداره تاتر (نمی دانم با امضای چه مقامی؟!) داده شد چیزی نبود جز «حکم استخدام رسمی»، که مرحوم سال ها به انتظارش بود!! برای ما سوال بر انگیز بود که چگونه می شود در عرض بیست و چهار ساعت حکم صادر شده باشد، و شخصی که مرده استخدام شود؟!!
تمام این تلاش ها به این خاطر بود که آبروی اداره تاتر نرود، و کار به روزنامه ها نکشد که چنین هنرمندی، پس از سال های سال خدمت، هنوز هم به صورت قراردادی حقوق می گرفته!! و در عین حال اگر با خبر هم می شدند، اشکالی نداشت، آنها خواسته بودند به بازماندگان هنرمند محبت کنند!
به هر حال این بی عدالتی که در نتیجه بخل و حسد بوجود آمده بود، و سال ها فنی و خانواده اش از آن رنج برده بودند، به همراه جسد او به خاک سپرده شد...
بر سرِ گور و قبل از به خاک سپردن، محمود دولت آبادی، نویسنده ی ارزشمند ایران، سخنانی گفت که در مفهوم کلی، توجیح می کرد که چرا فنی زاده باید در بهشت زهرا به خاک سپرده می شد! دیگرانی که سخن گفتند اصلآ به خاطر ندارم!! یکی از غمگین ترین خاطرات زندگیِ من آن روز است، که به وضوح نشان از آینده ای تلخ برای هنرمندان راستین خبر می آورد.


پرویز فنی زاده و فرزانه تاییدی

و اما اجرای بازرس، من با قراردادی که با آقای هوشنگ منظوری (مدیر تاتر پارس) و در حضور اصغر بیچاره نوشتم تمرین ها را آغاز کردم. که بسیار هم فشرده بود. به این خاطر تبلیغات در روزنامه ها را هم همزمان شروع کردند. روزنامه آیندگان هنوز باز بود و هنوز عمال وحشی رژیم به دفتر آن حمله نکرده بودند و روزنامه پرخواننده و محبوبی بود. چند روز به اجرا مانده بود که متوجه شدم اتفاقی در رابطه با چاپ آگهی افتاده و باعث بحث و شاید مشاجره بین آگهی دهنده و روزنامه آیندگان شده. من از آنجا که مطمئن وضعیت خودم به عنوان هنرپیشه تاتر و سینما بودم ذکر نکرده بودم که نامم در آگهی ها و پوستر باید اول نوشته شود.
متنی را از سوی تاتر پارس به آیندگان می دهند نام مرتضی عقیلی را اول نوشته بودند و بعد من کمی وسط تر و بالاتر و سپس همایون. گویا سردبیر آیندگان با شناختی که از موقعیت من داشت و موقعیت آنها در محیط هنری شاید فکر کرده اشتباهی شده. در نتیجه فرم آگهی را عوض می کند و نام مرا اول قرار داده و سپس بقیه را. وقتی سردبیر با اعتراض عقیلی و... مواجه می شود به آنها می فهماند که حرکتشان چه آگاه و چه نا آگاهانه زشت بوده و همین است ما نام خانم تائیدی را اول می نویسیم حتی در آگهی!! عقیلی و همایون و... از آنجا که مسائلی مالی در درجه اول اهمیت برایشان قرار داشت سعی کردند ماجرا را زیاد بزرگ نکنند که نمایش روی صحنه برود و بلیت ها فروخته شود. و من هم وقتی مطلع شدم از کنار آن با بی اعتنائی گذشتم چون حرکت این دوستان بسیار زشت بود. با شروع کار من در تاتر پارس و با حضورم در نمایش تماشاچی های بسیار متفاوتی را به آنجا کشاند که با تماشاچیان سابق متفاوت بودند. هوشنگ منظوری هم به عنوان مدیر تاتر از این ماجرا خوشحال.
من به اینکه ادم ها دنباله ی گذشته شان هستند اعتقاد دارم نمونه همین مرتضی عقیلی است. او تنها هنرپیشه و یا یکی از دو سه تن هنرپیشه ای بود که در زمان شاه فیلم هایش به دلیل ابتذال و ترویج فساد توقیف می شد. و جالب اینست که از میان هنرمندان مقیم لس انجلس او اولین کسی بود که به سفارت اسلامی در واشنگتن مداجعه کرد و پس از طلب بخشش از درگاه امام به ایرن بازگشت. بیشتر از نیمی از ثروتش را پس گرفت، با این تعهد که در در راه اهداف آنها در خارج از کشور فعالیت کند! و چنین هم شد. اکنون صاحب هتل مروارید در شمال ایران است، پایگاهش دوبی و خانه اش لس آنجلس است. همین نمونه نشان می دهد که رژیم اسلامی به هنرمندانی که در راه اهداف آنها قدم بردارد آغوش باز می کند و راه را برایشان هموار می کند.
رفتار مردم، منظور مردم واقعی متفاوت است و وقتی مرتضی عقیلی به جزیره قشم می رود که کاری روی صحنه ببرد با اعتراض شدید مردم مواجه می شود و مردم جلوی کارش را می گیرند در نتیجه رژیم کارت سبز ایشان را صادر می کند که اسه بیا آسه برو بازی کند و این سوی ابها به ابتذال ادامه می دهد.
و دیدیم که در پی او بسیاری مثل سعید راد، بهمن مفید، سعید کنگرانی، محمود استاد محمد، رضا ژیان و ... راهی شدند که از مزایای......
بهروز وثوقی و اسفندیار منفرزاده هم در زمان حکومت شاهانه خاتمی! با وساطت مسعود کیمیائی و بهروز افخمی (وکیل مجلس و کارگردان تلویزیون و سینما) تلاش خود را کردند که به ایران برگردند ولی کیمیائی با تمام نفوذی که داشت نتوانست موفق شود و تیرشان به سنگ خورد. ولی بعدها کیمیائی به دو دوست و یار قدیمی خود، وثوقی و منفردزاده ثابت کرد که اگر کسی را نمی تواند داخل ببرد ولی می تواند خارج کند! و توانست پس از طراحی هوشمندانه و شگردهای عجیب و غریب و با حمایت و پشتیبانی یاسر رفسنجانی (پسر هاشمی رفسنجانی) گوگوش را خارج کند و او را از سکوت بیست ساله درآورد و این خدمتی بود به همه ایرانیان چه در داخل و چه در خارج چون هیچ کس نمی تواند منکر هنر گوگوش بشود و خلاصه اینکه کیمیائی پس از برگزاری چند کنسرت با شکوه و بین المللی با جیبی اندوخته از دلار ها و بسته هائی حامل دوربین ها و وسائل صدابرداری آخرین مدل امریکا، به ایران برگشت و انگار نه انگار که گوگوش همسر عقدی او بوده!! بماند تا زمان نشان دهد که کیمیائی در این دوران چه نقشی بازی می کرده.
چند مدت پیش آشنائی از ایران زنگ زد که دیشب در یک پارتی (میهمانی) شرکت داشته که هوشنگ توزیع هم آنجا بوده و از من سوال می کرد: «خب خانم تائیدی چطوریه که همه میان و میرن؟ پس شما چرا نمیاین. شما و آقا بهروز که کاری نکردین ...»
خاطرم نیست که بازرس چه مدت روی صحنه بود ولی به خاطر دارم که بسیار با موفقیت مالی و برخورد خوب تماشاچی مواجه شد. تماس و ارتباط من با خانه ی دوم برقرار بود اگر نه هر روز، چند روز یک بار به آنجا سر می زدم و مدتی هم برای تمرین در نمایشنامه ای به نام روباه و انگور که به اصرار می خواستند کارمند حسابداری اداره جواد خدادی را به عنوان رل مقابل من در این کار بگنجانند. که به ثمر نرسید، و علل آن خیلی روشن بود!
یکی از روزهای ماه فروردین ماه 59 بود که به اداره سر زدم. در راهروی اداره با صابر عناصری برخورد کردم. جلو آمد و ببخشید خانم تائیدی لطفا یه دقیقه به دفتر تشریف بیاورید (منظور اطاق خودش بود) عرضی داشم. از همان لحظه اول که صورت او را دیدیم و با شناختی که از رفتار و گفتار او داشتم احساس کردم خبر شومی در راه است. گفتم الان میام آقای عناصری و آن روزها برای همگی ما عادت شده بود جلوبی تابلوی اعلانات اداره را که به دیوار چپ ورودی نصب بود توقفی می کردیم و نوشته ها و اعلانات مختلف و گاهی خنده دار را مروری می کردیم. تغییرات غیر منتظره و ناراحت کننده، خبرهای عجیب به سرعت رخ می داد و همه ی هنرمندان همیشه نگران در مقابل ان توقف می کردند. در لابلای کاغذهائی که بی سلیقه به تابلو چسبیده بود، ناگهان چشمم به نام فرزانه تائیدی و علی نصیریان افتاد. عنوان آن حکم اداری را بخاطر ندارم. با کنجکاوی جلو تر رفتم که حکم را بخوانم. حکمی که در نامه ای با سر کاغذ وزارت ارشاد اسلامی نوشته شده بود (و چقدر زود فرهنگ و هنر به ارشاد تبدیل شد!!) متوجه شدم عناصری در راهرو نیست و به دفتر رفته و به انتظار من است. حسن، مستخدم اداره، داشت از دفتر مخصوص خودش بیرون می آمد که شاید سوار موتور سیکلتش شده و به میدان بهارستان برای خرید کباب چنجه برود!!! چشمش که به من افتاد، خودش را باخت و بی سلام و علیک برگشت داخل، مثل اینکه همه از خیلی چیزها خبر داشتند، غیر از من!
مفهوم حکم این بود که از این تاریخ حقوق علی نصیریان و فرزانه تائیدی قطع می شود و جالب آنکه هیچ دلیلی برای این کار ذکر نشده بود. فقط قطع حقوق از فروردین 1359 در ذهنم نقش بست، و یعنی دقیقا یک سال و یک ماه پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی. از خود می پرسیدم که اصلا چرا؟ و چرا من و نصیریان از میان اینهمه هنرپیشه و کارمند. و از همه جالب تر، چرا نام عزت اللۀ انتظامی در کنارِ نام ما نیست؟؟ جواب برای من روشن بود: خمینی از «گاوِ» او خوشش آمده بود، خودش «روح اللۀ» بود، و انتظامی «عزت اللۀ»!!!
دیگر اینکه، به قول معروف انتظامی «گربه ی مرتضی علی» بود. همانطور که راهش را به کاخ سعدآباد، و بالاها در زمان پهلوی باز کرده بود، حالا هم می توانست با شگردها و لوندی های مخصوص خودش، به کاخ جماران راه باز کند، و اهل بیت را خندانده و سرگرم کند! پس حتا اگر فیلم گاو هم وجود نداشت، مشکلی نبود.
من همیشه به عنوان یک هنرپیشه از خودم می پرسم، چرا داریوش مهرجویی و همین انتظامی، که واقعآ مدیونِ غلامحسین ساعدی، نمایشنامه نویس بزرگ، (روانش شاد) هستند، هیچوقت نامی از او نمی برند؟ از چه چیز می ترسند!؟ پس از دیدنِ آن حکم، واقعآ گیج شده بودم، و نمی فهمیدم چه می گذرد؟ گیجی و منگیِ من هنگامی بیشتر شد که پس از سه یا چهار روز دیدم، نام علی نصیریان از تابلو برداشته شده، حالا چرا و چگونه؟ نمی دانم. ولی این را می دانم که دیر یا زود، زد و بندهای اینها و بسیاری دیگر با اسلام، و انقلابِ آن بر ملا خواهد شد! همان اسلامی که برای بسیاری شادی آورد، و مزه ی لذیذی داشت ولی مسلما نه برای من که پایبند اعتقادات اخلاقی خودم بودم، به عنوان هنرمندی متعهد و مسئول در مقابل جامعه.

پرویز فنی زاده، و خاطراتی که با او دارم آنچنان فکرم را مشغول کرد، که به «فناشده گان» نپرداختم! بماند برای بخش بعدیِ «سفر با باد».

۱ نظر:

ناشناس گفت...

* ممنون از فرزانه تاییدی

¨* یاد فنی زاده همیشه زنده باد