قدیمی ها - م.صدر (قست هجدهم): روزها با کندی می گذشتند. بهار
1358 برای خیلی ها در طبقات و قشر های مختلف اجتماعی ارمغان های شادی آفرین و نوید
های خوش آهنگ و بشارت های روشنی داشت. ولی عده کمی واقعیت ها را درک می کردند
و از آنها اطلاع داشتند. اما همین بهار برای اکثر هنرمندان علاوه بر قطع
درآمدها، بلاتکلیفی و بیکاری و نگرانی و ترس از آینده ای مبهم را به همراه داشت. این
حالات برای هنرمندان زن، بالاخص آنهایی که بسیار دور از شئونات به اصطلاح
اسلامی راهی بس طولانی را پیموده بودند به مراتب بیشتر و گسترده تر و ملموس
تر بود.
هیچکس نمی دانست زمان رسیدگی به امور هنرمندان اصولاً چه
وقت خواهد رسید یا آیا شامل فراموشی و یا بخشودگی خواهند شد؟ هر کس چیزی می
گفت. حرف های مسئولین ذیربط با امور هنرمندان در تضاد دائمی با یکدیگر
بود. فعلاً دولت موقت کارهای مهمتر و عاجلتری داشت که به آنها رسیدگی کند.
تابستان داشت فرا می رسید و هنوز خبری نبود. روزنامه های کیهان و اطلاعات هرز گاهی
اخباری در مورد هنرمندان داخل کشور یا آنهایی که خارج شده بودند و یا در حال خروج
از کشور بودند چاپ می کردند. ولی آنچه که مسلم و حقیقی بود هنرمندان معروف گاهی
مورد بی مهری دستجاتی که هنوز قوام و انسجام لازم را پیدا نکرده بودند و سلیقه ای
عمل می کردند قرار می گرفتند و مسولین امر هم هنوز دستور دقیقی در مورد چگونگی
رفتار با آنها صادر نکرده بودند. برخی هم درست یا غلط خود را از اجزائ نیروی
انتظامی کشور معرفی می کردند و به خانه های هنرمندان هجوم می بردند و...
این انتظار ها و نگرانی ها سرانجام با صدور اطلاعیه ای از طرف
دادستانی تهران به پایان رسید. آن اطلاعیه هم چنین بود که بنا به نوبت
هنرمندانی که برگه احضار دریافت می کنند و یا نام آنها در جراید کثیر الانتشار کشور
چاپ می شود برای رسیدگی به وضعیت خود به دادگاهی که برای همین منظور تشکیل
شده است مراجعه کنند. با صدور این اطلاعیه بر اضطراب هنرمندان افزوده شد. این
اضطراب وقتی بیشتر شد که لیست اولین سری از هنرمندانی که باید برای تعیین تکلیف
خود مراجعه می کردند هم در روزنامه ها چاپ شد و در رادیو هم عین همان اطلاعیه
خوانده شد و علاوه بر آنها برگه احضاریه هم به آدرس برخی از آنها ارسال شد.
البته در متن اطلاعیه های چاپ شده در جراید آمده بود که این اطلاعیه به منزله رؤیت
برگه احضار می باشد و نام برده شدگان موظفند در ساعت و روز اعلام شده در
دادگاه حاضر شوند.
در اینجا قبل از اینکه وارد ادامه ماجرا شویم لازم می
دانم به آگاهی برسانم که بیشتر آن نگرانی ها بی مورد بود و کسی با خود آنها کاری
نداشت. گذشت زمان ثابت کرد که رسیدگی به امور هنرمندان حتی معروفترین آنها و حتی پیشرو
ترین آنها در امور بدور از شئونات اسلامی فقط در حد رسیدگی به اموال آنها و
دریافت مازاد آن به نفع بیت المال که بنا به تشخیص حاکم شرع بر مبنای حرام بدست
آمده بود و دریافت تعهد از آنها مبنی بر عدم ادامه و انجام هرگونه فعالیت
هنری بود. از اجرای هر گونه حد شرعی هم در مورد آنها خبری نبود. برای مثال
در مورد معروفترین بازیگر زن سینمای ایران سرکار خانم فروزان (پروین خیر بخش)
دریافت بخشی از وجه نقد و ویلای شمال ایشان و واگذاری الباقی دارایی من جمله خانه
مسکونی و اتوموبیل ب ام و و مقداری از دارایی نقدی ایشان برای تأمین
امرار معاش اعمال شد. لذا اکثر و یا بهتر است بگوئیم تمامی هنرمندانی که در جریان
انقلاب اسلامی از کشور خارج شدند و یا داستان های افسانه ای که برای دیگران ساختند
بی اساس و واهی بود و اگر می ماندند کسی با آنها به جز آنچه گفته شد رفتار نمی کرد.
فریدون فرخزاد
به دور از هر گونه غرضی ما در تمام دوران پس از انقلاب اسلامی
حتی یک مورد از اعمال خشونت در مورد هنرمندان قبل از انقلاب را مشاهده نمی کنیم. حتی
به مرور برای عده ای از آنها مجوز کار البته با شروطی صادر شد که تعداد کمی هم نیستند
و اگر من بخواهم نام تک تک آن ها را ذکر کنم بسیار طولانی می شود. فقط به هنرمندانی
در سینما مثل آقای ایرج قادری و خانم آفرین (صغری عبیسی) و سعید راد و فخری خوروش
و حتی خانم کتایون و شهلا ریاحی بسنده می کنم. در مورد خوانندگان و غیره هم همینطور.
حال بعد از مقدمه فوق برگردیم به بحث اصلی خودمان.
فریدون روز به روز کم حوصله تر و تکیده تر و مغموم تر و کم حرف
تر می شد. به قول قدیمی ها دیگر هیچ چیز، او را خوشحال نمی کرد. زیرا فریدون با روی
صحنه بودن زنده بود همچون ماهی که به آب و انسان که به هوا و حالا این تنها عامل
ادامه انگیزه زندگی برای فریدون از او سلب شده بود.
وقتی نام فریدون را در روزنامه خواندیم که باید برای رسیدگی به
وضعیتش به اوین برود تقریباً همه بلا استثنا فکر می کردیم که او از آنجا باز
نخواهد گشت و شکی هم در این مورد نداشتیم. همه به گونه ای به او نگاه می کردیم که
انگار واپسین روزهای با ما بودنش است. این حس در خود او هم تأثیری عمیق داشت و تقریباً
به یقین تبدیل شده بود به گونه ای که داشت جملاتی وصیت نامه وار می نوشت و به من می
گفت چه کارهایی باید بعد از او انجام دهم. او بسیار با هوش تر از آن بود که بتوانیم
حواس او را به موضوعات دیگری متوجه کنیم و او را از این عوالم دور کنیم. کمترین و
بهترین حالتی را که می توانستیم گمان کنیم برایش اتفاق خواهد افتاد این بود که او
را حبس کنند مخصوصاً برای اجرای برنامه های مخصوص ششم بهمن و مناسبت هایی از این
قبیل.
از زمانی که اطلاعیه صادر شد تا روز مراجعه ده روز فاصله بود که
فقط خدا می داند آن ده روز بر ما ده سال که چه عرض کنم ده قرن گذشت. دیگر حتی لب
به غذا هم نمی زد. سیگار را با آنکه در ایام گذشته فقط برای گرفتن عکس
یا فیگور و... به دست می گرفت حالا دیگر واقعاً روزی یک بسته می کشید. در این
ایام بنا به دلایلی که معلوم و مشهود است دیگر کلاً در خانه ما واقع در خیابان 115
تهرانپارس خیابان 152 غربی شماره 14 زندگی می کرد. عباس و علی هم اغلب پیش ما
بودند. سید خانم آشپز و خدمتکار فریدون هم آمده بود آنجا. فریدون هیچ چیز نمی خورد
پس برایش آب میوه می گرفتیم. گاهی من و عباس با چهره مبدل شب ها او را به پارک نیاوران
می بردیم ولی به محض اینکه کسی او را می شناخت در ظرف چند ثانیه دور تا دور ما
شلوغ می شد. لذا از این کار هم منصرف شدیم وبرای اولین بار دیدیم که شهرت همیشه هم
خوب نیست!
بالاخره روز مراجعه به دادگاه رسید. طبق خواسته خودش فقط من باید
همراه او می رفتم. سوار بر موتور (تردد موتورهای 250 سی سی به بالا هم به آخرین
روزهای خودش نزدیک می شد) به اوین رفتیم زیرا دادگاه رسیدگی به امور هنرمندان در
آنجا مستقر شده بود. به مقابل درب ورودی که رسیدیم ماموران از ورود من ممانعت
به عمل آوردند و اصرار هم فایده ای نداشت. وداعی تلخ تر از خداحافظی فریدون و من
در آن لحظات و در آن صبح ابری بارانی هرگز حتی در فیلمها هم ندیده بودم. کاری از
دست هیچکس بر نمی آمد و گویی هر دو به عدم بازگشت فریدون اطمینان داشتیم. در گوشی
به فریدون گفتم من تا بیست و چهار ساعت از همانجایی که موتور را پارک کردیم تکان
نخواهم خورد، خیالت راحت باشد. بعد از آنهم در خانه گوش بزنگ خواهم ماند تا اگر
تلفن زدی بلافاصله بیایم دنبالت. گوش داد و شنید ولی چیزی نگفت ،گویی بازگشتش را
محال می دید، فقط لبخندی زد که از صد آه غم انگیز تر بود. من با تمام قوا خواستم
جلوی اشکم را بگیرم تا او را پریشان تر از آنچه که بود نکنم ولی نشد که نشد که
نشد.
او رفت و من تا ظهر منتظرش بودم. ظهر رفتم و از کیوسکی که
در آن نزدیکی ها بود بیسکوئیت و شیر کاکائو خریدم تا اگر احیاناً آمد چیزی باشد که
بخورد و آنها را در ساید باکس گذاشتم. این کار را به سرعت انجام دادم زیرا فکر کردم
اگر بیاید و مرا آنجا نبیند چه بر او خواهد گذشت. گاهی هم فکر می کردم شاید اجازه
بگیرد و برای دادن پیغامی بیاید بیرون و دوباره برگردد. ساعت ها ایستادم و
چشم از درب بزرگ ورودی اوین که به نظرم به درب جهنم شبیه می ماند بر نداشتم. تا اینکه
ساعت 17:45 دقیقه بود که ناگهان دیدم فریدون از آن دری که نه ساعت قبل داخل شده
بود دارد بیرون می آید. بنا بر احتیاط من جلو نرفتم و گذاشتم خودش تا نزدیک موتور که
حدوداً دویست متر تا آنجا فاصله داشت بیاید. رسید و مرا در آغوش گرفت که از
حالت او فهمیدم فعلاً همه چیز به خیر گذشته است. گویی می خواستیم با سرعت
نور از آنجا دور و دورتر شویم. تا آنجایی که موتور سوزوکی 1000 در توان داشت از
راهی میان بر آنجا را ترک کردیم. حالا وقت آن نبود که بپرسم چه شد و چه نشد؟
13 دقیقه بعد در خانه بودیم که تازه آنجا شروع کرد به تعریف:
حاکم شرع بسیار محترمانه و مؤدبانه برخورد کرد. ورقه ای جلوی من گذاشتند و خواستند
کلیه دارائی های منقول و غیر منقول خود را بنویسیم و در پایان توضیح دهم که چنانچه
در آینده هر مورد دیگری علاوه بر لیست فوق متعلق به اینجانب فریدون فرخزاد عراقی کشف
یا پیدا شود متعلق به دولت جمهوری اسلامی ایران بوده و دادگاه صالحه می تواند
علاوه بر ضبط آن حکم جداگانه ای بخاطر پنهان کردن آن در مورد اینجانب صادر
نماید.
فریدون هم که نه پولی در بساط برایش باقی مانده بود و نه بجز
دو باب خانه در طهران و یک ویلا در شمال ملک دیگری داشت به علاوه یک دستگاه
مرسدس بنز 280 مدل 1978. موتور مرا هم که از ابتدا به نام خودم خریده بود. تا اینجا
فهمیدیم که زندان و شلاق و غیره در کار نیست. با تلفن هایی هم که برای برخی
هنرمندان دیگر زد معلوم شد که حتی در مورد خانم های رقصنده کافه های خیابان لاله
زار هم عمدتاً به همین گونه رفتار شده است. از آن به بعد بود که تلفن خانه ما
784577 لحظه ای سکوت نداشت و تا صبح زنگ می خورد و همه می خواستند بدانند چه شده
است؟
یک ماه بعد باز یک بار دیگر هم فریدون را تلفنی احضار کردند تا
تعهد اکیدی مبنی بر عدم هر گونه فعالیت هنری به هر نحوی از انحا را امضا کند. یک
هفته بعد هم حکمی برایش صادر شد که مضمون آن چنین بود:
با توجه به تعهد داده شده مبنی بر عدم انجام هر گونه فعالیت
هنری در هر گونه اجتماعی و تحت هر شرایطی و با توجه به اینکه نامبرده دارای یک
واحد مسکونی برای سکونت خود به آدرس… و یک باب واحد مسکونی برای اجاره و امرار
معاش به آدرس… می باشد مالکیت آنها مستدام و ویلای شمال به آدرس …………… و اتوموبیل
بنز به شماره ……… به تملک دولت جمهوری اسلامی ایران که از منافع آن برای ضبط در بیت
المال استفاده خواهد شد این دادنامه صادر می شود.
بعد از دریافت این حکم فریدون بعد از ماه ها به خانه خود نقل مکان
کرد. کلیه ترس ها که بیشتر به توهمات می مانست فروکش کردند و فعلاً نفس راحتی کشید. ولی
آیا زندگی در یک چهار دیواری آنهم برای فریدونی که روزی حداقل ده بار از خانه خارج
می شد کار آسانی بود؟ آیا فریدونی که اصولاً آدم بی قراری بود و نمی توانست زیاد
در یک جا بماند، حالا هر کجا که می خواهد باشد در داخل خانه امکان پذیر بود؟
این سئوالی است که در قسمت نوزدهم به آن پرداخته خواهد شد.
مرگ آن نیست که در
گور سیاه دفن شوم
مرگ آن است که از قلب
تو و خاطر تو محو شوم
ایمیل
م.صدر: fereidonnamdar@yahoo.com
۲ نظر:
جناب صدر مثل همیشه عالی و شفاف
بسیار ممنونم و بیصبرانه منتظر شماره بعدی شما
سلام
بینهایت ازشما و مخصوصا از جناب آقای م.صدر عزیز و مهربان متشکرم وسپاس گذارم
موفق و سلامت باشید
به امید دیدار
ارسال یک نظر