۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

گپی با اکبر گلپایگانی: عشق مردم مرا نگه داشت


دویچه وله: اکبر گلپایگانی که به مرد حنجره طلایی شهرت دارد، در شهر بن آلمان به روی صحنه رفت. او در این مراسم همچنین جایزه هنری آکادمی پزشکان و دندانپزشکان ایرانی در آلمان را به پاس خدماتش به موسیقی ایران دریافت کرد.


آقای گلپایگانی، خیلی ممنون که دعوت دویچه وله فارسی را پذیرفتید و این فرصت را به ما دادید که گفت‌وگویی با هم داشته باشیم. پیش از آن که برویم سر اصل مطلب، کنسرت دیشب و پایان تور کوچکی که داشتید چطور بود؟
من خیلی راضی بودم؛ به این مناسبت که دلم برای ایرانی‌ها خیلی تنگ شده بود و دوست دارم هرچند صباحی سری به این بچه‌ها بزنم. به خصوص که تور امسال از استرالیا شروع شد و آن‌جا برنامه‌های مختلفی برگزار شد. با این‌که راه خیلی زیاد است و ما ۱۸ ساعت توی هواپیما بودیم و سه شب هم پشت سر هم کنسرت داشتیم. واقعاً کار مشکلی بود. اما این برنامه‌ها الحمدالله به خوبی و خوشی و آن‌طوری که من دوست داشتم، برگزار شد و تمام ایرانی‌ها راضی بودند. چون معمولاً در کنسرت از سلیقه‌های مختلفی شرکت می‌کنند و همه را نمی‌توان راضی کرد. اما اگر شما واقعاً موفق بشوید، حال ممکن است چند درصدی هم سلیقه‌شان با کار شما جور درنیاید. اما خوشبختانه کسانی که من دیدم، همه عاشق موسیقی اصیل ایرانی بودند.
یعنی وقتی ما برنامه‌ای را روی سن اجرا می‌کردیم، همه می‌گفتند: "گل‌ها، گل‌ها"! و حتی شماره‌‌های برنامه‌های مختلف "گل‌ها" را هم اسم می‌بردند. مثلاً می‌گفتند گل‌های ۲۰۶ را می‌خواهیم، یا ۵۵۵ را می‌خواهیم. من خوشحال بودم که چقدر این برنامه‌ی گل‌ها، به خصوص "گل‌های جاویدان" روی مردم اثر گذاشته و الان جوان‌ها پی برده‌اند که موسیقی‌ای داشته‌اند با این اصالت و این زیبایی و قشنگی. چنین چیزی آدم را خوشحال می‌کند. ما هم که مجری این برنامه هستیم و باید این برنامه را به گوش جوان‌ها برسانیم، خیلی خوشحال می‌شویم وقتی این‌ها را می‌بینیم.
البته همه‌ی موسیقی‌ها همه محترم‌اند، همه قشنگ و زیبا هستند، ولی سلیقه‌ها فرق می‌کند. معمولاً برنامه‌ی گل‌ها برای سنین ۴۰ به بالاست و وقتی یک جوان ۲۳ ساله می‌آید از برنامه‌ی گل‌ها، از آقای یاحقی، آقای شهناز اسم می‌برد و گل‌های ۲۶۵ را می‌خواهد بشنود، من از او می‌پرسم که این‌ها را کجا شنیده‌ای، مادرش یا پدرش می‌گوید: او در خانه‌ مرتب این برنامه‌ها را گوش می‌دهد، این خیلی اثر دارد.

برگردیم به قدیم‌ها، به بیش از ۷۰ سال پیش! شما از پنج شش سالگی شروع کردید به آواز خواندن؛ آن موقع‌ها چه می‌خواندید؟
پدر من خیلی با موسیقی ایرانی آشنا بود. تا همین اواخر، صحبت که می‌شود، به خانواده‌ی ما می‌گویند "خاندان آواز". چون در خانواده‌ی ما همه آواز می‌خواندند. آواز خواندن خودش تخصصی است. غیر از این‌است که شما ترانه بخوانید. در ترانه‌خوانی شما اجراکننده هستید، ولی در آواز ابداع‌کننده هستید، خودتان یک ملودی را می‌آورید و اولین ملودی آهنگینی که به زبان شما می‌آید، خود شما (خود خواننده) آهنگ‌سازش هستید. ولی در ترانه‌خوانی یکی شعر را می‌گوید، یکی ملودی را می‌سازد و شما اجراکننده هستید. حالا تازه، اجرا‌کننده‌ی خوب داریم و اجرا کننده‌ی بد. تفاوت در این است: اجرا و ابداع.

می‌دانم که در نوجوانی غیر از موسیقی و خوانندگی، رو برده بودید به فوتبال. تا چه حد فوتبال‌تان خوب بود، تا چه حد خوانندگی‌تان؟
مسلم بدانید چون من عاشق موسیقی و آواز بودم، به شکل حرفه‌ای به دنبال فوتبال نرفتم. وقتی در دبیرستان "بدِر" درس می‌خواندم، نزدیک آن "زمین شماره ۳" خیابان شهباز قرار داشت. زمین هم خاکی بود و با بچه‌هایی که تمرین می‌کردیم، همه عضو باشگاه دارایی بودند. پس به‌طبع من هم عضو همان باشگاه شدم. از هم‌دوره‌‌ای‌های آن زمان می‌توانم از آقای غلامحسین نوریان نام ببرم که تا هافبک تیم ملی شد، یا آقای غلامحسین که بک تیم شد و تازگی فوت کرده، آقای نوآموز، آقای جوادی، آقای اخوی، ناصر سلطانی. این‌ها همه بچه‌هایی بودند که آن موقع در تیم تهران جوان خردسال با هم بازی می‌کردیم. بعد یواش یواش به علل سیاسی، که من کلاً از کار سیاسی خوش‌ام نمی‌آید، بچه‌ها گرفتار شدند و آن باشگاه منحل شد. با این‌که سرپرست آن باشگاه، آقای حسین فکری بود که تا مربی‌گری تیم ملی هم رفته بود. آن باشگاه منحل شد و بچه‌ها مجبور شدند به باشگاه دیگری که در سه راه ژاله بود، به نام "باشگاه دارایی" بروند. صاحب امتیاز آن زمان باشگاه آقای اکبر محب بود که خودش هم قبلاً در تیم ملی بازی می‌کرد. ما دسته جمعی به باشگاه دارایی رفتیم، مدتی در این باشگاه بودیم که بعد من به مدرسه‌ی نظام و دانشکده‌ی افسری رفتم. آن موقع نمی‌گذاشتند ما به عنوان عضو ارتش در این تیم‌ها بازی کنیم و تیمی به اسم "تیم سرباز" برای ما وجود داشت که من که به این تیم رفتم.
ولی به علت عشقی که من به موسیقی داشتم، اصلاً دنبال درس افسری، مهندسی و یا دکتری نبودم. من در همه‌ی این رشته‌ها رفته‌ام و تحصیل کرده‌ام، اما دنبال کار دیگری داشتم می‌رفتم، هدف‌ام چیز دیگری بود، عاشق چیزی دیگری بودم و دنبال موسیقی بودم که خوشبختانه آن موقع موسیقی و آواز در درجه‌ی اعلایش بود. آن زمان برنامه‌ی "گل‌های جاویدان" اجرا می‌شد و من برای اولین بار به وسیله‌ی آقای پیرنیا به برنامه‌ی "گل‌های جاویدان" دعوت شدم و با نوازندگانی مثل مرتضی محجوبی، حسن کسایی، احمد عبادی، آقای شهناز، آقای فرهنگ شریف، آقای امیر ناصر افتتاح، آقای رضا ورزنده و... دمخور شدم.
این بزرگان از خود من و موسیقی‌ای که می‌دانستم، انسان دیگری ساختند که غیر از آن موسیقی و مدرسه نظام و دانشکده‌ی افسری و دانشکده‌ی نقشه‌برداری، اصلاً چیز دیگری شد. آقای تهرانی همیشه می‌گفت: اول بروید انسان بشوید، بعد بیایید موسیقیی‌دان بشوید. این‌ها همه اثر گذاشت و از من چیز دیگری ساخته شد که همین گلپایی است که می‌بینید. حال این‌که خوب است یا بد را شماها باید تشخیص بدهید. ولی، غیر از این‌که من هشت سال و نیم شاگرد نورعلی خان برومند بودم که یکی از اساتید موسیقی این مملکت است، با آقای ادیب خوانساری، با مرحوم طاهرزاده، با مرحوم حاج‌آقا محمد ایرانی و... دائم دمخور بودم. شانس آورده بودم که به این بزرگان موسیقی نزدیک بودم و این چیزها را از آن‌ها آموختم. آدم شدن را از آن‌ها پیدا کردم.
ما موسیقی‌دان خیلی زیاد داریم، ولی عقده سراپای‌شان را گرفته، به جوان‌ها کمک نمی‌کنند و فکر می‌کنند هیچ‌وقت نمی‌میرند. هرکاری هم دل‌شان می‌خواهد تحت لوای "موسیقی ایرانی" انجام می‌دهند. موسیقی ایرانی که همه‌اش چهار عمل اصلی و جدول ضرب نیست، کمک، بخشش و انسان بودن باید در سرلوحه‌ی کار یک موسیقی‌دان باشد تا جاودان بشود و اسطوره بشود.
به هر صورت، خیلی خوشحال‌ام که من این‌ها را از بزرگان موسیقی یاد گرفته‌ام. آن‌ها چراغ راه ما بودند، همه‌ی آن‌ها محترم هستند و به همه‌ی آن‌ها باید احترام گذاشت. ما دنباله‌رو آن‌ها هستیم و ما هم باید به شاگردهای‌مان و جوان‌ها این را یاد بدهیم. امیدوارم که آن‌ها بپذیرند. این تجربه است.

گفتگوی استاد اکبر گلپایگانی با دویچه وله

اولین باری که به ارکستر گل‌ها یا همان گل‌های جاویدان دعوت شدید، ۲۵ ساله بودید (سال ۱۳۳۷). چه خاطره‌ای از این رویدادی که پیش آمد، دارید؟
آقای مشیر همایون شهردار رئیس موسیقی رادیو بود. ایشان من را می‌شناخت که شاگرد نورعلی‌خان هستم و همه جا در محافل صحبت من بود. ایشان من را دید و پرسید که در این‌جا چه‌کار می‌کنم. به او گفتم که به دعوت آقای پیرنیا آمده‌ام یکی یا دو برنامه برای گل‌های جاویدان اجرا کنم که یادگاری بماند. گفت: «یعنی می‌خواهی آواز بخوانی؟»، گفتم: بله. گفت: «بابا ول کن آواز را، آواز را پشت مرده می‌خوانند!». گفتم: آقای مشیر، شما درست می‌فرمایید، اما من حالا آمده‌ام دیگر. بعد که رفتم با استادم هم مشورت کردم، با این‌که با رفتن من به رادیو مخالف بود، گفت: «ببین عزیزم! این آقای بنان به این خوبی می‌خواند، آقای فاخته‌ای، آقای ادیب به این خوبی می‌خوانند، اگر می‌خواهی در رادیو آواز بخوانی، برو چیزی بخوان که این‌ها نخوانده باشند، وگرنه این‌ها همه آوازه‌خوان‌های قدری هستند.» یعنی می‌خواست بگوید که تو نمی‌توانی از پس این‌ها بربیایی. من هم گوش می‌کردم و همین برای من درس شد که برو، چیز دیگری بخوان، آوازی به شکلی بخوان که مردم خوش‌شان بیاید. چون آن‌ها معتقد بودند که آواز تمام شده اصلاً.
به هر صورت، من آمدم فکر کردم که با توجه به این‌که عید نوروز هم بود، چه چیزی بخوانم که خوشایند مردم باشد. با بزرگان موسیقی، آن‌هایی که عقده نداشتند، صحبت کردم. به خصوص که آقای مرتضی خان محجوبی نقش پدر را هم برای من بازی می‌کرد. اولین آهنگ را با مرتضی خان محجوبی تمرین کردیم که مثنوی‌ای بود در شور و شعر آن را هم آقای بیژن ترقی گفته بود:
«مستِ مستم، ساقیا دستم بگیر
تا نیفتادم ز پا، دستم بگیر
من که بر این سینه‌ی چون آینه
می‌زنم سنگ ترا دستم بگیر
تا نگفتم، ای خدا، دست‌ام بگیر».
این مثنوی دشتی را من خواندم و بعد که آمدم بیرون، دیدم پشت در استودیو عده‌ای نشسته‌اند گوش می‌کنند، عده‌ا‌ی هم ایستاده‌اند. دیدم خود آقای پیرنیا اشک از چشمانش پایین آمده و سیگار می‌کشد. سیگارش که دست‌اش بود، همه‌ی خاکستر سیگارش روی لباسش ریخته بود. دیدم بیژن پشت در است. بیژن مرا ماچ کرد و گفت: «گلپا، موفق شدی». گفتم باید دید مردم چه عکس‌العملی دارند. دو سه روز بعدش، با آقای بیژن و آقای حبیب‌الله بدیعی به سر پل رفتیم و دیدیم که همه می‌گویند: «مستِ مست‌ام، ساقیا دست‌ام بگیر». بیژن گفت: «نگفتم، موفق شدی؟!».
این بود رفتن من به رادیو و گل‌های جاویدان. یعنی من با آواز معروف شدم، نه با ترانه. به همین دلیل ۱۷ سال هم آواز خواندم. بعد از ۱۷ سال، باز روی شایعات که «گلپا نمی‌تواند ترانه بخواند»، رفتم ترانه خواندم. برای کسی که آواز را به آن شکل می‌خواند، ترانه خواندن کاری ندارد. اولین ترانه هم "قهر و ناز اندازه دارد" بود و به ترتیب ترانه‌هایی از تمام هنرمندان نامی، هنرمندانی مثل آقای تجویدی، آقای انوشیروان روحانی، آقای خرم، آقای توکل و خیلی‌های دیگر را خواندم. یعنی واقعاً کارهای همه‌ی بزرگان موسیقی، به خصوص آهنگسازان خوب را انجام دادم.

آوازهایی که به آن اشاره کردید، دقیقاً سوال بعدی من بود. قطعاتی که شما اجرا می‌کردید را مردم می‌رفتند عیناً تقلید می‌کردند و می‌خواندند و شاید بتوانم بگویم تنها خواننده‌ای بودید که چنین موردی برایش پیش آمده بود. این آوازها بداهه بودند یا از قبل فکر شده بود؟
آوازها تمام بداهه بودند. ولی ترانه‌ها فرق می‌کردند. مثلاً در ارتباط با کارهای آقای پازوکی که شعر و آهنگ را خودش می‌گوید، یا کارهای آقای اسدالله ملک‌پور یا آقای محمد حیدری را که بیشتر شعرهایش را خانم هما میرافشار گفته بود و یا آهنگ معروف آقای تجویدی (دل خرابه، چه خرابی، جای آبادی نمانده...) که شعرش را خانم مخبر گفته بودند، من اجراکننده هستم. آهنگ و شعر را دیگران ساخته‌اند و من اجراکننده هستم. ولی آوازهایی را که ۱۷ سال می‌خواندم، همه بداهه بودند و بداهه‌هایی بودند که همه مثل ترانه جاودانه شده بودند. مثلاً «پیش ما سوختگان، مسجد و میخانه یکی» یا «امشب شده‌ام مست که مستانه بگریم...»، «ما رند و خراباتی و دیوانه و مستیم»، «کاروان» و... پس باید ترانه را از آواز جدا کرد.
کاری که من کردم این بود که آواز را به خانه‌های مردم بردم. با این‌که پیش از آن کسی آواز گوش نمی‌داد، آواز صفحه شد و به شکل صفحه به هرخانه‌ای رفت و در هر خانه‌ای، اگر یک حافظ بود، شش تا صدای گلپا بود، با آواز. بعد ترانه آمد. این‌ها خیلی مهم بود.
در ادامه‌ی بحث هم مسائلی را برای مردم بازگو خواهم کرد که مردم بدانند تحت چه شرایطی ما آواز را آوردیم جلو و به کجا رساندیم، که در کاباره‌ی "شکوفه نو" (که جزو چهار کاباره‌ی بزرگ دنیا بود و هنرپیشه‌های بزرگ دنیا مثل نورمن ویزدم، تارزان و... در آن برنامه اجرا می‌کردند) هم به اجرا درآمد. یعنی این بچه‌های هنرمند به جای این‌که بروند پای منقل تریاک، بنشینند و تریاک بکشند، آن‌ها را آوردم، سیستمی به وجود آوردم که آن‌ها همه می‌آمدند که بتوانند پولدار بشوند و دیگر به طرف آن بساط گرایش نداشته باشند. همه ورزش می‌کردند، همه ماشین‌های شیک، لباس قشنگ، خانه‌ی قشنگ و زن و بچه‌های خوب و... پس من یک خدمت فرهنگی هم در کنار این کرده بودم.
حالا عده‌ای بودند که سنیک نبودند، نمی‌توانستند روی سن بیایند، اصلاً اسم لباس، مدل، مزون‌ها، عطر و... را نمی‌دانستند. این‌ها چون نمی‌توانستند روی سن بیایند، می‌آمدند شایعه می‌ساختند که این کار فلان است.... اما باید گفت، این‌که شما می‌روی پای منقل یارو می‌نشینی، به تو می‌گویند این را بکش، سرحال می‌آیی و بهتر می‌خوانی؛ آن هم به دروغ! بعد هم آخر سر، تازه به قول آقای تهرانی، مقدار کمی پول را در پاکت جا می‌دادند و توی جیبت می‌گذاشتند، بهتر است یا این‌که بگویی، هرکسی که صدای من را دوست دارد، هر کسی می‌خواهد من را ببیند، پول حسابی هم بدهد. شبی دو هزار تومان پول گرفتن در زمانی که زمین در خیابان ایرانشهر متری ۱۱ تا یک تومانی بود، بهتر بود یا این‌که به فلان دوره‌ی فلان سلطنه بروی و تا صبح بنشینی: دلی دلی، امان، امان که چندرغاز پول در یک پاکت به شکل بسیار بدی به تو بدهند؟! اصلاً هنرمند در این مهمانی‌ها در حالت درجه هشتم بود. این‌که هنرمندی برود روی سن و بگوید: من فلانی هستم، هرکسی می‌خواهد من را ببیند، بیاید این‌جا و فلان قدر هم باید برای شام و غذا و تشکیلات بپردازد، این فرم دیگری است.
این کمک‌ها را ما کردیم، حالا دیگران هر چه گفتند تاریخ قضاوت می‌کند که چه بود، چه خواهد شد و آیا آن بهتر بوده یا این‌که شما به جایی برسید که هم نفع‌اش به زن و بچه‌ات برسد و هم نفع‌اش به دیگران برسد. این که بهتر از آن است که شما به خودت ظلم کنی، دود را توی معده و ریه‌ات بکنی. که چی؟ آن وقت مقایسه هم می‌خواهی بکنی؟ خُب به هر بچه‌ای بگویی، می‌گوید آن یکی بهتر است.

کلاً کارهای هنری شما را می‌شود به سه بخش تقسیم کرد: سنتی، موسیقی کلاسیک گل‌ها و ترانه‌خوانی. این تغییر مسیر...
منظورت از سنتی چیست؟

همین آواز خواندن...
آواز خواندن سنتی نیست که، آواز ملی است. سنتی چلوکباب، آش رشته، بستنی اکبر مشتی است. این‌ها را می‌گویند سنتی.

پس آواز ملی، موسیقی کلاسیک گل‌ها و ترانه‌خوانی. این تغییر مسیر جرقه‌ای بود که آن موقع ایجاد شد؟ دلیل شخصی خودتان بود یا ...؟
نه، نه... این هدف من بود اصلاً. ما آمده بودیم در رشته‌ای زحمت کشیده بودیم. من الان ردیف را به نام "فراز و فرود" نوشته‌ام و خود وزارت ارشاد هم آن را بیرون آورده و دارد پخش‌اش می‌کند. ردیف در موسیقی ایرانی مانند چهار عمل اصلی است. ردیف و جدول ضرب. یعنی اگر شما این چهار عمل اصلی و جدول ضرب را بلد نباشی، اصلاً نمی‌توانی مسئله حل کنی. ردیف برای بداهه‌نوازی و بداهه‌خوانی است.
اما الان اکثر خواننده‌هایی که دارند ترانه می‌خوانند، ساده‌ترین مطلب را در ردیف، یعنی فرق یک‌گاه با دوگاه را نمی‌دانند یا بیات عجم چیست، سپهر چیست و... اما بعضی‌های‌شان در عین حال خوب می‌خوانند. ترانه می‌خوانند، اما خوب می‌خوانند، اجرا کننده‌ی خوبی هستند. مثل خانم هایده، خانم مهستی، خانم مرضیه، خانم حمیرا. یا در میان آقایان، بهترینش بنان بود که پیس‌های سنگین مرحوم خالقی را همه به آن زیبایی خوانده است. آقای فاخته‌ای هم همین‌طور و یا خیلی‌های دیگر. هم خوانندگان مرد خوب داشته‌ایم و هم خوانندگان زن خوب. ما خواننده داشته‌ایم که خیلی ترانه را خوب می‌خواند، ولی فرق یک‌گاه و دوگاه را هم نمی‌دانست. وقتی به او می‌گفتی سه‌گوش ناصری، باید یک ساعت فکر می‌کرد که این چیست. یا همین ساده‌ترینش، "آواز افشاری" که زیربنای "شور" هم هست را از بیشتر خوانندگان که بپرسی "حزین" با "عراق" با "قرایی" چه فرقی دارند -همه هم در افشاری هستند- نمی‌دانند در کجا باید فرود بیایند که بشود حزین، کجا فرود بیایند که بشود قرایی و یا عراق. اصلاً حالت‌ها و تحریرهایش با هم فرق می‌کند. خواننده‌هایی هستند که این‌ها را نمی‌دانند، ولی ممکن است ترانه‌خوان خوبی باشند. آقای گل‌نراقی یک ترانه خواند (مرا ببوس) و با همان یک ترانه گل کرد.
این حالت هست و این را عده‌ای با اغراق یا شایعه و یا به خاطر عقده، قاطی می‌کنند که یکی را بکوبند. اما که چی؟ اصلاً از کوبیدن دیگران شما می‌خواهید بالا بروید؟ این که نمی‌شود. بالاخره مردم چیزهایی را می‌شنوند و چیزهایی را هم می‌روند تحقیق می‌کنند و پیدا می‌کنند. به خصوص جوان‌ها که الان با وجود اینترنت و فیس‌بوک و ... امکان تحقیق زیادی دارند.

اکثر خواننده‌ها، بعد از انقلاب دوباره به موسیقی سنتی (یا همان‌طور که شما می‌گویید ملی) روی آوردند. شما ولی این کار را نکردید...
یک سری خواننده‌ها برنگشتند به موسیقی ملی ما، برگشتند به آن چهار عمل اصلی، یعنی ردیف. یعنی شروع کردن به ردیف خواندن و فکر کردند آواز می‌خوانند. اما این آواز نیست، این درس پس دادن است.

استاد اکبر گلپایگانی

ولی شما این کار را نکردید، علتش چه بود؟
برای این‌که من می‌دانستم این کارها درست شده برای این‌که شما مسئله حل کنی، بداهه‌نواز بشوی، کار بداهه‌خوانی را بکنی. وقتی شما یک شعر یا گوشه را درست می‌خوانی، باید مردم بروند مطالعه کنند، ببینند چرا این شعر تا این حد به دل‌شان نشسته. ممکن است شما این شعر را در گوشه‌ی مخالف سه‌گاه بخوانید، اما در آن چیزهایی هست غیر از مخالف سه‌گاه و غیر از آن‌چه ردیف‌‌دان‌ها گفته‌اند. آن‌چه ردیف‌دان‌ها گفته‌اند که وحی منزل نیست. مثلاً آقای میرزا حسین قلی یا آقای میرزا عبدالله آمده چیزهایی در ردیف پیدا کرده‌اند، اما خیلی کسان دیگری هم ممکن است بیایند و چیزهای دیگری پیدا کنند. یک جوان می‌آید، چیزی را می‌خواند و شما یک‌باره ماتت می‌برد که این دیگر چیست در مخالف سه‌گاه؟ بعد می‌بینی که این همان است که شما پیدا کرده‌اید و باید روی آن اسم بگذاری. مثلاً ما گوشه‌ای در اصفهان داریم به نام "صدری" که آقایی به نام صدری آن را به نام خودش ثبت شده است. خیلی از گوشه‌ها هستند که به نام افراد ثبت شده‌اند. الان در نوا، گوشه‌ای هست به نام حاج اکبری. عده‌ای هنوز فکر می‌کنند این حاج‌اکبری کیست؟ حاج اکبری کی بوده، اسم من را گذاشته‌اند. چون من این را به وجود آورده‌ام. یا حاج صادقی، مرادخانی و... به اسم افراد گوشه‌های خیلی زیادی داریم.
عده‌ای که دوباره به ردیف‌خوانی برگشته‌اند، آن ردیف‌خوانی است، اما در آواز ما ردیف‌خوانی داریم، مرصع‌خوانی هم داریم، مناسب‌خوانی هم داریم. همه‌ی این‌ها خوانندگی است، ولی آن‌چه که شما به عنوان یک مجموعه تحویل می‌دهید، باید به دل مردم بنشیند. در کنسرت دیشب من هر شعری می‌خواندم، هر قسمتی از یک دستگاه را می‌خواندم، مثل ترانه، دیدید مردم چه خودکشی‌ای می‌کردند؟! پس لابد روی این شعر زحمت کشیده شده و به شکل زیبایی ارائه شده است. وگرنه شما شعری را شروع کنید و همین‌طوری بخوانید، ممکن است کسی خوش‌اش نیاید و خسته بشود. اما روی شعری مطالعه کنید و ببینید چگونه آن را در چارچوبی که مربوط به موسیقی ملی ما باشد، ارائه بدهید، آن وقت به دل مردم می‌نشیند.

شنیده‌ام که آقای معین زمانی شاگرد شما بوده‌اند. کلاً شما تا چه حد تدریس می‌کردید؟
اوایل که کلاس موسیقی "گام" تشکیل شده بود، من در آن‌جا آواز درس می‌دادم، آقای فرهاد فخرالدینی که سرپرست ارکستر ملی شد، ویولون درس می‌داد، آقای امیرناصر افتتاح ضرب درس می‌داد، آقای ورزنده سنتور درس می‌داد. آقای معین را هم چند جلسه دیدم، نه به عنوان این‌که شاگرد من باشد، به عنوان یک دوست و برادر و خیلی هم از صدایش خوش‌ام می‌آید و امیدوارم که سلامت باشد. نه، آن‌طور نبوده که شاگرد رسمی من بوده باشد. من فکر می‌کنم آقای معین خودساخته است اصلاً. خودش بوده. به هرحال من اطلاع ندارم ایشان شاگرد کی بوده. من چند جلسه ایشان را در مجالس دیدم. بسیار هم جوان خوبی است و امیدوارم سلامت باشد و باز همین هم جلوی خیلی چیزها را می‌گیرد.

کلاً شما تا چه حد در ایران تدریس کرده‌اید یا هنوز تدریس می‌کنید؟
من دو تا کلاس موسیقی دارم؛ یکی در خیابان قلهک، در چهارراه قنات که کلاس موسیقی گلپایگانی است. در آن کلاس الان آقای محمد گلریز، برادر چهارم من درس می‌دهد، که تخلص‌اش گلریز است: محمد علی گلپایگانی. کلاس دیگری هم در اقدسیه، سر خیابان محک دارم که واقعاً ردیف را به معنای ردیف آموزش می‌دهد. این کلاس‌ها با کمک برادرم آقای حسن گلپایگانی که استاد دانشگاه هم هست و آواز راست‌پنج‌گاه و نوایی که من خوانده‌ام و مودولاسیون‌های جدیدی در آن هست را در دانشگاه تهران هم درس می‌دهند، اداره می‌شود. در میان شاگردها، من فقط چهار شاگرد دارم که خودم انتخاب کرده‌ام و شاگردهای خوبی هستند. اولاً شاگرد من نیستند، برادر من هستند (چون من به شاگردهایم می‌گویم برادر). یکی از آن‌ها آقای جمشید رضایی است که دیشب در کنسرت هم دیدید که چقدر خوب خواند. آقای دیگری هست که سرهنگ شهربانی است، آقای سرهنگ شیخ. دیگری آقای صادقیان است و یکی هم آقای مهاجر که در قم است. این‌ها چهار تا شاگردی هستند که واقعاً صدای عالی‌ای دارند و کار کرده‌اند و زحمت کشیده‌اند و بعد رفته‌اند این را روی پایه‌ای آورده‌اند که مردم‌پسند هم باشد که مردم بخواهند. وگرنه اگر من بخواهم سه ربع راست پنج‌گاه بخوانم، اگر کمی این ور و آن ور باشد، مردم خسته می‌شوند و وقتی شما می‌خوانید یا تخمه می‌شکنند یا خواب‌شان می‌برد. باید طوری باشد که مثل آمپول تزریق کنی، شنونده باید جذب شما باشد. آن موقع شما موفق هستید.

دیشب از طرف «آکادمی پزشکان و داندان‌پزشکان ایرانی در آلمان»، جایزه‌ای به مناسبت ۶۰ سالگی کار هنری‌تان به شما اهدا شد و از شما قدردانی شد. می‌دانم از این جایزه‌ها زیاد گرفته‌اید و در منزل‌تان در ایران حسابی ردیف کرده‌اید...
بله، دکترها، حتی نخبگان جوان، بچه‌هایی که برای شیمی و فیزیک می‌روند، از دانشگاه شیراز با مصوبه آموزش و پرورش جایزه‌ای به من دادند. از مجارستان، از موزیک‌بیلدینگ در دانشگاه یو‌سی‌ال‌ای جایزه گرفته‌ام و حتی چهار، پنج ماه پیش، جایزه‌ی "رز طلایی" را از آکادمی صدای آمریکا گرفته‌ام. خیلی از این جایزه‌ها هست و همان‌طوری که گفتید، کلکسیونی از این جایزه‌ها در منزل ما هست.

جایزه‌ی دیشب چه اهمیتی برای شما داشت؟
عده‌ای ممکن است بخواهند از این جوایز بهره‌برداری کنند، ولی من عشق مردم به خودم را در این جایزه‌ها مستتر می‌بینم و هر وقت هم به آن‌ها نگاه می‌کنم، نیرو می‌گیرم. برای این‌که می‌بینم عده‌ای آمده‌اند از ته دل از کار من قدردانی کرده‌اند. عده‌ای می‌آیند توی کنسرت‌ها شرکت می‌کنند، خیلی هم محترمانه، دست هم می‌زنند، ولی می‌روند. اما این مطلبی که مثلاً دیشب اتفاق افتاد، آن هم از طرف جامعه‌‌ی پزشکانی که در اروپا هستند و همه حداقل دو سه زبان می‌دانند؛ این به آدم نیرو می‌دهد. آیا می‌شود چنین چیزی را با پول خرید؟ دیگران این همه پول می‌دهند و می‌آیند کنسرت می‌گذارند، ولی به چنین چیزی نمی‌رسند. من این را می‌خواهم، نه آن را. ما آمده‌ایم، می‌خواهیم دوستی و عشق و محبت مردم را جلب کنیم، نه این‌که پول بخواهیم بگیریم. پول را هزار جور دیگر هم می‌تواند به دست آورد. گرفتن چنین جایزه‌هایی به من نیرو می‌دهد. چیزی در آن هست که من را شارژ می‌کند.
وقتی من در مرز هشتاد سالگی می‌آیم دو ساعت روی سن می‌خوانم، پانزده شب هم تا صبح نمی‌خوابم و از سیدنی گرفته تا اروپا سفر می‌کنم، این عشق است دیگر! وگرنه چه کسی می‌تواند سه شب پشت سر هم تا سه بعد از نیمه‌شب نخوابد، دوباره صبح بلند شود ورزش کند و بگوید آقای رضایی، آقای فلانی، پاشو برویم ورزش کنیم! همه می‌گویند خل شده لابد؟! این عشق مردم است، ما این را می‌خواهیم.

اتفاقاً می‌خواستم بپرسم به زودی شما هشتاد ساله می‌شوید و می‌دانم که ناراحتی قلبی هم دارید، چرا این همه استرس به خودتان می‌دهید و چرا تا این حد فعال هستید؟
عشق مردم مرا نگه داشته است. من همیشه گفته‌ام که اگر بدانم واقعاً پنج دقیقه‌ی دیگر می‌میرم، می‌گویم شور را بزن بخوانیم، سه‌گاه را بزن بخوانیم. چون اصلاً عشق مردم است که آدم را نگه می‌دارد. شما اگر به دنبال مواد مخدر نرفتی، دندان‌هایت را حفظ کردی، از سیگار، دود و... دوری کردی، من فکر می‌کنم اگر عمری باشد تا ۱۰۰ سالگی هم می‌خوانی. یعنی واقعاً خواهی خواند. یعنی من این‌طور فکر می‌کنم که اگر بناست بمیرم، نه توی رختخواب، بلکه پشت میکروفون این کار تمام بشود.

امیدوارم که حالا‌ حالاها بتوانیم از صدای شما لذت ببریم. خیلی ممنون.
خیلی خوشحال شدم که توانستم کمی شما را واقعاً روشن کنم که از نظر موسیقی شما به مردم خدمت کنید، اطلاع‌رسانی کنید و بگویید مسئله‌ی ردیف و این‌ها کمی بچه‌بازی است که این بساط را درآورده‌اند. عده‌ای می‌گویند مرصع‌خوانی، عده‌ای می‌گویند صداسازی. بابا صدا، صدای پرنده است، این صدا طبیعی است، این را خدا به شما داده، ودیعه است که برای دیگران بخوانید و روی آن کار هم بکنید. شما موقعی ساز می‌زنید، ویولون سه‌تار و... این‌ها مصنوع دست بشر است، خدا چیزی را در سینه‌ی شما گذاشته که به میلیون‌ها نفر ممکن است ندهد. خُب این جاودانه می‌شود. من وقتی می‌بینم مردم هنوز آهنگ "موی سپید" را که مال پنجاه سال پیش است می‌خوانند، می‌فهمم که این جاودانه شده. صدها آهنگ خوانده می‌شود، چه در تمام دنیا و چه در خود ایران، ممکن است دوتای آن‌ها این‌طوری بشود. این‌جا باید خودت به خودت ببالی که ناخودآگاه چی به وجود آمده، خدا چه کمکی به تو کرده، قدر خدا را بدانی. چه کنم عاشق ایران‌ام من!

هیچ نظری موجود نیست: