۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

آرام بخواب



قدیمی ها - م.صدر: سلام به دوستداران فریدون فرخزاد. سلام به کسانی که مرا از طریق مجله اینترنتی قدیمی ها می شناختند و می شناسند. سلام به همه عزیزانی که از طریق ایمیل fereidonnamdar1333@gmail.com زمانی بسیار و بعدها کمتر با من در ارتباط بوده و هستند. سلام به همه عزیزانی که بعد از گذشت همه این سال های سیاه و علیرغم همه سعایت ها و تنگ نظری ها و بد اندیشی ها و... هنوز احساس خود را نسبت به فریدون فرخزاد تغییر نداده اند. چرا که هر کسی که او را می دید بقول آقای مهدی فلاحتی (برنامه صفحه آخر صدای آمریکا به تاریخ جمعه 16 امرداد ماه 1392 که بر مبنای زندگینامه مصور نوشته اینجانب تهیه و پخش شد) یا به شدت از او متنفر می شد و یا در ستایش او تردیدی به خود راه نمی داد... و من این جمله را هم به آن اضافه می کنم که «و دیگر هرگز تغییری در احساسش پدید نمی آمد»، حال هر چه پیش می آمد و هر چه زمان می گذشت و هر چه تداوم سایه ابرهای سنگین، روزگار ما را سیاه و سیاه تر می ساخت.
عزیزان، زندگینامه مصور، واقعی و کامل فریدون برای اولین بار در سال 1386 در مجله اینترنتی قدیمی ها و به قلم من منتشر شد. بعدها آن زندگینامه بارها و به کرات در سایت ها و وبلاگ ها و بالاخص شبکه های مختلف فارسی زبان و گاه انگلیسی و آلمانی زبان مورد استفاده غیر مجاز و بدون ذکر منبع قرار گرفت. مخصوصاً عکس های آن که تماماً از آرشیو شخصی من منبعث شده بودند. البته و متأسفانه در مواردی هم برای کوبیدن فریدون آن هم بیست و دو سال پس از قتل فجیع و اسلامی او!!! گویی برخی از هموطنان ما که فریدون جان خود و دار و ندارش را برای آنها گذاشت و یادگاری هایش را هنوز هم بیدار نشده اند و یا بیدارند و آگاهانه آب به آسیاب دشمن می ریزند.
به هر جهت من در اینجا قصد و یا سعی در  تغییر عقاید دیگران را ندارم زیرا کسی که فریدون را بشناسد و باز هم او را درک نکند دیگر نه از دست من کاری برایش ساخته است و نه از هیچ عامل انسانی و یا حتی متافیزیکی دیگر. از طرفی تحمل توهین ها، دشنام ها، خدعه ها، نیرنگ ها، نقل قول های غیر واقعی، نسبت دادن برخی جملات و مطالب به او و کسب شخصیت مجازی با متوصل شدن به فرخزادها  (مانند آقای میزا آقا عسگر با اسم مستعار مانی نوسینده کتاب بی محتوای «خنیاگر در خون») را هم که از همان اوان سال 1347 نسبت به فریدون و یا پانزده سال قبل از آن نسبت به فروغ بی محابا نثار می شد را هم به تجربه آموخته و به آن خو گرفته ام. لذا اینها بر من تأثیری ندارند. ولی این نکته را باید اضافه کنم قصد این را ندارم تا مخاطبین فریدون را تنها بگذارم.
در ادامه این راه، بسیاری از مراودین من در طی تمامی این سال ها در هر موقعیتی و مناسبتی خواستار ادامه انتشار خاطرات و مطالب مربوط به فریدون توسط من شده اند که از یک طرف بلادفاع نگذاشتن سنگری که خشت خشت آن را فریدون بنا نهاده بود و از طرف دیگر تداوم این مبارزه نا برابرکه افتخاری است برای دستانی که قلم تنها سلاحش است مرا باز هم در کنار شما و فریدون قرار می دهد. گویی هنوز هم با هم، با فریدون، با او آن مرد تنهای جاری در زمان داریم با نا ملایمات و حوادث می جنگیم.


مزار فریدون فرخزاد

از دوستان عزیزم هم می خواهم اگر ذره ای خون ایرانی و تعصب ملی و هر چه که اسمش را می گذارید هنوز در شما هست و قوی تر از همه با تصور بدنی که با 21 ضربه چاقو متلاشی شده و سپس در تنوری که شعله ور گشته می سوزد و جسمش علیرغم روحش از بین می رود، قصه تلخ فریدون را برای جوانترها بازگو نمائید که این کمترین ادای دین شما نسبت به این ممتازترین افتخار نژاد آریایی در دوره معاصر است. افتخاری که نه تنها از دید من بلکه به نظر خیلی ها تکرار ناشدنی است. او با اینکه خیلی بهتر و راحت تر از بسیاری به اصطلاح هنرمندان خارج نشین می توانست، هرگز به دنبال مال اندوزی نرفت و این پولسازترین هنرمند زمان خودش به هنگام مرگ 1700 مارک هم به بانک بدهکار بود و لاجرم در گور رایگان آرامگاه شمالی شهرداری شهر بن دفن شد. آیا این ننگی برای هر ایرانی وطن پرست نیست؟
بگذریم، در این اولین قسمت با توجه به اصرار های بسیاری از دوستان ماجرای گذراندن یک شب در کاباره باکارا بعد از 27 سال که بخش هایی از آن را در جواب بعضی عزیزان به صورت مختصر داده بودم به طور کامل به شما تقدیم می کنم:
بعد از تعطیلی و مصادره و سپس تغییر نام سینما آتلانتیک (آفریقا فعلی) و باز گشایی آن با فیلم هایی که بسیار متفاوت با گذشته ها بود، به طور روزمره از جلوی آن و یا روبروی آن عبور می کردم. لازم به یادآوریست که این سینما اولین سینمایی بود که فیلم های به طریقه سینه راما (سه بعدی که فیلم حباب از آن جمله بود)  نمایش می داد که با عینک مخصوص دیده می شدند. مالکیت این سینما کلاً متعلق به مرحوم آقای محمد کریم ارباب بود و سینمایی با موقعیت ارضی سه بر با جایگاهی ممتاز که در بین سینماهای طهران درجه یک به شمار می رفت.
چند سالی که از کار این سینما گذشت آقای کریم ارباب تصمیم گرفتند طبقه زیرین آن را به کاباره تبدیل کنند و این کار را با صرف هزینه ای چند برابری و با بهترین دکوراسیون و تجهیزات صدا و تصویر و تهویه که در آن زمان ممکن و میسر بود در عرض سه ماه انجام دادند. مبلمان از فرانسه وارد شد و دکور پشت سن را خانم دکوراتوری از ایتالیا انجام داد. رنگ قرمز که مرسوم همه کاباره های دنیا بوده و هست تا آنجایی که می شد در آن به کار رفت، به طوری که شاید بیش از بیست نوع از انواع رنگ های قرمز در آنجا دیده می شدند. برای شب افتتاحیه هم تبلیغات بسیار وسیع روزنامه ای، مجله ای، رادیو تلویزیونی و البته پلاکادری انجام گرفت.
سرکار خانم دینامیک (که به ایشان و هنرشان و آن همه زیبایی بی حد و حصرشان سلام می کنم) گل سر سبد هنرمندان منصوب به آقای ارباب بودند که جا دارد از فیلم های بیاد ماندنی ایشان مانند «هدف» و «دوستت دارم مادر» هم در اینجا یادی بشود برای شب افتتاحیه در نظر گرفته شدند. رقص گروه اسپانیولی و فیلیپینی و شعبده بازی و رقص گروه ایرانی و آتراکسیون رقص برای مدعوین هم در برنامه گنجانیده شد. بسیاری از هنرمندان مطرح و صاحب نام هم برای این شب به طور افتخاری دعوت شدند که از جمله آنها مرحومین سرکار خانم هایده، مهستی، گیتی، فرشته جنابی و... و سرکار خانم ها پوری و اکی بنایی، سیمین غانم، نوش آفرین، شهره و بسیاری دیگر بودند. فریدون هم بنا به خواهش تلفنی مرحوم ارباب (زیرا کارت دعوت ارسالی با عنوان «با عرض پوزش و بنا به تداخل برنامه ها از شرکت در آن مراسم عالی معذورم» یک برنامه عروسی و یک مهمانی تولد مربوط به دختر یکی از ژنرال های ارتش شاهنشاهی را به هفته بعد موکول) قبول دعوت نمود.
حدود یک سالی از افتتاح باکارا گذشته بود که شبی خانم جمیله (همسر بعدی آقای کریم ارباب) در یک مهمانی که فریدون گرداننده آن و خانم جمیله نیز جزء هنرمندان دعوت شده بودند از فریدون خواستند که در مورد انعقاد یک قرارداد یکساله با باکارا فکر کند که فریدون بلافاصه با این گفته که فکر لازم نیست آن پیشهاد را قبول کرد. این زمان مصادف با زمستان 2530 شاهنشاهی بود. این قراردادها به تناوب تا ابتدای سال 2537 ش. ادامه داشت. طبق مفاد قرارداد فریدون می توانست رأساً هنرمندانی را به صلاحدید خود از کشورهای مختلف مانند اسپانیا، کره جنوبی، فیلیپین، انگلستان، آمریکا، لبنان و... دعوت نماید ولی خواسته های آقای کریم ارباب همیشه مورد موافقت و احترام فریدون بود. مخصوصاً در مورد سرکار خانم ها دینامیک و جمیله.
حال با این مقدمه در مورد باکارا که بسیاری آن را بر شکوفه نو و میامی و کاباره های اختصاصی طهران ترجیح می دادند. برویم به شبی که بعد از 27 سال قدم به آنجا گذاشتم:
چند هفته ای بود که در فکر رفتن به باکارا سابق و انبار کتاب و لوازم کهنه و دور انداختنی فعلی بودم و هر بار که به اقتضای کار روزانه از جلوی آن می گذشتم این شوق و تصمیم در من قوی تر می شد. لذا یک بار برای اطلاع از موقعیت به داخل سینما رفتم که مأمور دریافت بلیط به سراغ من آمد و تقاضای بلیط کرد که گفتم برای دیدن فیلم نیامده ام و اگر اجازه بدهد بنشینم و بعد از کمی استراحت به راه خود ادامه دهم که قبول کرد و مؤدبانه مرا نزدیک میز خود نشاند. با او صحبت از گذشته ها و  اینکه آیا اطلاعی از چگونگی کار این سینما و طبقه زیرین دارد نمودم. گفت: شنیده ام که اینجا فیلم های صحنه دار نشان می دادند و طبقه زیر هم کافه بوده است. گفتم بله اکثراٌ فیلم های 18 سال به بالا نشان می دادند و طبقه زیر هم کاباره بوده است. پرسید شما هم اینجا آمده بودید؟ چون او را شخص بی حاشیه ای دیدم گفتم بله من هر شب به اینجا می آمدم. گفت یعنی اینقدر وضعتان خوب بود؟ گفتم نه عزیز، من به نحوی اینجا کار می کردم. پرسید چکاری؟ گفتم من گوشه ای از تأمین  امنیت و نظم و ترتیب طبقه پائین را عهده دار بودم. خلاصه با هم به رستوران علی بابا جنب سینما امپایر رفتیم و ساعتی بعد با خداحافظی گرمی او را ترک کردم. طی دو هفته چند مرتبه دیگر هم نزد او رفتم و هر بار عکس هایی از قدیم و هنرمندان مختلف و خودم را در دوره جوانی به او نشان دادم و خلاصه به جایی رسید که پرسید از دفعه آخری که اینجا بودید چند سال می گذرد؟ گفتم ای نزدیک سی سال. پرسید می خواهید دوباره به سالن بروید؟ منظورش سالن سینما بود که گفتم من نه به این فیلم ها علاقه ای دارم و نه به سالنش . پرسید می خواهید به طبقه پائین بروید؟ گفتم خیلی ولی نه حالا و نه در خلال روز که من هرگز حتی در دورانی که اینجا کار می کردم روز به اینجا نیامده بودم. گفت پس کی؟ گفتم اگر اجازه بدهی شب هر ساعتی که برایت راحتتر باشد و مشکلی برایت پیش نیاید می آیم و صبح زود روز بعد هم می روم. و این را هم به تو بگویم که این برای من بسیار ارزشمند است و جبران محبت تو وظیفه من. قبول کرد که همان شب ساعت یازده و ربع بروم و صبح روز بعد خودش ساعت هفت و سی بیاید و درب را برایم باز کند تا بازگردم.
وقتی همراه این دوست خوبم داشتیم از پله ها پائین می رفتیم احساس ترس عمیقی سراپای وجودم را فرا گرفته بود. به نحوی که زانوانم می لرزیدند و لذا از سرعت خود کاستم تا مبادا  اتفاقی بیفتد و این کشف قریب الوقوع را به مخاطره بیندازد.
همراهم پرسید: آقای صدر اتفاقی افتاده است؟ گفتم اتفاق که نه ولی دلم می خواست یک «آن» جای من بودی و حس می کردی در درون من چه می گذرد؟ دست مرا گرفت و تا آخرین پله مرا آورد و روی صندلی که از قبل و از بالا آورده بود و برایم مهیا کرده بود، نشاند و گفت آب و ساندیچ هم برایتان گذاشده ام. دستشویی هم که می دانید کجاست. زبانم قفل شده بود لذا با سر به او جواب مثبت دادم و با گذاشتن دست به روی سینه ام از او تشکر کردم و او رفت. با هرگامی که او دور تر می شد نگرانی من از اینکه آیا خواهم توانست از دیدن اینهمه خاطرات و فجایع جان سالم به در برم و اینکه در این ساختمان به این بزرگی من تنهای تنها هستم آن هم با درب هایی که همه از پشت قفل شده اند مرا بیشتر و بیشتر نگران می کرد. ولی من باید و باید به هر قیمتی بود این شب را دوام می آوردم. به هر قیمتی.
طبق توافق فقط یک چراغ کم سو باید روشن می ماند و من با سوی کم چشم هایم در تاریکی به دنبال گم شده هایم می گشتم. خاطراتی که به قول نادر نادرپور چون خواب های کودکی از یاد رفته بودند. شهری که نو جوانی من در خیال او چون برگ های مرده یکسره بر باد رفته است، شهری که نوجوانی او در خیال من چون خواب های کودکی از یاد رفته است.
بعد از ساعتی که در هر لمحه اش صدها خاطره به سرعت نور از ذهنم می گذشتند، آن مخروبه را با همان جاه و جلال سابقش در برابر دیدگانم مشاهده کردم. فریدون را بر روی سن، بر سر میز اشخاصی که همه را تک به تک به یاد می آوردم، دیدم. اولین شبی را که در زمستان سال 1352 ترانه فرخزاد (سندوزی) میهمان افتخاری آقای کریم ارباب بود را دیدم که با وقار همیشگی اش گیلاس شامپاین را به نرمی همچنان که از اداب درباری هاست با جرعه ای هر بار به اندازه چند قطره می نوشید. مرحوم عزیزتر از جان خانم گیتی پاشایی را دیدم که روی سن با فریدون بده و بستان کلامی داشت و صدای خنده شان همه فضا را پر کرده بود و عارف عزیز را دیدیم که در کنار فریدون رقصان می خواند و صدایش سالن را می لرزاند. سلی را دیدم که تنها کسی بود که در بین همه هنرمندان کشور یک سانت از فریدون بلندتر بود. نوش آفرین را دیدم که قبل از آمدنش ارکستر آکورد «گل های آفتاب گردان» را می زد و با عجله خود را در آغوش برادرانه فریدون جای می داد. شهره را دیدم که اگر چه  تاب تحمل شوخی های فریدون را داشت ولی گاه بازوی فریدون را فشار می داد که یعنی تو را بخدا ولم کن. بسه! و خودم را دیدم که فریدون می فرستاد بروم به گروه رقص اسپانیولی بگویم فقط پنج دقیق وقت دارند. که در رختکن آنها خدا می دانید چه خبر بود!؟ من هم با پنج انشگتم و همزمان با زبانم به آنها اعلام می کردم «فایو مینتس». که مرا به شوخی هووووووو می کردند و شکلک در می آوردند.
شب کذایی را به یاد آوردم که قبل از همه به فریدون هشدار داده بودم (متن کامل شب کذایی را عزیزان می توانند در زندگی نامه بخوانند) و اتفاقات ناگوار بعد از آن را. شوهر خانم م. ا. را که باعث و بانی آن هجوم وحشیانه بود را با آن قد کوتاه و عینک ته استکانی و آن اسموکینگ بی قواره اش را. دست زدن های حضار را، خاموش شدن همه سالن و سن را که فقط دایره ای نورانی چهره فریدون را روشن می ساخت و صدای هم همه مردم را و جیغ کشیدن های خانم ها را. اشک های فریدون به هنگام خواندن ترانه «چرا هیچکس نمی خواد حرفامو باور بکنه» و هزاران خاطره تلخ و شیرین دیگر را که تلخ ترین آنها هم حالا برایم شیرین بودند. شیرین تر از هر شکری و هر عسلی و هر لبخند زیبای رهگذری که کلاه از سر برمی دارد و به خانمی زیبا می گوید سلام. شیرین تر از هر سایه ای که فکر می کنی این خود اوست و نمی تواند کس دیگری باشد.
کمی آب نوشیدم و دیدم متأسفانه دارم به زمان حال باز می گردم، زمانی که جز پریشانی نداشته و ندارد و باز بقول نادر «آن زلزله ای که خانه را لرزاند گفتن نتوان که با دلم چون کرد. وقتی که خروس مرگ می خواند دیر است برای در گشودن دیر». اینجاست که من جبین پیری را در آئینه پیاله می بینم. خود را به گناه کشتن ایام جلاد هزار ساله می بینم. ایامی که باز نمی گردند و فقط در خاطر ما زنده هستند. کاش سفر زمان و تئوری نسبیت روزی به حقیقت بپیوندد و ما سوار بر هودج مواج نسیم بگذریم از در خانه او یا که همچون پرتو خورشید بهار سحر از پنجره بتابیم و از پس پرده لرزان حریر رنگ چشمان او را ببینیم. (از شعر آرزو، دیوان دیوار، فروغ فرخزاد).
ساعت، سه بامداد را نشان می داد. ایستادم و به سوی اطاق های پشت سن حرکت کردم. همه چیز را آن طور که می خواستم می دیدم. بله می دانستم که دارم به خودم دروغ می گویم ولی نمی خواستم از آن خواب شیرین، از آن خیال، از آن دروغ سحر آمیز و افسانه ای و آن توهم حقیقت گونه بیرون بیایم. می خواستم در همان حال عمرم به سر آید و بسوی فریدون بروم. شاید آنجا، می توانستم میخک نقره ای ها را به دست بیاورم و 25 بهمن 1346 بار دیگر تکرار می شد و فرا می رسید.
اطاق های رختکن سه باب بودند یکی بزرگ برای گروه های بیش از هشت نفر که عمدتاً رقصنده ها بودند. دوم دو نفره که برای خانم های هنرمند و همراه آنها که معمولاً آرایشگر مخصوص آنها بود و سوم برای هنرمندانی که مدت برنامه شان طولانی بود و گاه نیاز به استراحت و تعویض لباس داشتند مانند خود فریدون.
خدا خدا می کردم که چراغی در آنجا باشد. بود و با روشن کردن آن ناگهان قلبم فرو ریخت. چشمم آنچه را که می دید باور نمی کردم. دستم به روی کلید چراغ خشک شد...
دیگر از آن همه شور و غوغا، ولوله و تعجیل، هیاهو و جنب و جوش، خنده ها و شادی های واقعی، یاری همه به یکدیگر در لباس پوشیدن و آرایش و حاضر شدن و غیره خبری نبود. مشتی کاغذ، صندلی های شکسته، آئینه های دیواری خاک گرفته، کاغذ دیواری های کنده شده و آویزان، کتاب های در هم و برهم و آواری که بر اثر سقوط سقف در وسط آنجا فرو ریخته بود و... دریایی از غم، حزن، اندوه، الم و تأثری عمیق که حنجره ام را می فشرد.
از آنجا به اطاق دو نفره رفتم. میز آرایش و آئینه دور چراغ آن هنوز آنجا بود ولی گویی او هم دیگر شادی را از یاد برده بود و فریاد می زد: عاقبت این آئینه دود زده چهره نمای رخ کیست؟ رفتم روبروی آئینه بلکه مرا بیاد بیاورد! و با زبان بی زبانی با من سخن بگوید. ولی بسی خیال باطل.
به اطاق مجاور پناه بردم که آن اطاق فریدون بود و آنجا را از هر جای دیگر، آن مکان بیشتر و بهتر می شناختم. زیرا لباس های فریدون را هر شب از خشک شوئی به آنجا می بردم و ادوکلن معروف «پاکو رابان» او را و کفش ورنی مشکی او را و اسموکینگ مخصوص او را که برای شب های مخصوصی که مدعوین خاصی می آمدند می پوشید. مثل والاحضرت شاهدخت اشرف پهلوی و یا والاحضرت فرحناز پهلوی و یا خانم دکتر فرخ رو پارسا و اولین شبی که ترانه فرخزاد تنها عروس رویایی آن مجلس بود.
در آن اطاق زیاد نتوانستم دوام بیاورم در صورتی که می خواستم همه دیوارهای آن را و هر چیزی را که آنجا بود را در آغوش بگیرم و فریاد بر آورم آیا مرا می شناسید؟ مرا بیاد می آورید؟ مگر همه اش چند سال گذشته که چنین مغموم و تاریکید؟ شما که مشتی گچ و خاک و سنگ و چوب و شیشه و آهن نیستید. شما احساس دارید. حافظه زمان در شما لانه کرده است. یا لااقل باید حسی داشته باشید تا بتوانیم ارتباط گذشته را بار دیگر بر قرار کنیم. پس من با که بگویم چه بر سر فریدون و من و دیگران و شما آمده است؟ با که بگویم روزگاری شما شاهد چه شادی ها و چه خوشی ها و چه زیبایی هایی بوده اید. شما حتی از من بهتر می دانید در این اطاق چه عشق ها، احساس ها، علائق، عواطف، مهربانی ها و عطوفت ها که نثار فریدون و بالعکس که نشده است.
ای وای من دیوانه ام، دیوانه ام
دوستان گیرید و زنجیرم کنید
ای وای من آشفته ام، آواره ام
عشق اگر سیرم کند
سیرم کنید، سیرم کنید، سیرم کنید
از آنجا هم به هر مصیبتی بود بیرون آمدم. تو گویی این جهان را بود تنها با گفتار آرش گوش. آری، آری زندگی زیباست، زندگی آتش گهی دیرنده پا بر جاست، گر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیداست، ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
بیرون آمدم و سعی کردم به خود مسلط شوم ولی نیروی خاطرات از اراده من قویتر بود و در یک ثانیه مرا باز به دیار خود برد.
قدم زدم و به بالکن رفتم سعی کردم از هر نقطه ای به سن نگاه کنم تا بفهمم هر کسی که در آنجا نشسته بود فریدون را از چه زاویه ای می دید؟ ناگهان احساس کردم باید شیئی از آنجا با خودم ببرم زیرا این آخرین حضور من در آنجا خواهد بود زیرا حتی اگر بار دیگر امکان آن هم فراهم شود من دیگر توان رویارویی با آن همه نیستی و نابودی و خرابی را نخواهم داشت. سعی کردم چیزی را که از ابتدا افتتاحیه در آنجا بوده را بیابم و زود هم یافتم.
بله پرده مخمل قرمز رنگی که حالا دیگر قرمزی رنگ و رو رفته بود ولی هنوز هم سعی می کرد ابهت و شأن و شخصیت و آبروی خود را حفظ کند و هنوز هم علیرغم همه خم شدن ها ایستاده مانده بود تا ایستاده بمیرد. پس تکه ای به اندازه کف دست از آن کندم. پوسیده بود و به راحتی به دستم آمد. آن را فشردم و گرمای دستم را به او دادم و همه خاطراتمان را با هم شریک شدیم.
ساعت شش بامداد بود و باید از همه چیز آنجا یا بهتر بگویم همه اشیاء آنجا که برای من جان داشتند و با من حرف می زدند و احساسم می کردند و احساسشان می کردم، خدا حافظی کنم. به همه دیوار ها دست کشیدم. به همه اثاثیه ای که مربوط به من، دوران من و جوانی من بودند دست زدم و باز به اطاق فریدون باز گشتم. با نگاهی از پس قطرات اشک آخرین خاطرات خود را از آنجا چیدم و بیرون آمدم و دستگیره درب آن را در دست فشردم.
دوست عزیزم آمده بود و منتظر من بود. گویی دریای غم مرا و امواج متساعد شده از آن را که در فضا موج می زد را حس کرده بود. کمکم کرد تا پله ها را بالا رفتیم و به بیرون هدایتم کرد. به رسم یادبود پاکتی را که از قبل تهیه کرده بودم به او دادم و رفتم تا از کوچه پس کوچه های قدیمی خود را به امیرآباد شمالی خیابان شیراز غربی، خیابان هیئت، شماره یک طبقه سوم برسانم تا به خانه اندوه خودم که دیگر نه مأوای فریدون و نه مأوای من و یا هر کس دیگری نبود برسم.
فریدون عزیزم در تمام لحظه ای آن شب یادت با من بود. تو خود از ورای دیدگان من همه چیز را دیدی و اشک تو با اشک های من همراه و هم سو شد. یادت بخیر که لبخندی برای شادی های ما و اشکی برای غم هایمان بودی. دیری است که صحنه خالیست و آقای شو ایران در غربت در گور سیاهش تنها با خاطرات وطنش آرمیده است. آرام بخواب، آرام بگیر، آرام باش که فروغ چشم براه توست.
آذر ماه 2573

۷ نظر:

fariba گفت...

دلم برات تنگ شده اقای صدر ...فریبا

ناشناس گفت...

بسیار زیبا و در عین حال غم انگیز بود
زنده باشید

ناشناس گفت...

جناب ناشناس
سلام
مممنون از شما که وقت گذاشتید و خاطره " آرام بخواب " را خواندید.

ارادتمند
م. صدر

کیوان گفت...

سلام جناب صدر

اگر شما یادت باشه ما چند سال پیش یک بحثی با هم داشتیم توی اون وبلاگ قدیمی آقای نظری.... من زیاد عقاید شما چه از نظر سیاسی اجتماعی یا حتی اون نظرات پرستنده ای که در مورد فریدون فرخزاد دارید را قبول ندارم( نه در مورد فریدون در مورد هیچ کس).. قبلا" هم به ما گفته بودم
ولی می خواستم بگم این متن را که خوندم برای اولین بار با شما گریه کردم.. برای اولین بار حس کردم عمیق شما را ، دوران شما می فهمم...فوق العاده حس غم انگیزی بود.. مخصوصا" اون قسمتش که نوشتید روی همه دیوارها دست کشیدید ، برای آخرین بار وارد اتاق فریدون شدید و از پشت اشک با وان اتاق خداحافظی کردید.. لحظه لحظه اش با شما بودم وبا شما گریه کردم
پاینده باشید

حسین گفت...

سلام و درود بر آقای م.صدر عزیز و مهربان و دوست داشتتی
خاطره بسیار زیبا و کاملی بود متشکرم
بنده در این هفت سال هر روز هر ماه هر سال به یاد شما و خاطرات زیبای شما در مورد قهرمان و اسطوره زنده یاد فریدون فرخزاد و دیگر هنرمندان بوده و هستم
ما منتظر خاطرات بیشتر شما هستیم
بسیار ممنون و سپاسگذارم از شما
سلامت و موفق و پیروز باشید
به امید دیدار
خدا نگهدار شما باشد

ناشناس گفت...

آقای صدر ، لطفا صبح‌ها که از خواب پا میشوید برای خودتون یک اسپند دود کنید که حداقل این خوشبختی‌ رو داشتید که گوشه‌ای از خاطرات زندگیتون رنگ و روی داشته . مال من جنگ بود و حسرت و غربت و فراموشی . پیروز باشید و لذت بردم از خاطره تان . من سینما آفریقا زیاد رفته بودم و ...

ناشناس گفت...

با درود.مقاله جالبی بود .قبلا یکبار به صورت کلی خونده بودم .ولی میخوام یک بار دیگه با تامل بخونم .فرخ زاد کم کسی نیست. جسار ت نباشه سایت قدیمی ها یه تفسیر از زندگینامه استاد و مدیر دوبلاژ زنده یاد "هوشنگ مرادی"به من وعلاقمندان صدای ایشون بده کاره .ما منتظریم............