۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

نوشته ایرج پزشکزاد، نویسنده رمان «دایی جان ناپلون» درباره ناصر تقوایی

ایرج پزشکزاد: تلویزیون ملی ایران بعد از چاپ ششم یا هفتم کتاب دایی جان ناپلئون به فکر افتاد که از آن یک سریال بسازد و بعد از موافقت من، کار را بر عهده  ناصر تقوایی گذاشت.

به گزارش اعتماد، من تقوایی را از خیلی پیشتر می شناختم و از نخستین برخوردمان، که در اوین اتفاق افتاد، تحت تاثیر شهامت او قرار گرفته بودم. ولی در باب سینما یا کارش آشنایی چندانی نداشتم. در دوران برآمدن او در هنر هفتم، غالبا در ماموریت خارج از مملکت بودم. البته «آرامش در حضور دیگران» را دیده بودم، ولی آنچه آن موقع در نظرم حائز کمال اهمیت بود، ایجاد حال و هوا و فضای داستان مربوط به سی و چند سال پیشتر بود و از خودم می پرسیدم که با کمبود مدارک و شواهد و تصاویر درباره ظواهر زندگی آن سال ها، آیا سینماگر جوانی که هنگام وقوع حوادث داستان احتمالا کودک خردسالی بوده، از عهده برخواهد آمد؟ تقوایی به من پیشنهاد کرد که در فیلم، نقش آدمی که بعد از سال ها خاطرات گذشته  خود را حکایت می کند، بازی کنم که به علت گرفتاری اداری عذر خواستم. در مرحله  بعد پیشنهاد کرد که نوشتن سناریو را بر عهده بگیرم. جواب دادم که چون تخصصی در نوشتن سناریو ندارم، از این کار معذورم، ولی آماده هر نوع همکاری هستم.
به او یادآوری کردم که من در سراسر داستان تقریبا هیچ توصیفی از قیافه ظاهری و موقعیت اجتماعی پرسوناژها نکرده ام و این کار را بر عهده دیالوگ گذاشته ام. در این جهت رعایت اصالت دیالوگ در بخش هایی از رمان که انتخاب می کند، نهایت اهمیت را دارد. از گفت وگوهامان در این زمینه دانستم که خود او هوشیارانه به این موضوع توجه کاملی کرده است. به پیشنهاد او هفده بخش سناریو را که او شخصا نوشت، خواندم و بدون دخالت در انتخاب او، دیالوگ را هرجا که از خط کمی خارج شده بود، اصلاح کردم. مهمترین دلگرمی ام را در انتخاب بازیگران نقش ها موجب شد. در این بابت حکایتی که غالبا برای دوستان گفته ام این  است که وقتی قرار و مدار تهیه فیلم گذاشته شد، من به فکر افتادم که تصویری از شکل و شمایل پرسوناژهای داستان آن طور که در ذهنم مصور بودند روی کاغذ بیاورم که کمک تقوایی برای انتخاب بازیگران باشد. چندین  شب وقت صرف این کار کردم. چون از نقاشی و تصویرگری سررشته ندارم، کار بسیار سختی بود. ولی هر طور بود تابلویی تهیه کردم که تجسم خانواده دایی جان به صورت یک عکس دسته جمعی بود. دایی جان روی صندلی نشسته بود و همه  بستگان و نزدیکان پشت سرش ایستاده بودند. وقتی این تابلو حاضر شد و آخرین دستکاری ها را می کردم که آن را به تقوایی برسانم، خبردار شدم که انتخاب بازیگران انجام گرفته و دیگر به درد نمی خورد، اما وقتی صورت بازیگران را شناختم، شادمانی ام، تاسف بر وقت تلف شده برای نقاشی را از یادم برد؛ زیرا شباهتی که بین صورت های ذهنی من و هنرمندان منتخب او وجود داشت واقعا حیرت انگیز بود.
اما، اگر این انتخاب بجا موجب راحتی خیالم شد، از جهت د یگری به فکرم انداخت. بیشتر بازیگران منتخب برای نقش های اول را می شناختم. هنرمندان والامقامی که هر کدام به تنهایی برای موفقیت یک فیلم کافی بودند. از خودم می پرسیدم تقوایی چطور این بزرگان صحنه و اکران را اداره خواهد کرد؟ برای مثال نصرت کریمی آیا زیر بار صحنه پردازی این کارگردان نازک اندام خواهد رفت؟
البته، همانطور که پیشتر گفتم شهامت تقوایی را در اوین دیده بودم، ولی آن جا مقابله دیگری بود. این جا، در برابر نصرت کریمی، چه اندازه موفق خواهد بود؟ این جا، به عنوان پرانتز، درباره  نخستین برخوردم با تقوایی در اوین توضیح بدهم که سوءتعبیر سیاسی نشود. خیلی پیش از این، یکی از دوستان ما، در اوین باغی داشت که بعدها زیر ساختمان تاسیسات تادیبی رفت. یک جمعه یی با چند نفر از دوستان در آن باغ به پیک نیک رفته بودیم. ناصر تقوایی را، که با آن دوستان دوستی ای داشت، من در این پیک نیک شناختم. باغ دوست ما حصار درستی نداشت. یک وقتی سه/چهار جوان برومند آمدند آن طرف باغ لنگر انداختند. صاحبخانه چیزی نگفت و کسی به حضور آنها اعتراض نکرد، اما طرف عصر، این آقایان به اقتضای جوانی و شاید تحت تاثیر نوشیدنی ها، برای خودنمایی و جلب توجه دختران و زنان جوان جمع ما، بنای مزاحمت را گذاشتند. دوستان ما که غالبا از هنرمندان بودند، به حکم اینکه هنرمند نباید با مردم بی هنر جلیس باشد، نظر دادند که زودتر به پیک نیک خاتمه بدهیم و راه بیفتیم.
اما، ناصر تقوایی این راه حل را نپسندید و خودسرانه به مقابله و دفع آن جمع کمر بست و نمی دانم با اندام نازک و مقوایی آن موقع، چه هیبت و هیمنه یی از خود نشان داد که چند جوان معترض متجاوز را از آن محل راند. البته خود او هم مدتی ناپدید بود و تا ظهور مجددش سخت نگرانش بودیم. پرانتز را می بندم و به تقوایی کارگردان فیلم دایی جان ناپلئون برمی گردم. دلگرمی بعدی من انتخاب محل بود. تقوایی خانه یی را که بعد از مدت ها صحبت و جست وجو انتخاب کرده بود و شبیه ترین خانه به خانه  مفروض دایی جان بود را به من نشان داد. (بین لاله زار و فردوسی) هنگام فیلمبرداری سر دو، سه صحنه  فیلم حضور داشتم، ولی از فیلم جز دو، سه سکانس دو، سه دقیقه یی موقع صداگذاری، چیزی ندیده بودم. وقتی فیلم آماده  نمایش شد، رادیو/تلویزیون به مناسبت این واقعه یک میهمانی ترتیب داد که من هم دعوت داشتم. وقتی وارد سالن شدم، جوان برومند خوش قیافه یی، بعد از یک برخورد گرم با من، پرسید: «مرا شناختید؟» و با جواب منفی من، با خنده گفت: «بنده دوست علی خره!» داورفر بود که متاسفانه تا آن موقع نمی شناختم و بعد، بازی فوق العاده خوب او را دیدم که با قیافه جذاب و هیکل متناسب، به بهترین وجه به یک پرسوناژ آنتی پاستیک و کراهت انگیز جان داده بود. هفته پیش از شروع نمایش، رادیو/تلویزیون ملی یک مصاحبه تلویزیونی با حضور من و بازیگران فیلم ترتیب داد.
در این جلسه من و اکثر بازیگران - منهای نقشینه و صیاد که جایی بازی داشتند - در یک ردیف نیم دایره در برابر کادر جا گرفته بودیم. یادم نمی رود که در جواب مصاحبه کننده - ژاله کاظمی - که نظرم را درباره پرسوناژهای رمان پرسید، گفتم که مش قاسم غیاث آبادی را از همه بیشتر دوست داشتم، و حالا که سایه پرویز فنی زاده هم روی صورت او افتاده، عاشقش شده ام. لبخند دلپذیر فنی زاده، که چهره اش را زیر عینک شاخی درشت مثل یک نوجوان هفده ساله می کرد، جواب او به این ابراز اخلاص من بود. سال های بعد بسیار تلاش کردم بلکه یک کپی ویدئو از این مصاحبه را به دست بیاورم، ولی موفق نشدم و همچنان آرزومند آنم. باری، فیلم آماده شد و موفقیتی که می دانید کسب کرد. تقوایی وقایع چندساله داستان را در چند ماه فشرد، ولی به هرحال هنر بزرگش ایجاد همان فضا و حال و هوای رمان بود که مسلما کار آسانی نبود و درخور تحسین و تقدیر است. من نه تنها برای ساختن پرسوناژها از افراد اطرافم مدل گرفته بودم، که وقایع داستان را در فضایی شبیه باغ و باغچه مسکونی خودم جا داده بودم. تقوایی در فیلم، در بسیاری از صحنه ها، آنچنان فضای مشابهی با آنچه در ذهن من بود، به وجود آورده بود که هنگام تماشا، خودم را در میان بازیگران و در خانه  دایی جان احساس می کردم.
هر وقت نظر مرا راجع به فیلم سریال دایی جان ناپلئون پرسیده اند، چیزی جز تمجید و تحسین نشنیده اند. اگر بخواهم در باب عیب جویی، مته به خشخاش بگذارم، فقط می توانم از چند صحنه  کوتاه که در آنها غفلت از توجه به دیالوگ آزارم داد، یاد کنم، برای مثال؛ وقتی مش قاسم در توصیف سر بی موی آسپیران غیاث آبادی، با اشاره  دست به سمت وسوی جهات اربعه می گوید: «سر آسپیران از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب خالی از موست»؛ که به کلی خارج از زبان و بیان اوست.
البته این نوع تجاوزات به دیالوگ زیاد نبوده و احتمالا تنها من متوجه غرابت آنها شده ام و دیگران توجه زیادی نکرده اند. آنچه مایه  تاسف خیلی ها است این است که چرا از دایی جان ناپلئون یک فیلم سینمایی به کارگردانی تقوایی ساخته نشده است. به خصوص اخیرا که متن انگلیسی رمان به وسیله  ناشر جدیدی به خوانندگان عرضه شده و انتشار آن به زبان های تازه یی در دست تهیه است. مکرر در این باره مورد سوال قرار گرفته ام. توضیح می دهم: «رمان، که قبلا به زبان های انگلیسی، آلمانی و روسی منتشر شده بود، سال گذشته با قرارداد جدیدی که انتشارات «راندوم هاوس» نیویورک با «میبج پابلیشرز» ناشر اولیه My uncle Napoleon بست، چاپ کاملا تازه یی از رمان را منتشر کرد. تقریبا همزمان، قراردادهایی برای انتشار کتاب به زبان های فرانسوی، یونانی، کره یی و... به امضا رسیده که به زودی منتشر می شوند. یکی از مدیران موسسه  انتشارات فرانسوی که مشغول آماده کردن چاپ فرانسه  دایی جان است، در صحبت با من اظهار تعجب می کرد که کتابی که تا این اندازه در وطنش موفق بوده و سی وچند سال بعد از انتشار همچنان مطرح است و بازار دارد علاوه بر سریال تلویزیونی، سوژه  یک فیلم سینمایی قرار نگرفته است؟ در آن صورت، کتاب انتشار خارجی سریع تر و وسیع تری پیدا می کرد. تذکر این فرانسوی به یادم آورد که تقوایی هنگام ساختن سریال به فکر تهیه  یک فیلم سینمایی هم افتاده بود و از آنجا با من صحبت کرد. نفهمیدم به چه مانعی برخورد کرد که عملی نشد.
باید اضافه کنم که موسسات مختلفی به خصوص در کالیفرنیا، از سال ها پیش، بدون اجازه من و تقوایی به تجارت ویدئوکلیپ قاچاقی سریال دایی جان ناپلئون پرداخته اند و حالا به DVD رسیده اند. گفتنی ا ست که در این کار خلاف اخلاق و قانون، آنچنان خود را ذی حق می دانند که هر کدام در سراسر فیلم اسم و آدرس موسسه  خود را با حروف درشت اضافه کرده اند. این یادآوری را می خواهم با یک ابراز تاسف تمام کنم و آن، این است که از فعالیت سینمایی تقوایی تازگی ها چیزی نشنیده ام. خدا کند بی خبری من، از سنگینی گوشم باشد.

هیچ نظری موجود نیست: