قدیمی ها -
پرهام شریعتی: مصطفی اسکویی در سوم اسفند ماه ۱۳۰۲ در تهران متولد شد؛ و در سن ۱۷ سالگی
در هنرستان هنرپیشگی زیر نظر اساتیدی چون عبدالحسین نوشین و سیدعلی نصر با الفبای بازیگری
و تئاتر آشنا شد.
مصطفی اسکویی،
بنیان گذار تئاتر آناهیتا، تحصیلات خود را در رشته کارگردانی در انیستیتو دولتی هنرهای
تئاتر مسکو زیر نظر پروفسور یوری زوادسکی، شاگرد و همکار استانیسلاوسکی معروف که رهبر
انسیتیتو هم بود، به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران در ۲۹ اسفند ۱۳۳۷، تئاتر
آناهیتا را بنیان گذاشت، نمایشنامه های مشهور اتللو، تراموایی به نام هوس، هایتی و...
با کارگردانی اسکویی و توسط گروه آناهیتا در ایران به روی صحنه آمد
هنرستان هنرپیشگی
سبب آشنایی او با افرادی چون عطا اله زاهد، معزالدیوان فکری، صادق بهرامی، هوشنگ سارنگ،
عنایت اله شیبانی شد. پس از آن همراه با هم دوره ای های هنرستان هنرپیشگی به تماشاخانه
های شرکت هنرپیشگان هنر و گوهر پیوست. در دوران اول بازیگری خود همراه با هم دوره ای
هایش نمایشنامه های بینوایان، برادران کارامازوف، شب های دجله، علی بابا، برای شرف،
خنیاگر، یوسف و زلیخا و... را بر روی صحنه برد. دوران بعدی زندگی تئاتری مصطفی اسکویی
با پیوستن به گروه عبدالحسین نوشین در تئاترهای فرهنگ و فردوسی آغازشد. در این دوران
مصطفی اسکویی با لرتا (همسر نوشین)، حسین خیرخواه، حسن خاشع، پرخیده، توران مهرزاد،
صادق شباویز، مهین اسکویی و تفکری هم بازی شد. نمایش های ولپن نوشته بن جانسن، تاجر
ونیزی، مستنطق، مردم، سرنوشت (به کارگردانی نوشین) و بازرس، جزای روزگار، ناموس (به
کارگردانی استپانیان - قسطانیان و سروریان) حاصل دوران همکاری با نوشین است.
او با مهین اسکویی
(مهین عباس طاقانی) ازدواج کرد و پس از این دوران و قبل از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای
ادامه تحصیل به همراه همسرش به شوروی سابق رفت.در مسکو دوره شش ساله تخصصی کارگردانی
تئاتر را زیر نظر مستقیم یوری زاوادسکی گذراند. از دیگر پرورش یافتگان تئاتر تحت نظر
زاوادسکی، کارگردان صاحب سبک لهستانی یرژی گرتفسکی است.اسکویی پس از بازگشت از شوروی
سابق در سال ۱۳۳۷ به همراه همسرش هنرکده آناهیتا را در یوسف آباد (سینما گلریز فعلی)
تأسیس کرد. در این هنرکده که به سینما تئاتر آناهیتا معروف بود آثاری چون اتللو، طبقه
ششم (آلفردژاری)، هیاهوی بسیار برای هیچ، تراموایی به نام هوس، سلمانی شهر سویل عروسی
فیگارو را بر روی صحنه رفتند. اجرای این نمایش ها با حضور هنرجویان هنرکده آناهیتا
و بازیگران حرفه ای بود. سینما تئاتر آناهیتا به علت هزینه سنگین نگهداری و دوری آن
نسبت به دیگر مناطق شهر در آن زمان نتوانست به کار خود ادامه دهد. به همین خاطر به
شخص دیگری واگذارشد و تبدیل به سینما گلدیس شد که بعد از انقلاب با نام سینما گلریز
فعالیت می کند. اسکویی پس از متارکه با همسرش، نمایش رستم و سهراب را در سال ۱۳۵۰ بر
روی صحنه آورد. در این دوران او به عنوان استاد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران
فعالیت می کرد. هنرجویان بسیاری در هنرکده آناهیتا در دوره های آموختن بازیگری حضور
پیدا کردند که می توان به کسانی چون مهدی فتحی، محمود دولت آبادی، پرویز بهرام، جعفروالی،
محمدعلی کشاورز، مهین شهابی، برادران شیراندامی، رسول نجفیان، سعید سلطانپور، ناصر
رحمانی نژاد ایرج امامی، ابراهیم مکی، حمید طاعتی، سعید امیرسلیمانی، کاظم هژیرآزاد
و سیروس ابراهیم زاده اشاره کرد.
عزت الله انتظامی
که از هم دوره های مصطفی اسکویی در گروه نوشین است نیز در سینما تئاتر آناهیتا حضور
داشته است. از بازیگران میهمان در اجرای نمایش های تئاتر آناهیتا می توان از محمد تقی
کهنمویی نام برد. محمدعلی فردین که از ستاره سینمای ایران هم یک دوره شش ماه بازیگری
را در آناهیتا گذرانده بود. مصطفی اسکویی پس از انقلاب دو نمایش با عنوان های هائیتی
و ابن سینا بر روی صحنه برد و پس از آن تنها به آموزش بازیگری اشتغال داشت. در اواخر
دهه ۶۰ و اوائل دهه ۷۰ دوباره به مسکو مراجعت کرد و دوره های عالی تئاتر در آنجا گذراند.
داشتن یک تئاتر خصوصی که آثار ارزشمند نمایشی را بر روی صحنه ببرد، آرمانی بود که مصطفی
اسکویی در راه آن کوشش کرد، ولی عدم توجه به واقعیت و شرایط بیرونی این تلاش ها به
شکست انجامید. با این وجود مصطفی اسکویی سرسختانه به دنبال آن بود و به خاطر همین موضوع
با تشکیل اداره تئاتر مخالفت می ورزید تا جایی که سبب کدورت هایی بین او و سایر اهالی
تئاتر شد چاپ کتابی درباره تاریخ تئاتر ایران این کدورت ها را افزایش داد تا جایی که
عباس جوانمرد کتابی در جواب آن منتشر کرد. اسکویی فیلمی به نام زن خون آشام نیز ساخت
که توفیقی نداشت. او تا قبل از آنکه سکته مغزی او را به بستر بیماری بیاندازد، کماکان
به تدریس بازیگری مشغول بود.
بازیگرانی چون
مرحوم مهدی فتحی، ولی الله شیر اندامی، پرویز بهرام، احمد دامود، کاظم هژیر آزاد، منوچهر
آذری و... از هنرجویان و شاگردان اسکویی بودند.
مصطفی اسکویی
(۱۳۸۴-۱۳۰۲) روز جمعه ۶ آبان ۱۳۸۴ مصطفی اسکویی در سن ۸۲ سالگی در گذشت. او دچار سکته مغزی شد وحدود یک ماه در منزل و بیمارستان
با کمک خانه تئاتر از او مراقبت می شد.
گناهکاران بی
گناه، گفتگوی شرق با مصطفی اسکویی پس از 25 سال سکوت - سه شنبه 18 فروردین 1383
گناهکاران بی گناه، گفتگوی
شرق با مصطفی اسکویی پس از 25 سال سکوت
گفتگوی سهیل آصفی
با مصطفی اسکویی سرپرست تئاتر آناهیتا خاطرات منتشر نشده ای را به تصویر می کشد که
هر گوشه ای از آن را چهره هایی آشنا در تاریخ فرهنگ و سیاست ایران نقش زده اند.
در سال های پایانی
تحصیل خود در اتحاد شوروی، مجال بیشتری برای همنشینی و تبادل نظر با نوشین برای شما
فراهم می شود. گویا مدتی نیز در خانه ای واحد سكونت داشتید، می دانم كه در این دوره
بحث های زیادی با نوشین در رابطه با كتاب «هنر تئاتر» با حضور زنده یاد «احسان طبری»
داشتید. این دوره چگونه گذشت؟ چه تبادل نظراتی صورت می گرفت و كلاً...
در خانه ای كه
ما داشتیم، خانه چهارطبقه ای كه بسیاری از خارجی های دیگر نیز در آنجا بودند، طبقه
بالای ما، خانه نوشین بود. ما با هم دوست بودیم، صحبت و بحث های زیادی صورت می گرفت.
البته «نوشین» استاد بود، ما هم جوان، با كله ای كه كمی بوی قرمه سبزی می داد! نوشین
بسیاری از اوقات با بحث ها فاصله می گرفت. شاید می ترسید، برای اینكه ما چهار تا كتاب
بیشتر خوانده بودیم، طبری همیشه ما را به هم نزدیك می كرد. انسان بسیار روشنی بود،
او همواره میانه را می گرفت. در شوروی خانم نوشین به صورت مستمع آزاد در تئاتر هنری
مسكو شركت كرد، این در دوره ای بود كه «حسین خیرخواه» و بسیاری دیگر مایل به بازگشت
بودند. خیرخواه بر اثر وقوع كودتا و حمله پلیس به تئاتر، از ایران خارج شده بود و بسیار
مایل بود كه به وطن بازگردد. او تا آخر عمر تا سال ۱۹۶۱ در آلمان شرقی زندگی كرد. وصیت
كرده بود كه جسد مرا به ایران ببرید اما (بغضی در گلوی اسكویی می شكند) ولی نوشین در
كار خود در همان جا هم موفق بود، «خانلری» وقتی به شوروی آمد كارها به نوعی سروسامان
پیدا كرد.
سال ها گذشت،
حدود ۴۸ بود كه یك روز صبح هنگامی كه در اتوبوس دو طبقه نشسته بودم، سر چهارراه كاخ
نگاه كردم، دیدم اِه، نوشین دارد از خیابان پایین می رود! كلاه بِره گذاشته بود، هی
نگاه كردم، دیدم، نه خود نوشین است. صبح ساعت هفت و نیم بود، فرصتی برای دیدار دست
نداد و نوشین رفت. یك بار دیگر در همین جا وسط خیابان دیدم كه نوشین از بالا می آید.
او مرا دید، اما طرف من نیامد، من هم توجهی نكردم و به طرف روزنامه فروشی رفتم. من
مخصوصاً این كار را كردم، به دلیل اقتضائات آن دوران. مدتی كنار دكه ایستادم، او به
طرف من آمد؛ اما باز هم سخنی به میان نیامد، دیدار با او میسر نشد؛ به دلیل فضای سیاسی
آن دوران؛ من هچ نگفتم، او نیز. نوشین سر را به پایین انداخت و همچنان راه خود را رفت.
دفعه سوم، او را روبه روی شهربانی دیدم، تند می دوید و به پایین می آمد. از كنار هم
رد شدیم، همه چیز در یك آن گذشت اما باز هیچ نگفتیم! ... دست روزگار را ببینید!
موقعیت هایی از
این دست به دلیل فضای سیاسی آن دوران برای ما بسیار اتفاق می افتاد. در همین دوران
جدید نیز برخی از شاگردان من كه عضو حزب توده ایران بودند، كمتر به سراغ من می آمدند،
رفتم به طبری گفتم، آقا! وضع از چه قرار است؟ گفت: «من نمی دانم، این تصمیم برخی مقامات
حزبی است.» بعداً به من گفت: «برای اینكه شما تكرو هستید.» گفتم: «تكرو یعنی چه؟ در
كجا من تكروی كردم؟ چرا این كار را می كنید؟ این كار خیانت است...» طبری گفت: «تو خیلی
وقت ها چو می اندازی. نوشین كی به ایران آمده است؟ چه طور ما نفهمیدیم؟» گفتم: «مشكل
همین جاست، كاری ندارد، تشریف ببرید اداره شهربانی، نام هر آدمی كه وارد مملكت می شود
آنجا ثبت شده است.» من مطلعم كه نوشین به تهران آمده بود، اما ناراحتی جسمانی پیدا
می كند، دكتر می گوید، سرطان یا چیز دیگری است، به برلین پیش كاوه پسرش می رود، از
آنجا با هم به مسكو می روند، در شوروی دیگر كار از كار گذشته است، و نوشین چشم از جهان
فرو می بندد.
دلیل این بازگشت
ناگهانی نوشین به ایران واقعاً چه بوده است؟
«خانلری» به او
قول داده بود كه صددرصد می تواند در اینجا كار كند. خانلری آن زمان موقعیت بسیار ممتازی
داشت، می گویند بگومگوی زیادی میان خانلری و جمال زاده به وجود می آید، جمال زاده به
خانلری می گوید: تو هم كه سلطنتی شدی؟ خانلری به او جواب داده بود: «من با همین روش
است كه تمام دستور زبان فارسی كشور را تغییر دادم، با همین حكمی كه برای سپاه دانش
گرفته ام، من با همین سپاه توانسته ام فرهنگ این مملكت را متحول كنم.»
وفات نوشین در
چه سالی بود؟
وفات نوشین هجده
ماه پس از خروج از ایران، در اردیبهشت ماه ۱۳۵۰، به دلیل بیماری سرطان معده، اتفاق
افتاد. بنا بر گفته خانمی كه تا آخرین لحظه بر بالین وی بوده و زحمت راهنمایی و همراهی
مرا نیز هنگام نثار تاج گل تقبل كردند، پیكر وی در قبرستان صومعه «دونسكوی» شهر مسكو
به امانت گذاشته شده است.من زمانی كه در مسكو بودم، همین خانم كه منشی آقای نوشین بود،
در ملاقاتی كه با من داشت، مقداری اسناد و دستنوشته های نوشین را به من داد و از جمله
شیشه روی قبر او را، گفت كه این را در دیوار جاسازی كرده بودن، «لرتا» آمده خاكستر
نوشین را با خود برده، و این خانم شیشه روی قبر را با اسناد به من تحویل داد.
جا دارد كه همین
جا به بانو «لرتا» (لرتا هایراپیتان) هنرمند گرانقدری كه بیش از پنجاه سال از عمر خود
را در راه پیشرفت هنر نمایش در ایران صرف كرد نیز اشاره ای داشته باشیم.
لرتا به دلیل
عشق به هنر تئاتر و ادامه همكاری با گروه های غیرارمنی به سال ۱۳۱۲ با عبدالحسین نوشین،
كه پس از وی به گروه صنعتی پیوسته بود، ازدواج كرد. او در سال هایی پا به میدان گذاشت
كه تئاتر نوع اروپایی در ایران از آغاز پیدایی تا تاسیس «كلوپ موزیكال» فاقد زن بود،
و نقش زنان را مردان بازی می كردند. به سال ۱۳۰۰ تئاتر نوع اروپایی در ایران دارای
زنی علاقه مند و بااستعداد شد.زنانی كه در دوره اول، حتی دوره دوم هم به میدان آمدند،
زنان بسیار نجیب و علاقه مندی بودند، اما متاسفانه، بسیاری از آنها هنگامی كه در تئاتری
بازی می كردند، شب به خانه راه نمی یافتند، این یك فاجعه بود.
یكی از دلایل
زن گرفتن خود من هم اصلاً همین بود! اتحادیه ای در سال ۱۳۲۴ درست شد كه آن را اولین
اتحادیه هنرپیشگان نامیدند. در آنجا همه بلند شدند گفتند آخر این جوری كه نمی شود،
با این خانم ها چه كار كنیم، مردم چه می گویند؟ گفتیم خیلی خب! مسئله ای نیست، یكی
یك زن می گیریم مسئله حل می شود! عطاءالله زاهد كه همیشه شیخ ما بود گفت: اگر راست
می گویی، جوان تو خودت برو بگیر! گفتم: «خب می گیرم.» فردای همان روز به دیدار خانم
روحبخش رفتم، خواننده مشهور آن سال ها، گفت: «خواهر من سه تا دختر داره، بیا هر كدوم
رو كه می خوای بگیر!»
ازدواج اولی كه
من كردم، واقعاً به دلیل همین مسائل بود، ازدواج با خانم اسكویی سابق! «مهین عباس طاقانی»؛
با داشتن مهین بود كه توانستم گروهی را تشكیل دهم.
و سرانجام لرتا؟
او در نمایشی
از شاهنامه، به مناسبت «هزاره فردوسی» به اتفاق «مجتبی مینوی»، «نوشین»، «خیرخواه»،
«گرمسیری» و «فكری» شركت كرد و سپس در سال ۱۳۱۴ به اتفاق نوشین و خیرخواه، برای حضور
در «جشنواره تئاتر مسكو» دعوت شد. او پس از یك ماه، در بازگشت، از تئاترهای پاریس نیز
دیدن كرد. لرتا كه دیگر از سال ۱۳۱۲ فعالیت هایش محدود و توام با فعالیت های نوشین
شده بود، از سال ۱۳۲۳ در پی تحولات سیاسی، اجتماعی و تئاتری، به فعالیت های نسبتاً
مداومی، در تئاترهای «فرهنگ»، «فردوسی» و «سعدی» پرداخت. او همچنین در اجرای نمایش
های «ولپن»، «مستنطق»، «سرنوشت»، «پرنده آبی»، «شنل قرمز»، «بادبزن خانم ویندرمیر»
و «چراغ گاز» شركت جست. وی در سال ۱۳۳۱ برای پیوستن به شوهرش كه پنهانی، از كشور خارج
شده بود، به «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیست» رفت. لرتا پس از اقامتی ده ساله در شوروی
و آشنایی با تئاتر روسی و بهره گیری از استودیوی تئاتر هنری مسكو (مخات) به ایران بازگشت.
هنوز مدتی از ورود او به وطن نگذشته بود كه به اتفاق «محمدعلی جعفری»، «نصرت الله كریمی»،
«تقی مینا» و تنی چند از همكاران پیشین، به سال ۱۳۴۵ در «تئاتر كسری»، گروهی جدید تشكیل
داد و با به صحنه بردن نمایشنامه «گناهكاران بی گناه» اثر «استروفسكی» فعالیت مجددی
را آغاز كرد. در این نمایش عكس العمل غیرمتعارف و دور از انتظار تماشاگران، برای لرتا،
كه سال هایی را دور از ایران و بی خبر از اوضاع اجتماعی و تحولات تئاتری آن گذرانده
بود، ناراحت كننده به نظر رسید. متاسفانه باید به شما بگویم، لرتا نخستین بانوی هنرمند
و فداكار تئاتر ایران، پس از چهل و پنج سال كار درخشان، ناگزیر ۱۵ سال دیگر، با گروه
های گوناگونی كه با روش و منش هنری او هماهنگ نبودند به كار ادامه داد، و در میان چندین
فیلمفارسی و از جمله مجموعه تلویزیونی «خسرو میرزای دوم» شركت كرد.
او پس از انقلاب،
خیلی زود از كشور خارج شد تا در شهر وین نزد كاوه تنها فرزند و یادگار شوهر هنرمندش
سكنی گزیند و سرانجام در سال های سكوت، هنرمند گرانقدر ما شنبه، هشتم فروردین ماه
۱۳۷۷ در شهر وین بدرود حیات گفت.
می دانم كه شما
سوفلور ماهری نیز، در طول همه این سال ها بوده اید...
یادم می آید زلزله
ای در آذربایجان آمده بود، «ابوالقاسم جنتی عطایی» با فردی كه در وزارت كشور مشغول
بود به نام «صالحی» كه در تئاتر هم سررشته ای داشت با هم گروهی درست كردند. دو مرد
و یك زن، من هم به عنوان سوفلور با آنها رفتم. من به دلیل اینكه خب بچه بودم بیشتر
سوفلور می شدم. در همه نمایش ها اینها را هدایت می كردم، می گفتم، تو آن طرف برو، تو
بیا اینجا و...همه منتظر بودند من رل را برایشان تشریح كنم، آن زمان واقعاً بدون سوفلور
اصلاً كار نمی كردند. سوفلور نقش عظیمی در كار داشت. چیزی از آن زمان به خاطر دارم
كه برایتان می گویم. در یك نمایش «هوشنگ سارنگ» با «اكبر مشكین» هم بازی بود، سارنگ
گفته اگر (اجرا می كند، با صدای بم)، سوفلور نمی فهمیده، باز هم می گوید: اگر، می بیند
نخیر سوفلور نمی فهمد، داد زده «اكبر»!
در تئاتر هنر
نیز در نمایش «علی بابا، چهل دزد بغداد» رل آخرین دزد را من بازی می كردم، آقای «عباس
زاهدی» هنوز هم زنده هستند، رئیس هیأت مدیره، كه رل علی بابا را بازی می كرد، گفت من
از فردا شب نمی آیم. تا ۴ بعدازظهر منتظر ماندند، باز نیامد، آخر سر بچه ها گفتند رل
این را كی می تواند بازی كند؟گفتند تو بلدی؟ گفتم: «بله». گفتند: «بازی كن ببینیم!»
با همان بچگی قیافه ای گرفتم و نقش علی بابا را بازی كردم، خلاصه آخر سر زاهدی نیامد،
من لباس پوشیدم و نقش را بازی كردم. در این نمایش، نقش «ابوالحسن» رئیس دزدها رل مورد
علاقه من بود. هنرپیشگان كوچك، در خلوت، با علاقه تقلید مرا برای اجرای این نقش تماشا
می كردند و حتی بعضی مواقع اصرار به انجام آن داشتند و من گوشه ای از این نقش را برای
آنها بازی می كردم. همان طور كه شرحش را برایتان دادم اصرار سایر اعضای هیأت مدیره
و «بایگان»، كارگردان نمایش، و ایفاگر نقش علی بابا تا ساعت ۴ بعدازظهر روز بعد، در
تجدید نظر ایفاگر نقش «ابوالحسن»، كه به روایتی نقش اول نمایشنامه محسوب می شد، بی
اثر ماند.
در همین اوضاع
و احوال بود كه به گوش «بایگان» و اعضای هیأت مدیره رسانده بودند كه اسكویی رل ابوالحسن
را حفظ است. مرا به هیأت مدیره احضار كردند و بایگان با مناسباتی به كلی تازه و دوستانه
با من وارد گفت وگو شد! «می گویند ... می گویند تو رل «ابوالحسن» را حفظی آیا درست
است؟» «بله، می خواهید صحنه اول را بازی كنم؟» حاضران مبهوت نگاه می كردند.بی درنگ
اخم كردم، ابرویی بالا كشیدم و به مدد تخیل پیشاپیش دسته دزدان قرار گرفتم، با ریتمی
كند وارد غار شدم و با صدایی غیرمنتظره ولی مطمئن، از دزدانی خیالی سراغ اموال غارت
شده را گرفتم. پس از سكوتی، به معنای شنیدن پاسخ، دستور تقسیم اموال را دادم. بایگان:
«بسیار خوب، بس است. در هر صورت شما برو پیس را باز هم بخوان و اگر آقای «ع» نیامد،
امشب را بازی كن.»همه اینها گذشت، ما نقش را بازی كردیم و نمایش با توفیقی عالی تمام
شد. از این پس بود كه تماشاخانه بازیگر نقش های خشن و پرقدرت خود را یافته بود. از
این به بعد بود كه هر چه رل بدمن بود به من دادند. نقش های عزیز مصر در «یوسف و زلیخا»،
دژخیم در «صاعقه»، «كوه شیطان»، «شب های دجله»، «وامق و عذرا»، «برای شرف» و...
گفته اند مهم
ترین اشكال یا كوتاهی از جانب نوشین، عدم مراجعه به بایگانی اداره خود و عدم تشویق
و ترغیب افرادی بود مانند طبری، علوی، هدایت، نفیسی و چوبك كه نمایشنامه نویسی را قبلاً
تجربه كرده بودند و نیز جوانان با قریحه و تازه كار آن روزگار مانند «داوود نوروزی»،
«جلال آل احمد»، «محمدعلی افراشته»، «انور خامه ای» و...
ببینید، نوشین
به هر حال استاد من است، ولی این ایرادی كه گفتید، واقعاً به او وارد است. عكس او را
اینجا می بینید؛ او استاد واقعی من است! ولی به شما باید بگویم، نوشین به خود اعتماد
نداشت، فكر می كرد كه هیچ كس اصلاً قادر نیست مانند او عمل كند، او اصلاً از این اطمینان
كردن به افراد می ترسید. اصلاً قادر نبود با این افراد وارد گفت وگو شود.علوی در این
زمینه بسیار فعال بود، این نوشین بود كه باید به سراغ او می رفت، علوی كه نمی توانست
بیاید بگوید، «نوشین می خواهی برای تو بنویسم؟» به هر حال وضعیت آن روزگار این گونه
بود؛ همه فكر می كردند، تنها نوشین بر این كار احاطه دارد، بر صندلی تئاتر مملكت نشسته
و دریای معرفت و اطلاعات تئاتری است. هیچ كس جلوی او نمی رفت. هیچ كس جلوی او جیك نمی
زد. حتی من به خاطر دارم در زمانی كه هر كس در رفت و آمدها دنگ خود را می داد، نوشین
در جیب خود دست می كرد، پنج ریالی را در می آورد و سهم بچه های دیگر را می داد. آرتیست
كبیر باید چنین می كرد! سرهنگ مشهوری از حزب توده كه دستگیر شده بود برای من تعریف
می كرد، چگونه در طول دوران زندان همگی شیفته نوشین شده اند، هر كس از زندان بیرون
می آمد شیفته او بود. احترامی عمیق برای او قائل بودند، به هر حال فن بیان و آنچه او
در آن زمان كار می كرد بسیار فریبا و جذاب بود. آن زمان كه ما وارد كار شدیم، دكلاماسیون
بسیار متداول بود، هر كس قشنگ ترین دكلمه را می كرد، آرتیست قوی تری بود. اساس كار،
دكلمه بود. نوشین نیز مظهر این كار. نوشین: «این شاه را باید از پا درآورد»، «این شاه
را باید كشت». همه لال می شدند و مبهوت سحر كلام او. به هر حال كار او تجربی بود و
با تئاتر علمی فاصله داشت.
و «دكتر داوود
نوروزی»، سردبیر مشهور «به سوی آینده»، نویسنده سرشناس «دنیا» و...
داوود نوروزی
در كلاس ششم ابتدایی با من هم كلاس بود، هم سن هم هستیم، در مدرسه «اسلام»، دم گذر
طباخ خانه هم شاگردی بودیم. فردی بود بسیار منورالفكر و آزاده. در همین ارتباط با احسان
طبری آشنا شد و خواهرزن طبری را گرفت. فردی بود بسیار روشنفكر، حاضر بود در راه اهداف
خود جان دهد. گرفتار دگماتیسم رایج آن دوران نیز نشده بود و همواره نقش یك آزاداندیش
را بازی می كرد.ببینید، داوود نوروزی و همه این افرادی كه شما در اینجا دارید به آنها
اشاره می كنید را باید در زمره میهن پرستان و آزاداندیشان آن روزگار به حساب آورد.
نوشین بسیار غفلت كرد، می توانست مشوق این افراد باشد.
دوره جدید «تئاتر
نوع اروپایی» منطبق بر ضوابط پیشروترین تئاترهای زمان آغاز می شود و «آناهیتا» با سرپرستی
شما در میان بهت و تعجب و سوءظن شدید مقامات امنیتی و برخی افراد آغاز به كار می كند.
بله، می توان
گفت این جریان اولین فاز تئاتر به معنای حرفه ای خود در ایران بود با همه وجوهات یك
تئاتر حرفه ای. به هر حال، زودتر از آنچه تصور می شد «تئاتر آناهیتا» را راه اندازی
كردیم. با همكاری پنجاه نفر هنرجو، دو كارگردان و سركارگردان، غروب روز ۲۵ اسفند ماه
سال ۱۳۳۷ در میان بهت و تعجب متعصبین چپ و سوءظن شدید مقامات امنیتی، تعجب و سوءظنی
كه در طول حیات «آناهیتا» همواره ادامه داشت، «آناهیتا» افتتاح شد.ما در ۲۵ اسفند ماه
همان سال نمایش «اتللو» را به كارگردانی من و ترجمه «به آذین» اجرا كردیم، با همان
افرادی كه لاله زاری ها می گفتند، بچه هستند. روزنامه ها و نشریات از آغاز یك حركت
جدی در تئاتر ایران خبر دادند و به بازگشایی آناهیتا و فعالیت های آن بسیار توجه نشان
داده شد. یادم می آید «بهرام بیضایی» در «دفتری در شعر و قصه» نوشت: «تنها كار موفق
و جالبی كه در زمینه نمایش های خارجی در تلویزیون ایران عرضه شد، نمایشنامه بیست و
سومین رمان نوشته «دورین مات» به كارگردانی «حمید سمندریان» و نمایشنامه های «كالسكه
زرین» مریمه، «غار سالامانگ» سروانتس، «خرس» و «سال جشن» چخوف، «شب های سفید» داستایوفسكی
و «گرگ ها و بره ها» استروفسكی بود كه به كارگردانی مهین و مصطفی اسكویی اجرا گردید
و حتی بعضی از این نمایشنامه ها از جمله «شب های سفید» بنا به درخواست بینندگان تلویزیون
تكرار شد.» این نظریات راجع به آناهیتا مربوط به دورانی است كه تروپ آناهیتا با «تلویزیون
ملی ایران» همكاری می كرد. سازمان سنجش و نظرخواهی «تلویزیون ایران» در سال ۱۳۴۱ رسماً
اعلام داشت كه نتیجه نظر خواهی از مردم، ما را به این نتیجه رساند كه نمایش های «تروپ
آناهیتا» پس از «اخبار تلویزیونی» مقام دوم را از لحاظ كثرت تماشاگر در كشور دارد.
تاسیس نخستین تئاتر حرفه ای و «رپرتوار» بر پایه اكتشافات «استانیسلاوسكی» كه از لحاظ
جنبه های هنری، فنی، ادبی و اخلاق هنری در شكل و محتوا، با تئاتر های پیشگام جهان همگام
بود، تحولی ژرف را در هنر تئاتر ایران پدیدار ساخت.
به نمایش «اتللو»
اشاره كردید، تاثیر اجرای این نمایش در آن دوران با ترجمه به آذین و كارگردانی شما
بر كسی پوشیده نیست، اما به فهرست بازیگران این نمایش كه نگاه می كردم، نام فردی بیش
از همه نظرم را جلب كرد، «خانم جزنی» همسر «بیژن جزنی»! ارتباط زنده یاد «جزنی» با
آناهیتا چگونه بود؟ گویا او خالق تصویر روجلد (چاپ دوم) برنامه اتللو نیز بود...
بله، جزنی كه
بعداً «سازمان فداییان خلق ایران» را پایه گذاری نمود، تا هنگام فعالیت همسرش در «آناهیتا»
از دوستداران و حتی همان طور كه اشاره كردید خالق تصویر روجلد (چاپ دوم) برنامه اتللو
نیز بود. گمان می كنم ارتباط «جزنی» با آناهیتا بیشتر با انگیزه های سیاسی صورت می
گرفت، او خانم خود را به «آناهیتا» فرستاده بود تا بتواند ارتباط برقرار كند. خیلی
از بچه هایی كه با ما كار می كردند، دیگر پس از مدتی خبری از آنها نمی شد؛ بعداً من
فهمیدم بسیاری از این افراد به سراغ جزنی رفته اند، انسانی بود بسیار باهوش بافراست.
گویا در خانه
خود هم گروهی تشكیل داده بود. گمان می كنم همین اقدامات و عضو گیری تشكیلاتی كه جزنی
از آن زمان شروع كرده بود، در پی ریزی بنیان «سازمان چریك های فدایی خلق ایران» نیز
بی تاثیر نبود.
به هر حال جزنی
فردی خودجوش بود، او یك ناپدری در آذربایجان داشت كه خواننده بود، سرهنگی كه بعداً
از ایران فرار كرد، اما جزنی زیر تاثیر او نیز قرار نگرفت، او همه چیز را از ابتدا
با دست های خود بنا كرد، نماینده نسل محروم و مبارزی بود كه با كسب الهام از انقلابیون
آمریكای لاتین به تشكیل «سازمان فداییان خلق ایران» و هسته های مسلحانه انقلاب برخاست
و ...
در دوران اوج
فعالیت های آناهیتا در رژیم سابق، برخوردهای جالبی نیز با برخی مقامات حكومتی مقاماتی
كه برای تماشای نمایش های شما به سالن می آمدند داشته اید...
یادم می آید
«حسن شیروانی» فردی كه در آن زمان گروهی پیشرو را با یك عده تشكیل داده بود و نمایش
معروف «خروس جنگی» را به صحنه برده بودند، آمد به من گفت، این آقای «پهلبد» (وزیر فرهنگ
و هنر آن زمان) می خواهد به سالن تو بیاید، اما تا حالا خجالت می كشیده و رویش نمی
شده است كه این كار را كند من كار هایی می كردم كه این گونه افراد خیلی دور و بر ما
نپلكند. گفتم: «خب! بگو بیاید، ما كه تعارف نداریم.» گفتم: «آن شب نصف سالن را به ایشان
و همراهان اختصاص می دهیم.» آن زمان برای شروع هر نمایشی ساعتی مشخص را در نظر می گرفتم،
با این كه این كار در آن دوران زیاد متداول نبود؛ مثلاً می نوشتم هشت و پنج دقیقه یعنی
كار سر همین ساعت شروع می شود. (زمانی كه كارها یك ساعت بعد از زمان از پیش تعیین شده
نیز شروع نمی شد) ساعت هشت و پنج دقیقه شد. زنگ اول به صدا درآمد، معاون وزیر دوید
گفت: «اسكویی! نمایش را كه شروع نمی كنی؟» گفتم: «برای چه؟» گفت: «آقا نیامده» گفتم:
«به خودشان مربوط است.» گفت: «اِِه! آقا نیاید؟» گفتم: «نیاید!» همه سران رفتند بیرون
در ایستادند و ما نمایش را آغاز كردیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر