قدیمی ها -
م. صدر (قسمت چهارم): همانطور که می دانیم و قبلاً نوشتم فروغ روز بیست و پنجم
بهمن 1345 بر اثر یک تصادف رانندگی مرگبار و مشکوک در پل رومی طهران فوت کرد. بنا
به گفته افسر کارشناس راهنمایی صحنه تصادف، اگر فروغ تصمیم می گرفت به جای سقوط به
رودخانه (آن زمان پلی را بر روی رودخانه باریک ولی پر آبی که آب دربند را منتقل می
کرد در محله ای موسوم به رومی زده بودند و برای همین هم اسم آن را پل رومی گذاشته
بودند که هنوز هم به همان نام شناخته می شود) جیپی را که با آن داشت بسر کارش می
رفت به اتوبوس حامل بچه هایی که به دبستان می رفتند بکوبد به احتمال خیلی زیاد
زنده می ماند. ولی فروغ کسی نبود که بخاطر زنده ماندن خودش جان بچه یا بچه های
دیگری را به خطر بیندازد.
اگر چه خبر
مرگ ناگهانی فروغ برای فریدون غیر قابل تحمل و تصور بود و باید برای مراسم
خاکسپاری او حاضر می شد، ولی این حادثه دقیقاً مصادف شده بود با امتحانات تخصصی
دوره دکترای او که شرکت نکردن در آنها مساوی بود با به حدر رفتن دو سال وقت، زحمت،
مرارت، هزینه و اختصاص زمان دیگری برای رسیدن به امتحانات بعدی. دفاع از تز دکترای
او که در مورد بازتاب و تأثیر فلسفه مارکس در زندگی مردم بود نیز از قبل تعیین وقت
و برنامه ریزی شده بود. لذا فریدون با دلی اندوه گین و محزون و حالی پریشان نه
تنها نتوانست برای تدفین عزیزترین فرد در زندگیش به طهران بیاید بلکه باید با تمام
قوا این دو ماه را به کار دانشکده می پرداخت تا بالاخره بعد از نه سال زندگی
دانشجویی در آلمان شاهد موفقیت را در آغوش بگیرد. از طرفی قرار داد های او با
رادیو و تلویزیون مونیخ او را اجباراً برای حداقل دو سال آینده در مونیخ مستقر می
کرد.
فریدون فرخزاد و همسرش آنیا
بالاخره
فریدون فرخزاد در پنجم بهمن 1347 و در سن سی و دو سالگی همراه با آنیا همسرش و
رستم پسرش که حالا هفت ساله بود به ایران بازگشت. از آنجایی که بیکاری و بی هدفی و
وقت را به بطالت گذرانیدن برای فریدون بسیار سخت و غیر قابل تحمل و بی معنی بود
بلافاصله پس از ورود به ایران برای پیدا کردن کار به نخست وزیری مراجعه نمود
(قانون آنزمان کشور برای فارغ التحصیلانی که به وطن باز می گشتند چنین بود که نهاد
نخست وزیری مسئول پیدا کردن شغل دلخواه برای آنها در کادر دولتی بود و تازمانی که
شغل مناسبی برای این فارغ التحصیلان پیدا نماید موظف به پرداخت حقوق آبرومندانه و
متوسطی به آنها بود، حتی اگر شغل پیشنهادی مورد پسند متقاضی نبود می بایستی آنقدر
این کار ادامه پیدا می کرد تا آن فارغ التحصیل به وطن بازگشته نهایتاً شغل دلخواه
خود را بیابد. لازم به ذکر است که تمام این قبیل قوانین برای ارتقاء جذابیت های
بالفعل و بالقوه کشور برای بازگشت دانشجویان خارج و خدمت به وطن و عدم استفاده از
آنها توسط دول خارجی بود).
اولین دیدار
من با فریدون در روز 25 بهمن 1347 بر سر مزار فروغ اتفاق افتاد. آن زمان من شانزده
سال داشتم و محصل دبیرستان البرز بودم ولی بنا به عشق مفرط و دیوانه واری که به
اشعار فروغ داشتم و تقریباً تمامی آنها را از حفظ بودم غالباً برای دوری از دلتنگی
ها و آشفتگی های دوران نوجوانی به او پناه می بردم و ساعت ها در خلوت ظهیرالدوله
با صلابت با فروغ به راز و نیاز می پرداختم.
فریدون فرخزاد
در سومین
سالروز مرگ فروغ من از ساعت سه بعد از ظهر آنجا بودم و جمعیتی حدود دویست نفر من
جمله اکثر شعرای بنام آن دوره هم آمده بودند. بی توجه به اطراف و دیگر حاضرین نرم
نرمک برای فروغ اشک می ریختم و با صدای بلند شعر آرزو او را می خواندم. وقتی به
ابیات آخر آن رسیدم که می گوید: کاش از شاخه از سر سبز حیات گل انده مرا می
چیدی... کاش در شعر من ای مایه عمر شعله راز مرا می دیدی... شنیدم که اکثر حاضرین
از زن و مرد با صدای بلند گریه می کردند. در همین حال بود که ناگهان دستی را بر شانه راست خود احساس
کردم. برگشتم. مردی بلند قامت را دیدم که خم شده و با چشمانی گریان به من می گوید «بلند
شوید». در نگاه او چیزی را دیدم که هرگز در این 43 سال نتوانستم آن را برای کسی
توصیف یا تشریح یا تعریف نمایم. با اینکه هرگز قبلاً او را ندیده بودم گفتم: آقا
فریدون شما هستید؟ با سر اشاره کرد بله و هر چه کردم تا دستش را ببوسم نگذاشت. تسلیت
گفتم و از همانجا برای مراسم یادبود فروغ به خانه پدر ایشان رفتیم و با همه
خانواده فرخزاد و نیز آنیا و رستم آشنا شدم. این آشنایی هنوز هم با معدود
بازماندگان آن خانواده محترم ادامه دارد و فراز و نشیب ها ی دوران یا بهتر بگویم
نشیب ها و نشیب ها روزگار نتوانسته از عمق آن بکاهد.
باری به مطلب
بازگردیم. به زودی به او اطلاع دادند که برای مصاحبه و استخدام باید به دانشگاه
طهران مراجعه نماید. مصاحبه برای استخدام اساتید را شخصاً خود دکتر هوشنگ نهاوندی
رئیس وقت دانشگاه طهران انجام می داد که فریدون در گفتگوی کوتاهی بلافاصله مورد
قبول ایشان قرار گرفته، برگه موافقت با استخدام وی را به کارگزینی فرستادند. ولی فریدون دادن جواب
قطعی را به بعد موکول کرد. یک ماه به همین منوال گذشت و فریدون مشغول پرس و جو و
رسیدن به یک تصمیم قطعی بود که یک روز صبح برای دیدن مهندس رضا قطبی مدیر عامل
رادیو تلویزیون ملی ایران به خیابان جام جم رفتیم. منشی مدیر عامل با دیدن فریدون
بلافاصله به مافوقش تلفن کرد. ما نشنیدیم که آهسته چه گفت ولی بلافاصله ما را به
اطاق ایشان راهنمایی کردند. من به حکم ادب ترجیح دادم فریدون تنها برود و با خود
فکر کردم خانم منشی حتماً از قبل فریدون را می شناسد که بعداً فهمیدم اینطور نبوده
و در اینجا هم طبق معمول همان جذابیت فریدون باعث تاثیر در این خانم شده بود. این
ملاقات حدود یک ساعت به طول انجامید و در این اثنا منشی مزبور سعی داشت در مورد فریدون
اطلاعاتی از من به دست آورد، من هم کلیه سئوالات را به صورت کلی جواب می دادم،
مخصوصاً در مقابل این سئوال که آیا ایشان مجرد هستند؟ موضوع را عوض کردم.
فریدون فرخزاد
وقتی فریدون
بیرون آمد از نگاه او متوجه شدم که هم کار گرفته و هم بسیار خوشحال است. صبر کردم
تا به بیرون برسیم و با عجله پرسیدم، چی شد؟ گفت: قرار شد هفته ای یک شو برای
تلویزیون تهیه کنم. گفتم: شو؟ من هم مثل بسیاری دیگر در آن دوران نمی دانستم شو
چیست که فریدون گفت نوعی واریته، برنامه ای که همه چیز در آن هست ساز، آواز،
ترانه، رقص، مسابقه، جوک، شوخی، شعر، دکلمه، شعبده بازی، اکروبات، چشم بندی و... خلاصه هر چه که باعث شادی
بینندگان بشود.
شش ماه طول
کشید تا مقدمات اولین شو آماده شود زیرا فریدون کاملاً متوجه بود که این اولین شو
اگر کوچکترین اشکالی داشته باشد همه چیز و همه زحماتش و همه هزینه ها از بین خواهد
رفت و او که عاشق صحنه بود باید لااقل در ایران با آن وداع کند. البته او تجربیات
اجرای شو در مونیخ را داشت ولی می گفت شرایط اجتماعی و تفکر و سلیقه مردم در
آنجا خیلی با ایران متفاوت است و اصلاً
سبک شو های آلمان اینجا نمی تواند موفق شود.
یادم می آید
همان شب با آلمان تماس تلفنی گرفت و از ماریا شل ستاره زیبا و مشهور آن زمان
سینمای آن کشور که از قبل با او آشنا بود تقاضای آمدن به ایران و شرکت در شو را
نمود که قبول کرد. در روز ورود ماریا ما با ده ها خبرنگار و عکاس و البته سرکار
خانم ایران ستاره زیبا و نامدار سینمای ملی ایران برای پیشواز به مهر آباد رفتیم.
ماریا هم از دیدن آن همه خبرنگار، عکاس و مردمی که فیلم های او را قبلاً دیده
بودند و او را از پیش می شناختند بسیار خوشحال شد. وقتی داشتیم او را از فرودگاه
می آوردیم بدون مقدمه فریدون به او گفت: باید در شو سوار خر شوی! که قبول کرد و
آنهایی که به خاطر دارند می دانند که در اولین شو میخک نقره ای ماریا شل سوار بر
خری که آن را به صورت بسیار زیبایی تزئین و آرایش و آراسته بودیم همزمان با نواختن
یک سمفونی وارد صحنه می شود و فریدون در
همان حال دست او را می بوسد و بعد از مصاحبه کوتاهی که خودش به فارسی ترجمه می کند
ترانه «نیلوفر» مرحوم خانم پوران را که فریدون نیمی از آن را به آلمانی ترجمه کرده
بود دو صدایی می خوانند.
فروغ و فریدون فرخزاد
جالب اینکه
فریدون قسمت های آلمانی را می خواند و ماریا شل فارسی، و لحجه او آن قدر برای
بینندگان جالب بود که در عرض یک هفته بیش از سه هزار و دویست نامه برای تلویزیون
آمد که آن ترانه را به قول امروزی ها باز بخش کنند. بعد از اتمام ترانه، فریدون
ماریا را از خر پائین آورد و ماریا جلوی دوربین فریدون را در آغوش گرفت و طبق رسم
آلمان او را بوسید که برای آن زمان (مهر 1348) برای اجتماع ما و به خصوص برای طبقه
مذهبی و روحانی که اکثراً تلویزیون را حرام قاطع اعلام کرده بودند و در اکثر خانه
ها داشتن تلویزیون مساوی با کفر بود و حتی در بسیاری از اماکن عمومی هم فقط برای
دیدن اخبار آن را روشن می کردند تا تلویزیونشان مورد هجوم قشر خاصی قرار نگیرد، می
توان دریافت که این صحنه چقدر با حال و هوای برخی افکار متفاوت بود. همین اولین شو
مبنا و ابتدای مخالفت روحانیون با فریدون و ابتدای ساخت، تولید و تکثیر انواع
شایعات بی شماری شد که متأسفانه هنوز هم وجود دارند. از همان نوع شایعاتی که به
فروغ هم بعد از سرودن شعر «گناه» به ناروا نسبت دادند. در اینجا لازم است به گفته
خود فریدون در آخرین برنامه او ده روز قبل از مرگش در ونکوور کانادا استناد نمایم
که گفت: فروغ شانزده سال داشت و باکره بود که به او می گفتند فاحشه و از همین قبیل
شایعاتی که بمن نسبت داده اند. منبع و مأخذ همه اینها را همه می دانیم که از کجاست.
از آنجایی که
اطمینان دارم اولین شو میخک نقره ای چه برای آنهایی که خودشان بصورت زنده شاهد و
ناظر آن بودند (مثل من در استودیو) یا برای آنهایی که از طریق صفحه تلویزیون سیاه
و سفید آن را مشاهده نمودند و چه آنهایی که خود آنرا ندیده اند ولی از دیگران وصف
آن را شنیده اند و نهایتاً چه برای کسانی که اصولاً این اولین باری است که اسم میخک
نقره ای را می شنوند بسیار جالب خواهد بود تا از جزعیات آن مطلع شوند لذا شماره
آینده را فقط به شرح آن اختصاص خواهم داد.
۲ نظر:
فروغ فرخزاد در محله ی دروس و در تقاطع دو خیابان مرودشت و لقمان الدوله آن زمان تصادف کرد و نه در بل رومی!!
اون روز که شما سر قبر فروغ بودد و فریدون دست روی شانه شما گذاشت، همای سعادتتان بود که بر شانه تان نشست. همیشه آرزومه آن سالها زندگی میکردم و حتی الان نبودم. اما فریدون را میدیدم. چون به نظرم بیت نقص ترین و مهربون ترین و عالی ترین مرد دنیا بود. انشاالله وکیل خانوادگیشون که قول دادند طبق وصیت، حتی اگر شده خاکسترش در ایران به خاک سپرده شود، اقدام کنند و دستی بجنبانند. شناخت فریدون فرخزاد در این دوران بسیار ضروری و واجب است. بزرگمردی که آزاد بود و آزادانه زیست... و لعنت خدا بر قاتلان او. که به طور قطع عذاب و نفرین. ابدی برای خود خریدند... روحش شاد و قرین آرامش باد
ارسال یک نظر