قدیمی ها -
بابک صحرایی: تهمینه اطمینان مقدم از اولین ستاره های زن سینمای ایران
است. او در سن 17 سالگی با ایرج قادری 18 ساله ازدواج می کند. دو نوجوانی که دست
تقدیر هر دو را به سینما می کشاند. تهمینه قبل از همسرش ایرج قادری وارد سینما می
شود و به شهرت می رسد. ایرج قادری نیز چند سالی پس از او پا به سینما می گذارد و
در اولین سال های شهرت و موفقیت ایرج قادری، تهمینه در اوج موفقیت از سینما کناره
می گیرد.
گفتگو با تهمینه اطمینان مقدم جنبه های جالبی
پیدا کرد. زنی محکم و مقتدر که دارای هوش و ذکاوتی مثال زدنی است. او داستان زندگی
خودش و همسرش را از نوجوانی تا امروز از زاویه های تازه ای تعریف کرد. مرور این
زندگی مشترک 59 ساله در بخش هایی مرور سینمای ایران از ابعادی بود که شاید تا به
حال کمتر به آن پرداخته شده باشد. در این گفتگو ایرج قادری را از زاویه ای می بینیم
و می شناسیم که تا به حال ندیده و نشنیده ایم. از سوی دیگر تهمینه اطمینان مقدم شاید
تنها ستاره زن سینمای ایران باشد که در اوج موفقیت از سینما خداحافظی می کند و در
سال های موفقیت ایرج قادری نیز حتی در فیلمی از همسرش حضور پیدا نمی کند. او مهم
ترین و تنها حامی و تکیه گاه و پشتیبان ایرج قادری در طی 59 سال بوده است. از سال
های ورشکستگی ایرج قادری در سینما تا موفقیت، از سال ها مرگ تنها فرزندشان تورج در
20 سالگی تا سال های زندان و ممنوع الکاری ایرج قادری. از سال های ورود دوباره ایرج
قادری به سینما در اواسط دهه هفتاد تا دوران بیماری و مبارزه با سرطان.
تهمینه اطمینان مقدم سال 1331 با ایرج قادری
ازدواج می کند. سال 1332 وارد سینما می شود و در طی 12 سال تا سال 1344 در 23 فیلم
بازی می کند و در این سال در اوج موفقیت از سینما کناره می گیرد و یک زندگی سرشار
از موفقیت و خوشبختی را برای خود رقم می زند.
اولین باری که ایرج قادری را دیدید چه زمانی
بود و چه شد که با هم ازدواج کردید؟
آن موقع ها مردم صبر نمی کردند که پیر شوند و
بعد ازدواج کنند. هم مردها و هم زن ها زود ازدواج می کردند. البته ایرج 18 سال و نیمش
بود که ازدواج کردیم. من هفده سال و نیمم بود که یک روز به منزل خاله ام رفتم که
در همان خیابانی بود که ما زندگی می کردیم. مادرم و خاله هایم همه فرهنگی بودند.
همه دبیرهای دبیرستان بودند که رشته هایشان هم ریاضی و ادبیات بود. کلاً ادبیات همیشه
در خانه ما رواج داشت. مادرم و خاله هایم ماهی یک بار شعرخوانی داشتنند. مولوی و
حافظ و سعدی می خواندند. دور تا دور می نشستند و شعر می خواندند. مثلاً خاله ام
قرآن را حفظ بود و بسیار خوب تفسیر می کرد. پدرشان هم شیخ آقا استرآبادی بود که
عضو مجلس موسسان در زمان رضاشاه بود و آخوند بود. آخوندی بود که بچه اش تار می زد
و زبان فرانسه هم یاد می گرفت. این مجلس شعرخوانی هیچ وقت قطع نمی شد. من در سال
های بعد که بچه ام را هم داشتم و مادرم را از دست دادم بیشتر از این که حس کنم
مادرم را از دست دادم، دایره المعارفم را از دست داده بودم. هر چه می خواستم از او
می پرسیدم و مثل یک دایره المعارف به من جواب می داد. به سئوالی که پرسیدید
برگردم. هفده سال و نیمم بود که برای شعرخوانی به خانه خاله ام رفتم. ایرج هم آن
موقع دانشجوی داروسازی بود و در داروخانه میترا که برای برادرش دکتر قادری بود کار
می کرد و درس هم می خواند. آن روز ایرج به خانه خاله ام آمد و برای خانم افشار یک
دارویی به همراه یک آمپول آورد. خانم های این مجلس خیلی ایرج را دوست داشتند. برایش
یک فال حافظ گرفتند که یک شعر قشنگی هم برایش درآمد. دیدم که ایرج به من نگاه می
کند و من هم نگاهش کردم. این دقیقاً همان عشق در یک نگاه بود. این نگاه کار دست ما
داد. البته من از کاری که دستم داد با همه تلخی هایی که در زندگی کشیدم اصلاً
ناراضی نیستم. اگر هزار بار دیگر هم دنیا بیایم باز هم زن ایرج می شوم. آن موقع این
نگاه کردن گناه بزرگی بود. مثل این بود که یک خانم الان پارتی برود و هر روز در
حال گردش باشد و خیلی کارهای نامربوط انجام بدهد. این نگاه به همین اندازه در آن
زمان گناه بود.
بعد از آن روز چطور ایرج قادری را دیدید؟
چند روز بعد گفتم بروم به داروخانه برادر ایرج
و مثلاً یک الکل بگیرم. از داروخانه که در آمدم ایرج هم دنبال من راه افتاد و داخل
یک کوچه که شدیم به من گفت: «خانم خوبید؟» من هم گفتم: «بله». و او برگشت رفت
داروخانه. یعنی کل حرف زدن ما با هم همین قدر بود و واقعاً حالت دو تا بچه 6،5
ساله را داشتیم. بزرگترین گناهی که ما کردیم این بود که یک روز به یک چلوکبابی رفتیم
و یک چلو کباب با هم خوردیم که شاید یک ساعت هم طول نکشید.
چه شد که تصمیم گرفتید با هم ازدواج کنید؟
یک روز دیدم یکی دنبالم می آید. تا برگشتم
دولا شد و بند کفشش را بست. دیدم ایرج است. گفتم: «شما اینجا چه کار می کنید؟». گفت:
«شما زن می می شید؟». گفتم: «بله». همین. یعنی بدون هیچ تردید و ناز و ادایی سریع گفتم:
بله. ایرج گفت: «پس من بیام خواستگاری؟» گفتم: «خب بیا. ولی نمی تونی تنها بیای و
باید مامانتم بیاری». به این ترتیب ایرج به همراه مادرش به خواستگاری ام آمد. پدرم
به ایرج گفت: «شما چه کاره اید؟» گفت: «دانشجو هستم». پدرم گفت: «درآمدت از
کجاست؟» ایرج گفت: «من الان در داروخانه برادرم کار می کنم و یک اتاق هم در خانه
برادرم به من دادند و اونجا می شینم». پدرم گفت: «همین؟» ایرج گفت: «بله».
مادرش هم گفت: «بچه من الان داره درس می خونه
و هیچی نداره. اینا چه جوری می خوان زن و شوهر بشن و با هم زندگی کنند؟» همین شد
که پدرم موافقت نکرد. حالا من هم 3، 4 ماه مانده که 18 ساله بشود. من در زندگی ام
هر کاری را که بخواهم بکنم، می کنم و عواقبش را هم به گردن می گیرم. بالاخره
خانواده وقتی دید من بیرون می روم و می آیم تا ایرج را ببینم در را روی من قفل
کردند. این مساله که شد دیگر با ایرج از سر دیوار حرف می زدم. یک روز به ایرج
گفتم: «من 18 ساله م شده. خودمون بریم عقد کنیم». ایرج هم گفت: «آره، آره» به این
ترتیب یک روز بچه ها از داخل حیاط برایم قلاب گرفتند و من از دیوار بالا رفتم و از
آن طرف پریدم پایین و با ایرج رفتیم محضر و عقد کردیم. حالا دختر باکره برای عقد
پدرش را می خواهند که من این ها را دیگر بلد نبودم. خلاصه عقد کردیم و شب برگشتم
خونه و با ذوق به بچه ها گفتم: «بچه ها من شوهر کردم». انگار داریم عروسک بازی می
کنیم. یادم هست در حیاط روی تختم پشه بند زده بودم و یک مشما هم بالایش دوخته بودم
که وقتی باران می آید پا نشوم بروم داخل اتاق. فردایش رفتم بیرون وقتی می خواستم
به خانه برگردم دیدم خواهرم سر خیابان است. یک چمدان کوچولو دستم داد و گفت: «بابا
سرو شو زده به دیوار و خون از سرش بیرون زده و مامان هم داره گریه می کنه و گفتند
این چمدونو بده دستش بگو بره و دیگه نیاد». من هم چمدان را گرفتم و رفتم پیش ایرج.
پدر و مادرم دیدند اینطوری بدتر شد. به همین خاطر رضایت دادند و ایرج را صدا کردند
که مهر بکند و نمی دانم آینه شمعدان بگیرد و از این کارها انجام بدهد. به ایرج
گفتم: «هرچی بهت گفتند بگیر بگو نه». ایرج گفت: «من اصلاً پول ندارم که بخوام چیزی
بگیرم». بعد هم ایرج همیشه یا یک چیز خوب می گرفت یا اینکه هیچی نمی گرفت.
من هم گفتم: «من نه عروسی می خوام. نه لباس
عروس می خوام. اگه بگیرید هم من عروسی خودم نمیام.» الان هم به این چیزها اعتقاد
ندارم. این چه مسخره بازی است. ما بیاییم مثل دلقک ها یک لباس بپوشیم و برویم آن
وسط و یک عده هم بیایند یک چیزی بخورند و بروند. آن وقت چه شده؟ من عروس شدم؟ بهترین
حالت این است که در یک جمعی با کسانی که آدم را دوست دارند بنشینیم و با هم باشیم.
همیشه کسانی که آدم را دوست دارند در ختم و عروسی و دیگر جاها به درد آدم می
خورند. دیگران را می خواهیم چه کنیم؟ به هر حال دیدم خانوده ام پافشاری می کنند و
گفتند: «10 هزار تومن خرج عروسی و بقیه چیزها میشه». آن موقع 10 هزار تومن خیلی
پول بود و می شد با آن یک خانه خرید. پدرم آن موقع دو تا خانه تو در تو داشت که در
یکی اش می نشستند و یک حیاط 300 متری پر از باغ و باغچه داشت. این طرف یک اتاق
داشت که یک آشپزخانه هم کنارش بود. این اتاق را دادند به من و ایرج و خودشان هم آن
طرف بودند. ما 6 تا خواهر و برادر بودیم. خاله ام آن طرف ما بود که 2 تا بچه داشت.
عمویم این طرفمان بود که 3 تا بچه هم او داشت. یعنی یک خانواده شلوغ پر سرو صدا
بودیم که بچه ها از صبح سر این پشت بام و هره ها می دویدیم. چه کارهایی که نمی کردیم.
در 8 سالگی در شهرستونک سر کوه ولمان می کردند. بقیه بچه ها دو سال به دو سال از
من کوچکتر بودند. همگی می زدیم به دل کوه و غروب با فانوس می آمدند دنبالمان و های
و هوی می کردند و فریاد می زدند پدر سوخته ها بیایید پایین الان گرگ می خوردتان.
ما این شکلی بزرگ شدیم . همه مان سر نترس داشتیم.
به این شکل خانواده شما رضایت دادند و زندگی
مشترک شما و ایرج قادری آغاز شد...
بله. یک مدتی هم که گذشت به ایرج گفتم: «بیا
بریم می خوام مهرمو ببخشم. من که کنیز زرخرید نیستم. من هر وقت بخوام جداشم پدرتو
در میارم و ازت جدا می شم. اگر هم بخواهم زندگی کنم که با همه چی می سازم». همین
کار را هم کردم و رفتیم مهرم را بخشیدم. ایرج گفت: «تو چه آدم عجیب غریبی هستی»
گفتم: «حالا بیشتر هم آشنا می شی». من از روزی که ایرج را دیدم باور کنید هیچ وقت
ناراحتی ای از او به دل نگرفتم و هر مساله ای هم پیش می آمد همیشه او را می بخشیدم
برای این که ایرج با کسی کاری نداشت اما همه با او کار داشتند. نمی دانم چه جور
آدمی بود. از زن و مرد همه با او کار داشتند. هر جا می رفتیم همه عاشق این می
شدند. خودش هم خوشرو بود. پیرمرد کثیف و بچه دماغو را همه را بغل می کرد و می بوسید
طوری که انگار همین الان از حمام درآمده اند. برایش هیچ فرقی نمی کرد که کی چطور
است.
این مساله که ایرج قادری همیشه آنقدر مورد
توجه دیگران بود شما را ناراحت نمی کرد؟
من در زندگی ام به هیچ چیزی حسود نبوده ام. نه
مال، نه جمال، نه پول و نه هیچ چیز دیگر. خلاصه دوران خیلی خوبی داشتیم.
چه شد که بعد از ازدواج با ایرج قادری وارد
سینما شدید؟
خانم شهلا ریاحی خاله من هستند. یک روز برایم
از کار کردن در تئاتر تعریف کرد و پیشنهاد داد که بروم در تئاترشان بازی کنم. به این
ترتیب وارد تئاتر شدم.
چه سالی بود؟
دقیق نمی دانم. من بچه ام تورج را هم داشتم.
حدوداً 20 ساله بودم. شاید 20 سالم هم نشده بود. حدود سال های 1333، 1334.
8 سال هم بیشتر در عرصه بازیگری نماندم با
وجود این که شهرت زیادی به دست آورده بودم. شهرتی که قابل مقایسه با شهرت بازیگران
امروز نیست. در کل هیچ کدام از امروزی ها نتوانسته اند شهرتی به اندازه دیروزی ها
به دست بیاورند. نه محبوبیت آنها را دارند و نه شهرت آنها را. مردم هنوز بعد از
30، 40 سال عاشق فردین هستند. هنوز می گویند ایرج قادری. هنوز می گویند ناصر ملک
مطیعی، بهروز وثوقی. زن های سینما هم همین طور. من یک فولکس واگن داشتم. یک روز با
ایرج در ماشین نشسته بودیم بستنی می خوردیم. مردم این اتومبیل ما را روی هوا بلند
کردند. این اتفاق 5 سال پیش هم تکرار شد. یک عده مردم آمدند سمت ایرج به طوری که
فکر کردم می خواهند به ایرج حمله کنند. رفتند افتادند روی پای ایرج و او را بوسیدند.
به یاد دارید چه مدت در تئاتر بودید و چه
نمایش هایی بازی کردید؟
دقیق به یاد ندارم. عکس هایش هست زمان دکتر
والا در تئاتر تهران بودم با جعفری و این ها تعدادی تئاتر بازی کردم. یک چیزی را
هم بگویم من این کاری که می کردم را اصلاً دوست نداشتم. یعنی من نه سینما را دوست
داشتم، نه فیلم هایم را دیده ام. حالا تئاتر را یک کمی بیشتر دوست داشتم. معمولاً
بازیگرها عاشق خودشان هستند. یک فیلمی که بازی می کنند بارها می روند و خودشان را
تماشا می کنند. من فیلمی که خودم بازی کردم را ندیدم. نه آن محیط را دوست داشتم و
نه سینما را یکهو به سرم زد که یک کاری بکنم و بعد هم زود پشیمان شدم و از سینما بیرون
آمدم. ایرج اما ماند.
چه شد که از تئاتر وارد سینما شدید؟
تصمیم خیلی مهمی نبود. پیشنهاد دادند در فیلم
بازی کنم و من هم قبول کردم. فیلم برای ما اصلاً مساله مهمی نبود.
در اوایل دهه 30 دو بازیگر زن ستاره داشته ایم.
شما و خانم ایرن. از آن سالها کمی بگویید.
من هیچ وقت با هیچ کسی رقابت نکردم. یک بار
سردبیر یکی از نشریات به در خانه ما آمد و گفت: «تو چرا به هیچ پیغامی جواب نمیدی؟»
گفتم: «اینا چیه هی می نویسید: تهمینه خوشگله و از این حرفا». من هیچ وقت از این
تعریف ها خوشم نمی آمده. هیچ وقت دنبال تجملات و شهرت و این مسایل نبوده ام. من
بهترین پول را در لندن داشتم، ماشین 8 سیلندر داشتم اما یک بار نشد که مثلاً بروم یک
مغازه بایستم و بگویم اینجا گوچی است بروم لباس بخرم. این حرف ها را سرم نمی شود.
این است که آن شهرت را هم نه می فهمیدم و نه قبولش داشتم. ولی می دانم که خیلی
مشهور بودم. اما این که فکر کنید من دنبالش رفتم؟ نه. روسری می بستم و عینک می زدم
که من را نشناسند. یک بار رفته بودم مشهد. رفتم سلمانی. نشسته بودم که گفتند: «بیا
نگاه کن ببین پایین چه خبر است؟». رفتم نگاه کردم دیدم تمام خیابان پر از آدم است.
گفتم: «چه خبره؟» گفتند: «فهمیدند تو اینجایی آمدند تو را ببینند». فکر می کنید من
چه فکری کردم؟ با خودم گفتم مردم چقدر بیکارند. به این فکر نکردم که آخ چه خوب من
چقدر محبوبم. آن روز با کمک ژاندارم از سلمانی خارج شدم و رفتم.
الان هم آنقدر به شما و مجله شما علاقه دارم
که باعث شده نشستیم و گفتگو می کنیم. هیچ وقت مصاحبه نکردم و هیچ وقت نخواستم اسمی
داشته باشم. می خواستم خودم باشم. خودم را دوست دارم. آن موقع هم همینطور بود.
مثلاً هیچ وقت دوست نداشتم بگویند: «تهمینه چقدر خوشگل است». من آدمم یک چیزی از
صفت من بگویید، دیوار را هم اگر نقاشی کنید خوشگل می شود.
ایرج قادری درباره بازیگری شما و حضورتان در سینما
در آن سال ها چه نظری داشتند؟
ایرج نسبت به این مساله خیلی حسود بود. شاید این
که از سینما فرار کردم مقداری اش هم به همین خاطر بود. آخرش هم این مساله زندگی
مان را به هم زد و چند سالی از هم جدا شدیم. همین شهرت باعث جدایی ما شد که بعد ایرج
بلافاصله پشیمان شد. معمولاً ایرج آدم یک دنده ای بود که هیچ وقت از تصمیمش بر نمی
گشت. این جدایی تنها تصمیم زندگی اش بود که خیلی زود پشیمان شد و بعد از چند سال
دوباره ازدواج کردیم.
با ناراحتی و اختلاف جدا شدید؟
نه. به هیچ وجه. ما حتی یک کلمه به هم بد نگفتیم.
ایرج با وجود اینکه وقتی عصبانی می شد خیلی از کوره در می رفت اما آنقدر احترام من
را داشت که فقط می گفت: «آخه تهمین جان. ببین آخه تو. استغفرالله». این بزرگترین
حرفی بود که به من زد.
ایرج قادری از شما خواست که بازیگری را رها
کنید؟
بله. من خودم هم می خواستم. گفتم پیشنهاد خوبی
است. تنها به خواستن ایرج نبود که بازیگری را رها کردم خودم هم می خواستم. حتی یک
مدتی از ایران بیرون رفتم تا استودیوها و این و آن ولم کنند و مدام نخواهند من را
به کار دعوت کنند. نه این که وسوسه ام کنند، بلکه خسته ام کنند.
ایرج قادری چند سالی بعد از شما وارد سینما می
شود. چه شد که ایشان هم وارد این عرصه شدند؟
ایرج هم مثل من نادانسته وارد سینما شد. یک فیلم
هم با هم بازی کردیم. بعد از آن توی آن چند سال که از هم جدا بودیم. ایرج یک خطاهایی
کرد. یکی از این خطاها این بود که سریع شروع به فیلمسازی کرد. می باید تجربه های بیشتری
کسب می کرد. ضمناً ایرج هیچ چیزی از اقتصاد نمی دانست. هیچ ریالی را دو ریال نکرد.
ایرج بلد بود آن ریال را نابود کند. درست برعکس من که اگر هیچی را هم دست من بدهی یک
چیزی از آن می سازم. ایرج بارها و بارها می گفت: «تهمین اگه تو نبودی من تو کوچه می
خوابیدم». این حرف را درباره من به دوستانش هم همیشه می گفت. راست هم می گفت. بعد
از این که ما دوباره به هم برگشتیم ایرج بدهکار شده بود، دلهره داشت، ممکن بود به
خاطر بدهکاری اش به زندان برود و خیلی مسائل دیگر.
ایرج قادری در گفتگوهایی که چندین بار با هم
داشتیم به این مساله اشاره کرد که در ابتدای ورودش به سینما تهیه کنندگی فیلم های
«ماجرای جنگل»، «بن بست» و «تار عنکبوت» را بر عهده می گیرد و ضرر مالی هنگفتی سر
این فیلم ها می کند و همیشه می گفت این ضرر هنگفت من را آلوده سینما کرد و هر کاری
کردم که از ورشکستگی خلاص شوم. ایرج قادری می گفت مثلاً سر «بن بست» هزینه رفت و
آمد گروه به پاریس و فیلم برداری در آنجا آنقدر زیاد بود که فیلم هرچقدر هم می
فروخت باز هم نمی توانست مخارجش را تامین کند. سئوالم در اینجاست که آن سال های
همراه با بدهی و ورشکستگی به شما و ایرج قادری چگونه گذشت؟
آن سال ها بیشتر به ایرج سخت گذشت. چون در آن
دوران از هم فاصله داشتیم. ما از روی تاریخ خیلی زود به هم بازگشتیم، و دوباره
ازدواج کردیم اما طول کشید تا زندگی مشترکمان به طور کامل شروع شود. هفته ای سه
چهار روز با هم بودیم اما یک مدتی زمان برد تا قبول کنم. وقتی تو نمی دانی باید
قبول کنی که آن کاری که من می دانم انجام بدهی. ایرج وقتی به این مساله رضایت داد
و خودش فهمید که اشتباه کرده و باید در یک سری از مسایل آنچه که می می دانم را
انجام بدهد دوباره زندگی مان از سر گرفت که البته در این بین بچه مان را هم از دست
دادیم. خیلی دوران سختی بود. تورج نه که چون پسر من بود خوب بود. یک انسان متفاوت
بود. ادب، احترام و هر چه که فکرش را بکنید در این پسر بود. مدرسه اندیشه درس می
خواند، تمام نشان های ورزش و humanity و تقدیر نامه های مختلف از مدرسه گرفته بود.
نامه استادش در آمریکا را اگر بخوانید گریه می
کنید. همه کارهای تدفینش در آمریکا را هم استادش انجام داد. گفتم: «من جنازه بچه م
را به ایران نمیارم». با ایرج رفتیم آمریکا و ایرج آنجا کنار قبر تورج دو تا قبر
برای من و خودش خرید. حالا این که بعد از مرگ ایرج یک عده پرت و پلا می گفتند که
چرا ایرج قادری را در قطعه هنرمندان در بهشت زهرا دفن نکردید باید بدانند که اگر
قرار بود وصیت ایرج عملی شود که ایرج همیشه می خواست کنار پسرش تورج خاک شود. بعد
ما آدمیم. مگر خاک با خاک فرق دارد؟ به کسی چه ربطی دارد که ایرج بعد از مرگش کجا
خاک شد؟ وقتی امکان این نبود که کنار پسرش دفن شود دیگر چه فرقی می کرد که کجا به
خاک سپرده شود. خطابم به این افراد است: من نمی خواستم ایرج به آن قطعه شما،
هنرمندان بیاید. این همه سال پدرش را درآوردید بعد می گویید بیاوریدش قطعه
هنرمندان. مگر غیر از این است که 14 سال نگذاشتید کار کند؟ انقدر نگذاشتید بازی
کند تا پیر شود. برای چی باید ایرج را به قطعه هنرمندان یا مشاهیر می بردم. قطعه ای
که وقتی یک دانشمند می میرد نمی گذارید در آنجا خاکش کنند اما یک گوینده تلویزیون
که می میرد می بریدش در قطعه مشاهیر خاکش می کنید. شماها، منظورم همین کسانی که این
پرت و پلاها در مورد دفن ایرج را می گفتند هست، شماها احترامی پیش من ندارید که
بخواهم بر اساس حرف شما عمل کنم. شماها احترام آن خاک را هم از بین برده اید.
کمی از لحظه درگذشت پسرتان و روزهایی که بر
شما و ایرج قادری گذشت بگویید.
فوت پسرمان کمر ایرج را شکست و بزرگترین ضربه
زندگی من و ایرج بود. من به طور کلی آدم مقاومی هستم. هیچ کسی در ختم مادرم، پدرم
و حتی برادر جوانم گریه من را ندید. فقط فوت پسرم بود که ضربه بزرگی به من زد. وقتی
هم که آمدند به من قرص اعصاب بدهند گفتم نمی خورم، یا می مانم یا می میرم. در همه
زندگی ام هم همین کار را کردم.
اگر یاد آوری این اتفاق شما را نارحت می کند
از آن بگذریم...
نه. یادآوری اش من را نمی شکند. تورج را برای
ادامه تحصیل به آمریکا فرستاده بودم. در دانشگاهی در اورگان قبول شده بود. تورج
متولد 1333 بود. تافلش را قبول شد و مشغول تحصیل در رشته پزشکی شد. تمام تقدیر
نامه هایی که آنجا در دانشگاه گرفته را هم هنوز دارم. در دانشگاه u s c کالیفرنیا برای پزشکی قبول شد. گزارش پلیس از سانحه مرگش را هم هنوز دارم.
تورج با سه نفر از دوستانش با اتومبیل از دانشگاه می آمدند که در جاده به گارد
کنار جاده می خورند و ماشین به داخل پرتگاه سقوط می کند و فقط تورج می میرد و بقیه
بچه ها سالم می مانند. همان روز من در تهران رفته بودم به سفارت امریکا و یک ویزای
4 ساله به من داده بودند. اومدم دفتر پیش ایرج که به او خبر بدهم تا او هم اقدام
کند و برای دیدن تورج به آمریکا برویم. همانجا در دفتر بودم که تلفن زنگ زد. استاد
تورج از آمریکا بود. گفت که یک چنین اتفاقی افتاده و تورج فوت کرده. من نشستم. ایرج
حال من را که دید سمت من آمد و گفتم که چه اتفاقی افتاده. همان موقع نصف عمر ایرج
رفت. پرپر شد. ایرج از این اتفاق به بعد وابستگی اش به من چندین برابر شد تا حدی
که دیگر بیشتر مثل بچه ام دوستش داشتم تا این که بگویم شوهرم است و دوستش دارم.
البته ایرج را از بچه ام بیشتر دوست داشتم. برای این که با بچه ام 18 سال زندگی
کردم اما با ایرج 59 سال زندگی کردم. ایرج آنقدر خوب بود که حد نداشت. من آدمی به
خوبی ایرج ندیدم. من هیچ وقت به حاشیه ها فکر نکردم. حاشیه چیه؟ مغز را بگیر. از
مولوی بشنو. ایرج یک «دُر» در وجود و روحش بود. من عاشق آن «دُر» بودم و آن را
دوست داشتم.
در آن دوران جوانی که ایرج قادری دارای شهرت و
محبوبیت زیادی بود این مساله که مورد توجه زیادی قرار داشت ناراحتی ای برای شما و
زندگی تان ایجاد نمی کرد؟
اصلاً. من ذاتاً آدمی هستم که به هیچی حسود نیستم.
نه به شکل، نه به پول، نه به شوهرم. اصلاً بلد نیستم حسودی کنم و از این جهت
خوشبختم. می ریختند به سر و کله ایرج و من فقط کاری که یاد گرفته بودم این بود که
همیشه یک کتاب همراهم باشد و در این مدتی که دارند از سر و کله اش بالا می روند من
بروم و یک گوشه ای کتاب بخوانم تا خلاص شود و بیاید. ایرج اگر شب می رفت بیرون من
نمی گفتم «کجا میری؟ کجا میای؟ با کی میری؟ با کی میای؟»
می گفت مثلاً امشب مهمونم. می گفتم: «خودت
مهمونی یا من هم ستم و بگو کی میای تا از دیر اومدنت نگران نشم». یک خاطره خنده
داری دارم. هر وقت می گفت میرم مهمونی می گفت خونه آقای سلیمانی مهمون هستم. یک
روز روزنامه را باز کردم و دیدم نوشته آقای سلیمانی فوت کرده. گفتم: «ایرج دیشب
خونه سلیمانی بودی؟ » گفت: «آره». گفتم: «این که مرده که» خودش از خنده غش کرد.
گفتم: «دم بریده اینا چیه که میگی». همیشه یک جوری باهاش حرف می زدم که انگار بچه
من است. یک روز ایرج داشت می رفت وزارت فرهنگ و هنر، شب دیر خوابیده بودم اما قبل
از خواب لباس هایش را مثل همیشه مرتب کردم و آماده گذاشتم تا صبح بپوشد و برود.
صبح که رفت همان طور خواب آلود نگاه به زمین کردم دیدم که یک لنگه از کفشش هست یک
لنگه اش نیست. دویدم رفتم در راه پله صداش کردم گفتم: «ایرج چه جوری داری میری؟» ایرج
گفت: «چی میگی. کار دارم». دیدم یک پایش دمپایی به پا دارد و پای دیگرش کفش است.
گفتم: «ببین یک روز خواب بودم ها. تو اینطوری داری میری وزارت فرهنگ و هنر».
از بین فیلم هایی که ایرج قادری در دوران بلوغ
و موفقیتش کار کرد کدام ها را بیشتر دوست دارید؟ و این که آیا با هم درباره فیلم
های ایشان صحبت می کردید؟
کمترین دخالت را در کارهای سینمایی اش من
داشتم. ایرج را دوره که می کردند آن کاری را می کرد که گرفتارش می کرد. خوب بود که
استعداد اعتیاد نداشت وگرنه نمی دانم چه می شد. ایرج به جز سیگاری که می کشید هرگز
لب به هیچی نزد. نه مواد مخدر و نه مشروبات الکلی. به هیچ چیزی گرایش و اعتیادی
نداشت. بغل دست تریاکی و هروئینی می نشست چون آن موقع در سینما اینجور آدم ها زیاد
بودند اما حتی یک بار هم نشد که لب به این چیزها بزند. بهش می گفتند آقا یک ذره از
این بخور سرحال شی. می گفت: «هه. شماها باید بخورید که تازه مثل من بشید. منو خدا
همینجوری سر حال ساخته». ایرج همیشه تمیز بود. در مورد فیلم هایش من فیلم های رده
«برادرکشی» و «پشت و خنجر» را دوست دارم.
انقلاب که به وقوع می پیوندد شرایط زندگی شما
و ایرج قادری عوض می شود. فشار خاصی در آن دوران روی شما وجود داشت؟
من جزء گونه هایی از طبیعت هستم که باقی می
ماند. یعنی اگر من را در بیابان هم بگذارید من یک خاری، کرمی از زمین در می آورم و
می خورم و می مانم. هیچ وقت هیچ دارویی نخورده ام. هیچ وقت دنبال تجملات و لباس و
این چیزها نبوده ام. مثلاً به من می گویند این لباس فلان مارک را دارد و سیصد هزار
تومان قیمت دارد. می گویم مگر دیوانه ام که آنقدر پول به خاطر مارک لباس بدهم. می
روم یک لباس صد هزار تومانی می خرم و دویست هزار تومانش را در جیبم می گذارم. به
زندگی من هم نگاه کنید من همیشه نوک نوک در همه جا زمین خریده ام. آپارتمان خریدم.
همه را هم قسطی خریدم. ایرج سر فیلم «می خواهم زنده بمانم» بود که 200 هزار تومان
بهش پاداش دادند. آمد این پول را به من داد و گفت: «اگه می خواهی بری سر خاک تورج
با این پول برو». من دیدم ما هر وقت شمال می رویم باید هتل برویم یا برویم خانه
مردم من هم که خانه مردم برو نبودم. گفتم: «تورج جان منو ببخش». رفتم شمال دو ماه
ماندم و بالا پایین کردم که یک جایی را بخرم. یک وام هم داشتم. با چه مکافاتی هم این
وام را منتقل کردم. وسط بانک غش کردم و این چیزها که همش هم الکی بود تا بالاخره
توانستم وام را بگیرم. با پولی که ایرج داد و با این وام بالاخره یک ویلا در «خزرشهر»
خریدم. ششصد هزار تومان این ویلا را خریدم که وسط ها دبه درآوردند و گفتند 120
هزار تومان دیگر هم باید بدهی. دو سه تا قالیچه داشتم که فروختم دو سه تا هم النگو
فروختم و این پول را هم دادم. این ویلا شده ویلای خزرشهر که در تمام بدبختی ها و بیکاری
ها و های و هوی ها اینجا مفری شد برای ایرج که به این ویلا بیاید و آرامش بگیرد.
در تمام این سال ها یکی از چیزهایی که روان ایرج را شاد می کرد و نگهش می داشت همین
ویلای خزرشهر بود که تا زنده هستم هم آن را نمی فروشم. ایرج همه دوران سختش را در
این ویلا گذراند.
هنگام فیلم برداری «برزخیها» در سال 1359 ایرج
قادری دستگیر می شود و یک ماهی در زندان می ماند. چه اتفاقاتی در آن روزها افتاد؟
ایرج در شیراز مشغول فیلمبرداری بود و آرتیست
های خوبی هم برای فیلمش آورده بود و خیلی خوشحال بود. من شمال بودم که خواهرش به
من خبر داد ایرج دستگیر شده. قرار بوده آقای خلخالی به شیراز برود و 16 نفر را
اعدام کند که ایرج هم یکی شان بود. گویا رفتن آقای خلخالی به تاخیر می افتد و به
همین خاطر ایرج را دستگیر می کنند تا به تهران بیاورند. می آیند می گیرندش و با
دستبند به فرودگاه می برند که خلبان اجازه نمی دهد که ایرج را با دستبند سوار هواپیما
کنند. این که می گویند خیلی وقت ها حکمتی در خیلی از اتفاقات است. از این طرف ایرج
را به تهران می آورند و از آن طرف آقای خلخالی به شیراز می رود. خلاصه ایرج یک ماهی
زندانی می شود و گویا یک بار طناب هم به گردنش انداخته بودند و اصلاً ایرج از آنجا
به بعد زیرو رو شد. یک حاج آقایی آنجا بوده که می گوید: «اینو واسه چی اینجا آوردید؟»
می گویند: «این ایرج قادریه و فاسده و از این حرفا و باید اعدام بشه» حالا کار خدا
این حاج آقا قبل از انقلاب دوبار ایرج را دیده بوده. یکی روز تولد حضرت علی در
زورخانه ای در پایین شهر و یک بار هم در تولد پسر بچه فقیری در خیابان سیروس. حاج
آقا به آنها می گوید: «این آدم گناهکاره؟ این از خیلی ها بی گناه تره». این طوری می
شود که ایرج آزاد می شود. بعد از این دوره تلاش کردم و روحیه ایرج را دوباره باز
گرداندم. ما اگر ضرب المثل ها و شعرهایمان را بخوانیم و توجه کنیم دیگر به هیچ فیلسوفی
نیاز نداریم. ضرب المثلی هست که می گوید «ترس برادر مرگ است». زندگی همین است. وقتی
می ترسی می میری پس نترس.
ایرج قادری بعد از «برزخیها»، «تاراج» را کار
می کند و بعد حدود 14 سال ممنوع الکار می شود. در این دوران چه می کردید؟
ایرج به هر حال به دفترش می رفت. از خانه می
رفت بیرون، پیشنهادهای مختلفی بهش دادند که بیا سهام کارخانه بخر یا بیا دفترت را
بکن دفتر خرید و فروش ملک و ماشین و خیلی از این پیشنهادها که هیچ کدام را قبول
نکرد. می گفت: «من کارم سینماست». دوستانی داشت که عاشقش بودند و خیلی کارها را پیشنهاد
می دادند و می گفتند یک ساله میلیونر می شوی و واقعاً هم این کارها را برایش می
کردند اما ایرج قبول نکرد. طرفدارهای زیادی داشت که ساپورتش کردند. خیلی ناراحتی
کشید اما در عوض دوستداران زیادی هم داشت. ایرج گفت: «من فیلمسازم. من فقط کارم سینماست.
حالا شما هی بگید کارخونه و آژانس املاک و چی و چی. من هیچ کدومش رو نیستم. ولم کنید».
ایرج از اروپا و آمریکا هم همیشه بدش می آمد. می گفت: «من از این چشاشون و این ریختاشون
متنفرم». رفته بودیم آمریکا که سر خاک پسرمان برویم تا رسیدیم گفت: «تهمین فردا بریم
سر خاک تورج و بعد برگردیم ایران». گفتم: «ما تازه رسیدیم حالا فردا برگردیم».
بالاخره هم من ماندم و ایرج زودتر از من برگشت.
برسیم به سال های بیماری ایرج قادری و سرطانی
که 4 سال با آن جنگید که اگر حمایت و مراقبت شما نبود قطعاً خیلی زودتر ایرج قادری
را از پا در می آورد. از چه زمانی متوجه بیماری ایشان شدید؟
ایرج یکی دو تا دوست دکتر داشت که هر وقت مشکلی
داشت پیش آنها می رفت. منتها دوست بودن و دوست داشتن یک مساله است و تشخیص درست و
درمان مناسب یک مساله دیگر. ما در ایران دکتر خوب زیاد داریم منتها باید درست
انتخاب کنیم و گرنه امکان دارد انسان از بین برود. این اتفاقی بود که برای ایرج پیش
آمد. اسم نمی برم اما دکتری که ایرج پیشش می رفت حتی وقتی ایرج خونریزی کرده بود، (خونریزی
مثانه)، گفته بود: «برو خونریزی که بند آمد بیا!» که من هول شدم و گفتم یعنی چی
بند بیاد و بردمش پیش دکتر سنادی زاده. بلافاصله گفتند باید بستری شود و بعد هم
آزمایش کردند و گفتند تومور دارد و معلوم شد که سرطان مثانه است. گفتند عمل می کنیم
و تا آنجا که بشود پاک می کنیم. این اتفاق در سال 1387 است. بعد از عمل تا 2 سال
خوب بود که فیلم هم ساخت ولی خب خسته به نظر می آمد. من می دانستم که فرصت زیادی
ندارد. با دکترش هم صحبت کردم و گفت لیمیتش (حدش) تا یک سال است. اما با مراقبت هایی
که از ایرج کردم 4 سال دوام آورد. روزهای آخر هم می دانستم که دیگر فرصتی نمانده
اما هرگز کاری نکردم که خود ایرج این مساله را بفهمد و در تمام این 4 سال ایرج
متوجه نشد که مرگش نزدیک است. غیر از خنده و پرستاری و رسیدگی کار دیگری نکردم.
مطمئن هم هستم که ایرج تا آخرین لحظه فکر می کرد که خوب می شود و اصلاً نگذاشتم
متوجه این مساله بشود. به دکترش هم سپرده بودم و ایشان هم بسیار دکتر روانشناسی
بود و خیلی خوب با ایرج صحبت می کرد. بیمارستان هم بسیار خوب بود و بسیار مراقبش
بودند. خیلی دوستش داشتند و با دل و جان ازش مراقبت می کردند.
روحیه ایرج قادری در 4 سالی که سرطان داشت
چطور بود؟
ایرج هر چی که می گفتم را قبول می کرد و چون می
گفتم که «خوب میشی» به همین خاطر باور داشت که خوب می شود. من هیچ وقت در زندگی
مان به ایرج دروغ نگفته بودم و ایرج این مساله را می دانست و همیشه حرف من را باور
داشت. در این مورد اما مجبور بودم که بهش دروغ بگویم و خدا من را ببخشد. هر وقت
حالش خیلی بد می شد می گفتم این مشکل پا و کمرت است که فشار می آورد و حالت را بد
می کند.
حال فکری و روحی خودتان در این مدت چطور بود؟
من توان روحی و جسمی ام خیلی زیاد است. من دنیا
را همان جور که هست می بینم. اگر اینجور باشی تحملت زیاد می شود.
بعد از درگذشت ایرج قادری خیلی ها سوال کردند
که چرا مراسم تشیع برای ایشان برگزار نشد و چند ساعت پس از فوت به خاک سپرده شد.
سال گذشته ما یادداشتی از شما در «هفت نگاه» منتشر کردیم که در این باره صحبت کرده
بودید. اینجا در این مصاحبه یک بار دیگر دلیل این مساله را برای ما بگویید.
ایرج در گفتگو با خود شما گفته بود که برای من
بزرگداشت نگیرید. من چرا باید این کار را می کردم؟ وقتی که خود ایرج نمی خواست. ایرج
اگر می دانست که دارد می رود چیزی که می خواست این بود که ببرمش پیش پسرش. الان
زنده ما را به آمریکا راه نمی دهند چه برسد به مرده مان. شاید اگر 2، 3 ماه صبر می
کردم و می توانستم ببرمش آنجا دفنش کنم اما باز هم معلوم نبود که بشود یا نشود.
جنجال های پشت را هم تماشا کنید. اوضاع زمانه مان و جو مملکتمان را هم نگاه کنید.
مطمئنم که تشیع جنازه ایرج حتی شلوغ تر از تشیع جنازه فردین می شد. چه کسی می
خواست جلودار بشود که یک وقت اتفاق نامناسبی نیفتد. این را هم بدانید که من از هیچ
جایی تهدید نشدم که بخواهند بگویند برای ایرج مراسم تشیع جنازه برگزار نکنید. این یک
تصور بیهوده است که کسی بگوید به من گفته شده بوده که حق برگزاری تشیع جنازه ندارید،
اصلاً اینطور نبوده. این خواست خود من بود. ایرج قادری را دوست دارید؟ او در بهشت
سکینه خوابیده. آنجا بروید و ببینیدش. از این کارها خوشم نمی آید که وقتی یک نفر
مرد در خیابان راه بیفتیم.
یک نفر تا زنده است علاقه تان را به او نشان بدهید. شما
چرا برای مرده آنقدر کارهای عجیب و غریب می کنید؟ نمی خواستم ایرج را در بهشت زهرا
به قطعه هنرمندان ببرم. در تمام این مدتی که ایرج مریض بود نپرسیدند که ایرج حالش
چطور است و چه می خواهد و چه نمی خواهد. وقتی دارد از پا می افتد کمکش کنید و بپرسید
این هنرپیشه 50 سال کار کرده تان چه کار دارد می کند. آیا حالش خوب است؟ بعد وقتی
دارد به ICU می
رود و فهمیدند دارد می میرد آمدند می گویند می خواهیم 5 میلیون تومان کمک کنند که
قبول نکردم. من هم نوشتم مگر من گدا هستم. نگذاشتم ایرج گدا بماند. ما چند صد میلیون
تومان برای درمان ایرج خرج کردیم. پول داشتیم. همت داشتم، زندگی ام را درست
چرخاندم، شوهرم را هم با آبرو خاک کردم و نزدیک ترین دوستانم هم دورم بودند: 4، 5 نفری که همه عمر به هم بسته بودیم. هر وقت
هم که سر خاک ایرج می روم 2 تا شاخه گل روی قبرش است. مردم از همه جای ایران سر
خاکش می آیند. از تبریز آمده بودند سر خاکش گریه می کردند، با اتوبوس از زاهدان
آمدند سر خاکش گریه می کنند. من آدم فوکل کراواتی لازم ندارم که برای ایرج بیاید.
این هایی که از همه جای ایران سر خاکش می آیند و برایش گریه می کنند همان هایی
هستند که ایرج بغلشان می کرد. همان هایی که سال ها پیش آمده بودند پشت در زندان
برایش گریه می کردند و می گفتند ایرج قادری ما را کجا بردید؟ ایرج جایی است که باید
باشد. سنگ خودم را هم بغل دستش گذاشته ام. من هم پیش پسرم نمی روم و همین جا پیشش
می مانم. هفته ای یک دفعه تنهایی سر خاکش می روم. می نشینم با ایرج حرف می زنم،
درد دل می کنم، برایش جوک تعریف می کنم، خاطره می گویم. می گویم هم «ناراحت نباش
من هم زود میام پهلوت»
آخرین سوال: این روزها چه کار می کنید؟
این روزها تنها زندگی می کنم. خلاء وجودش را
هر ثانیه احساس می کنم. ایرج فقط یک شوهر نبود. ایرج دوست بود، رفیق بود. ایرج
همه چی بود. نشاط بود، همدم بود، من یک بار دلم درد گرفت نمی دانستم چی است مثل این
که آپاندیس بوده. ایرج دوید و گفت: «چی شده تهمین جان». دیدم شروع کرد به لرزیدن.
زنگ زدم به دوستانم و آمدند. من حالم خوب شد و ایرج را بردیم بیمارستان. ایرج این
طور بود. با مریضی من می مرد. ایرج الان در رگ من در تمام ذرات وجود من دارد راه می
رود. نه حالا، از لحظه ای که دیدمش تا لحظه ای که بروم همین طور خواهد بود. ولی خب
سعی می کنم خودم را با زندگی وفق بدهم، با تنها ماندن وفق بدهم. دوستان نزدیکی
دارم که همدیگر را می بینیم، مسافرت می رویم و می آییم.
یک دوستی دارم به اسم «هایده» که آن موقع ها با خاله اش دوست بودم و خودش 8 سال از من کوچکتر است. بزرگ شد و شوهر کرد و با خودش و شوهرش خیلی رفیق شدم و بعد برادرش خواهر من را گرفت. من توی فامیل این ها مثل فامیل خودم زندگی می کنم. یعنی تمام مهمانی هایشان هستم. مواظبم هستند. روزی 2، 3 دفعه به من تلفن می کنند و خلاصه همه جوره با هم هستیم. ولی ایرج که نیست زندگی هم نیست. زندگی از لحظه دیدنش شروع شده و در لحظه رفتنش تمام شد. همیشه در زندگی سعی کردم به همه کمک کنم. می روم می گردم ببینم اونی که آن روز می گفت می خواهم خانه بخرم و آنقدر پول دارم کجا می تواند این خانه را بخرد. می روم پیدا می کنم و می آیم می گذارم کف دستش. از دوست آشنا و همه دورو بری هایم از من خاطره خوش دارند. با وجود این که اخلاق تند دارم هر چی هم می گویم همان است.
یک دوستی دارم به اسم «هایده» که آن موقع ها با خاله اش دوست بودم و خودش 8 سال از من کوچکتر است. بزرگ شد و شوهر کرد و با خودش و شوهرش خیلی رفیق شدم و بعد برادرش خواهر من را گرفت. من توی فامیل این ها مثل فامیل خودم زندگی می کنم. یعنی تمام مهمانی هایشان هستم. مواظبم هستند. روزی 2، 3 دفعه به من تلفن می کنند و خلاصه همه جوره با هم هستیم. ولی ایرج که نیست زندگی هم نیست. زندگی از لحظه دیدنش شروع شده و در لحظه رفتنش تمام شد. همیشه در زندگی سعی کردم به همه کمک کنم. می روم می گردم ببینم اونی که آن روز می گفت می خواهم خانه بخرم و آنقدر پول دارم کجا می تواند این خانه را بخرد. می روم پیدا می کنم و می آیم می گذارم کف دستش. از دوست آشنا و همه دورو بری هایم از من خاطره خوش دارند. با وجود این که اخلاق تند دارم هر چی هم می گویم همان است.
عکس: سوگل سلحشور
۹ نظر:
مصاحبه با خانم تهمینه پلی شد بین من ۵۸ ساله و کودکی من .
۱۰ سالم بود که در سینما پیش پرده فیلم "عروس دهکده " را دیدم .
من هرگز نتوانستم آن فیلم را ببینم ولی زیبایی ایشان برای من کودک ۱۰ ساله خیلی معصومانه بود.
ما هنوز زن هایی از نسل قدیم داریم که قوی تر از مردان هستند گرچه در
میان نسل زنان امروزی بسیار کمیاب هستند .
البته شرایط دهه ۲۰ و ۳۰ شمسی با شرایط کنونی بسیار متفاوت است .
علیرضا
ماشاا لله هنوزم مثل جوونیشون خوشگلند ! با آرزوی سلامتی برای ایشون
واقعا ممنون بخاطر مصاحبه ای که باخانم تهمینه انجام دادید.
به نظر شما این خانم کمی خودخواه نیست !
کم که چه عرض کنم خیلی زیاد, ایشان ازازدواج دوم ایرج قادری حرفی نزده اندونگفته اند باوجود علاقه ایرج به ایشان پس چرا شوهرشان باکس دیگری ازدواج کرده اند ؟!
چقدر این خانم ازخودش تعریف میکند درصورتی که شوهرش زنی دیگر گرفت ویکبارهم طلاق گرفته دیوارهاشا بلنداست
چه زن مقتدر و جالبی. خوشم اومد از شخصیت اش .
من واقعا از اخلاق و تصوّرات هموطنانم احساس شرمندگی میکنم.انگار ایرانی جماعت را ساخته اند که هی برای دیگران لغزخوانی کند.اصلا منفی بافی و تحقیر به عنوان انجام وظیفه شمرده میشود. همین چند پیام را دوباره بخوانید تا به صحّت گفته هایم پی ببرید.شاید به خاطر همین صفات بی شرمانه و صفات بی شرمانه دیگریست که ما در این نقطه تاریک تاریخ وطن بلازده امان ایستاده ایم.
من صمیمانه به این بانوی گرامی و هنرمند درود میفرستم و اگر امکان میداشتم برای عرض ارادت خدمتشان میرسیدم.
شاد و سربلند باشید.
جواد 1327
سلام ممنون که برای اولین هنر مندی از سینمای کشورمان بد و خوب زندگی یکی از مظرح ترین های سینمای ایران شادروان ایرج خوش تیپ را برایمان نقل کرد ملت فضول نیستند اما دوست دارن در مورد جزییات کسی که دوستش دارن زیاد اظلاع داشته باشند قابل توجه پسر فروزان عزیز
ارسال یک نظر